رمان در بند زلیخا قسمت۴۴
آرکا دستش را کشید و وقتی درست ایستاد، احساس کرد زانوهایش توان تحمل وزنش را ندارند.
همچنان به آرکا خیره بود.
وقتی آرکا فاصله گرفت و رهایش کرد تازه متوجه شد هوا چهقدر… گرم است!
سریع پشت به او کرد و خود را به ورودی سالن رساند.
گرما داشت از زیر گوشهایش به سمت لپهایش پیشروی میکرد.
همین که وارد سالن شد، کنار دیوار سر خورد و دستش را روی قلبش گذاشت.
یکی از خدمه چشمش به او افتاد و وحشت زده به طرفش رفت.
– خانوم حالتون خوبه؟!
هستی نفسزنان نگاهش کرد و با فوت کردن نفسش سرش را به تایید تکان داد.
مگر از این خوبتر هم میشد؟
آرکا نگاهش را از جای خالی هستی گرفت.
دوباره به آسمان زل زد.
کت و شلواری که به تن داشت در آن سرما کافی نبود؛ اما چیزی احساس نمیکرد.
***
سرش را از روی تاج صندلی بلند کرد و میان پلکهایش را باز کرد.
چشم در چشم منوچهر لب زد.
– چرا نریم سر یک موضوع جالبتر؟!
شادان با نیشخند تکرار کرد.
– جالبتر؟!
آرکا نگاهش هنوز روی منوچهر بود.
سکوتش را که دید، لب زد.
– پیرسگها واسه زندگی بیشتر لهله میزنن، بیشتر غنیمت میشمرن، بیشتر دنبال خودشونن.
با مکث ادامه داد.
– و راحتتر دم تکون میدن!
پای روی پایش انداخت و با آرامش گفت:
– طرف حسابی که شما انتخاب کردین یک پیرسگه که خیلی راحت میتونه بره و برای یک نفر دیگه دم تکون بده. معامله با چنین اشخاصی شما رو به جایی نمیرسونه.
شادان که بر خلاف تصورش بحث را جالب میدید، به منوچهر نظری انداخت.
منوچهر بالاخره لب باز کرد.
– حرفت رو بگو.
– گفتم. دیگه انتخابش با شماست… که کی رو انتخاب کنید!
منوچهر لب زد.
– داری پیشنهاد همکاری میدی؟
آرکا عوض جوابش گفت:
– من شاهین رو خوب میشناسم، فرزین رو هم همینطور. جفتشون از یک نژادن. آدم فروش هیچ وقت دست از کاسبیش برنمیداره.
– … .
– من اشخاصی رو میشناسم که درسته پیرسگن؛ ولی… شرف دارن به شاهینی که پشتش قایم شدین.
با نگاه سردش ادامه داد.
– دیر و زود اگه به کارش نیاین یا حس کنه به خطر انداختینش، مثل یک موش کور میره تو سوراخش.
شادان طعنه زد.
– میخوای بگی شاهین رو ول کنیم و بچسبیم به حرفهای ولگردی مثل تو که معلوم نیست صاحبش کیه؟
آرکا نیشخندی زد و گفت:
– داری میگی ولگرد، ولگردها صاحب ندارن!
دوباره با همان لحن خونسرد و بی تفاوتش به منوچهر گفت:
– من فقط یک پیشنهاد دادم. از کسی که خیلی خوب با شاهین و دستگاهش آشناست، کسی که میدونه چهطوری دم و دستگاهش رو… بکشه بالا!
لحن منوچهر هم بی تفاوت بود.
– چرا میخوای صاحب دستگاهش بشی؟
آرکا طعنه زد.
– میدونم که امثالی مثل تو بوی پول رو دنبال میکنن.
پایش را از روی زانو روی زمین گذاشت و سپس به طرف پاهایش خم شد.
– من بنده پول نیستم فقط یک خرده حسابهایی با شاهین دارم که میخوام تسویهاش کنم. دستگاهش برای شما… نفسش مال من. چهطوره؟
شادان سکوت و نگاه خیره منوچهر را که روی آرکا دید، گفت:
– با آدمهات میخوای چی کار کنی؟ هنوز یادم نرفته که موش دووندی واسهام.
آرکا با بیخیالی گفت:
– نقشه فرزین بود.
شادان حیرت زده با اخم گفت:
– فرزین؟!
جوابش پوزخند آرکا شد.
آرکا رو به منوچهر گفت:
– با یک نمایش پروندهام رو ببند… ببین چه نمایشی واسهات به پا کنم!
بین دو در سنگی ایستاده بود.
دوربین او را زیر نظر داشت و او منوچهر را.
یک خطای دید کافی بود تا اشخاصی که قرار بود فیلمش را نگاه کنند، مرگش و همینطور آن خونهای مصنوعی را باور کنند.
قبل از بسته شدن درهای سنگی درهای مخفیای که کاملاً به درهای سنگی شبیه بودند، بههم برخورد کردند که از برخوردشان پمپهای خون مصنوعی که جاساز شده بودند، پاره و خونها از لای درهای چفت شده به بیرون پاشیدند.
منوچهر زودتر از آن دو ساختمان را ترک کرد.
هنوز کامل به آرکا اعتماد نداشتند به همین خاطر بایستی مدتی را آن تو میماند.
ساختمانی که اگر کسی واردش میشد یا جنازهاش خارج میشد یا جسم رو به مرگش و او در آنجا تنها یک مشت خورد آن هم از شادان که به موقعش… جبران میکرد!
شادان پیش از خروجش رو به او گفت:
– امیدوارم نقشهای تو کلهات نباشه که اگه بخوای دورمون بزنی… سر خودته که گیج میره!
آرکا پوزخندی حوالهاش کرد.
نمیدانستند که دور زدن کار آرکا نیست؟
که برایش میدان نیستند که دورشان بزند، بلکه جادهشان میکند و از رویشان رد میشود؟!
تنها چند ساعت کافی بود تا لیست طرفهای حساب شاهین را برایشان رو کند.
اشخاصی که همه رنگ و بوی نفس کثیف شاهین را میدادند.
پس از اینکه درستی ادعایش برای منوچهر ثابت شد، از ساختمان خارج شد.
بدون اینکه جنازه باشد یا رو به مرگ!
به همین راحتی یکی از قوانین منوچهر را زیر پا گذاشت.
همیشه همینگونه بود.
خواه و ناخواه قانون میشکست و قرار هم نبود بیخیال این هنرش شود.
قانونهای زیادی از منوچهر را قرار بود بشکند.
زیاد زمان نمیبرد!
همانطور که توانست یک روزِ همه چیز را تمام کند، یک روزِ وارد دستگاه منوچهر شود، به بقیهشان هم میرسید.
همینقدر ساده و راحت.
اصلاً هم که نقشهاش نبود به این طریق وارد شود.
که اشتباهی فشار پایش را از روی پدال گاز کم کند.
که اشتباهیاشتباهی دستگیر شود.
اویی که گندهترهایش هم نتوانسته بودند بگیرندش!
هستی هنوز هم گاهی از حیاط به ساختمان پشتی سرک میکشید.
از اینکه با گذشت یک روز خبری از آن مرد ترسناک نشده بود، حدسش را میزد چه بلایی سرش آوردهاند.
گاهی از حرفه و کار پدرش به شدت رنجیده خاطر میشد.
چه میشد آنها نیز یک زندگی راحت و به دور از استرس میداشتند؟
در حیاط با پاپی، سگ پاکوتاهش قدم میزد.
حیاطشان به اندازهای وسعت داشت که دور زدن نصف آن، نیم ساعتی زمان ببرد.
زنجیر طلایی که به قلاده پاپی وصل شده بود را به دست داشت و همانطور که عقبتر از آن سگ عجول قدم برمیداشت، با او درد دل میکرد.
گاهی که دلش میگرفت مونسش میشد همین سگ و یک پیادهروی.
خب کسی را غیر از آن برای حرفهای تلنبار شده در سینهاش نمیدید.
مادرش را که اصلاً به خاطر نداشت.
فقط یک عکس از او دیده بود و تمام.
در سه سالگیش بود که یتیم شده بود.
که دیگر مهر مادری برایش خرج نشد، عوضش پدری را داشت که برایش پدر بود؛ اما نمیدانست برای بقیه چه بود و همین ندانستن باعث میشد گاهی این عزیز کرده منوچهر که حتی اسم واقعی پدرش را هم نمیدانست، از او بترسد.
در حال برگشت بود که با دیدن چهار محافظ همراه آن مرد از حرکت ایستاد.
شوکه شده به آرکایی نگاه کرد که داشت از بین دو ساختمان عبور میکرد و سمت ساختمان اصلی میرفت، بدون اینکه کوچکترین خراشی به او وارد شده باشد!
از افراد پدرش که نمیتوانست باشد و الا او را دست بسته نمیآوردند، پس که بود؟
کنجکاویش امان نداد و به طرف ورودی پا تند کرد که اینبار پاپی عقب افتاد.
سگش را به یکی از خدمه داد و با حدس اینکه پدرش طبق معمول داخل اتاق کارش باشد، به طرف پلهها رفت.
سمت اتاق رفت که محافظ جلویش ایستاد.
بی توجه به او به در بسته نگاه کرد.
صدایی از آن پشت نمیشنید، ناچاراً خطاب به مرد مقابلش گفت:
– آوردنش اینجا؟
محافظ که مردی جوان با صورتی اصلاح شده بود، بی هیچ حرفی نگاهش میکرد.
با نفرت چشم گرفت و دوباره نظری به در انداخت.
خیلی کنجکاو بود که آن مرد را بشناسد و صنمش را با پدرش بفهمد.
نفسش را پرفشار خارج کرد و پس از چپچپی که به محافظ رفت، به سالن برگشت.
سمت سرویس مبلی که مقابل پلهها قرار داشت، رفت و روی یکی از آنها جای گرفت.
دستهایش روی دستههای مبل بود و نگاهش به پلهها.
چند دقیقه گذشت.
حوصلهاش داشت سر میرفت و کاسه صبرش لبریز.
کلافه دست به سینه شد و پاهایش را دراز کرد.
مچ پای راستش را روی مچ پای دیگرش گذاشت و آنها را تکان داد.
چند دقیقه دیگر هم گذشت.
گویا قرار نبود به این زودی برگردند.
عصبی شده بود.
اصلاً به او چه که آن مرد ترسناک که بود؟
پشت چشمی به افکارش نازک کرد و بلند شد.
چرخید تا به سمتی برود، صدای قدمهایی که از پلهها پایین میآمدند، مانعش شد.
مشتاق و کنجکاو به پلهها زل زد.
زیاد منتظر نماند که دوباره آن نگاه لرز به تنش بیندازد.
آرکا بی توجه به او همراه محافظهای همراهش سمت اتاقی که برایش آماده کرده بودند، رفت.
حتی از نزدیک هستی رد شد؛ ولی او را ندید.
چشم که با فکر درگیر درست کار نمیکرد.
فکر آرکا هم درگیر بود.
هستی شام به شام مگر با پدرش میتوانست حرف بزند.
گاهی همان هم نصیبش نمیشد.
همیشه او را مشغول میدید.
پدرش آن سر میز بود و او این سر میز.
چهقدر بینشان فاصله افتاده بود؟
چهار صندلی در دو طرف میز خالی بود و آیا لازم بود این همه فاصله؟
به این زندگی عادت کرده بود دیگر.
عادتها هم خوب چیزی بودند.
شیرینیها که برایت عادت میشدند، ارزششان افت میکرد.
تلخیها که عادت میشدند، راحتتر از کنارشان میگذشتی.
و حال بحث افرادی مثل او که زندگی کردن برایشان عادت شده بود، چه بود؟
نه عشقی، نه بهانهای، فقط… عادت بود به راحت گذشتن، به روز را شب کردن، به گذراندن.
مردد بود و تردید داشت؛ اما بالاخره به خودش جرئت داد تا بپرسد.
– عام بابا؟
نگاه منوچهر که رویش نشست، آرام گفت:
– دیروز یکی رو دیدم که… آوردینش اینجا.
منوچهر ساکت خیرهاش ماند که آرامتر لب زد.
– میتونم بپرسم کیه؟
منوچهر دماغش را بالا کشید و قبل از اینکه قاشق نسبتاً پر را داخل دهانش بفرستد، گفت:
– یکی از بچههاست.
هستی حیرت زده پرسید.
– برای تو کار میکنه؟!
منوچهر جوابی نداد که گفت:
– اما پس چرا دست بسته آورده بودینش؟
نگاه جدی و خشک منوچهر که رویش نشست، خودش را جمع کرد و مشغول شامش شد.
منوچهر با جدیت لب زد.
– دور و برش نباش.
نگاه متعجب و مشتاق هستی رویش نشست.
لحن پدرانهاش عوض اینکه اشتیاقش را کم کند، باعث شد بیشتر کنجکاو شود.
باورش نمیشد که نزدیک یک هفته گذشته بود و دیگر آن مرد را در خانه ندیده بود.
برایش سوال بود این چند روز داخل اتاقش درگیر انجام چه کاری بوده که حتی برای خوردن وعدههای غذاییش هم بیرون نمیآمد.
نگاهی به اطراف انداخت.
سالن که هیچ وقت از حضور خدمه خالی نمیشد؛ اما پرتی حواسشان بود که مهم بود.
آرام از سالن خارج شد و به طرف اتاق آرکا رفت.
خب کنجکاو بود.
باید به جوابش میرسید.
زیاد به حرف پدرش مطمئن نبود چرا که هیچ یک از محافظها اتاقشان داخل این ساختمان نبود؛ ولی آرکا را به اینجا آورده بودند!
لااقل اسمش را که میفهمید.
از پدرش و دیگر محافظها که خیری به او نمیرسید، شاید بهتر بود از خودش بپرسد.
اما واقعاً جرئتش را داشت؟
میتوانست با آن نگاه، آن چشمها، صحبت کند؟ حتی به کوتاهی یک سلام؟
سمت اتاق آرکا خلوت و ساکت بود.
خب آن تنها اتاقی بود که در راهرو قرار داشت.
به سختی توانست قدم بردارد که پاشنه صندلهایش با برخورد به زمین صدا ندهند.
به در سفید که رسید، به دیوار کنارش تکیه داد و دستش را روی میز کشودار دکوری گذاشت.
انگشت کوچکش که سرمای بدنه گلدان چینی را حس کرد، سر چرخاند و به گلهای مصنوعی نظر کوتاهی انداخت.
دوباره به در نگاه کرد.
خب حالا که فکرش را میکرد میدید عجب توقع احمقانهای داشته که خواسته با خود آن مرد صحبت کند.
مثلاً چه میگفت؟
“سلام، حالت چهطوره؟ من هستی هستم، دختر همون مردی که تو رو به زور آورد اینجا. بابام میگه تو از افرادشی، خواستم بدونم درسته؟”
آه عجب فکری!
به دستگیره طلایی رنگش نگاه کرد.
اگر فالگوش میایستاد چیزی نصیبش میشد؟
لب بالاییش را به دندان گرفت و آرام به در نزدیک شد که از صدای پاشنه کفشش چشمانش را محکم بست.
عصبی خم شد و صندلهایش را بغل زد.
حالا راحتتر بود.
اول محتاطانه نگاهی به اطراف انداخت.
چشمش به دوربین مخفی مقابلش که گوشه دیوار نصب بود، افتاد.
خب… حالا بعداً فکری برای آن هم میکرد.
یک جوابی برای پدرش پیدا میکرد چون مطمئناً خبرش به پدرش میرسید.
آن محافظها که نقش درخت را ایفا نمیکردند.
روبهروی در خم شد و بی صدا از چشمی دستگیره به داخل اتاق نگاه کرد.
جز یک پارچه سیاه چیز دیگری نمیدید.
روی پنجههایش نشست و گوشش را به سمت در نزدیک کرد.
هیچ صدایی نمیآمد.
بیشتر به در نزدیک شد که… .
دستگیره کشیده و در باز شد!
اههههه خیلی حرص دراره که اولین کامنتو بزاری ولی نتونی اولین نفر بخونی چون باید بری امتحان بدی😑🙂😂
اشکال نداره من قبولش میکنم😂
خیلی قشنگ بود، موضوعات جدید، شخصیتهای تازهای که به خوبی میتونی به داستان وصلشون کنی👌🏻👏🏻 هیجان داستان کمشدنی نیست، واقعاً نمیدونم چهطور باید از قلمت تعریف کنم، غیر قابل بیانه؛ اما اینو بدون کارت درسته به راهت ادامه بده☺
مرسی گلی که خوندی
یه سوال: چرا آرکا در مورد فرزین اون حرف رو زد؟ با شاهین یکی دونستش!! لطفاً بدش نکن😥😂
😂😂بخون و شوکه شو
هنوز مونده تا بفهمی فرزین کیه چیه
راستی دسترسیهات درست شد؟
نه همونجوریه😞 همه شخصیتهای مرد رمانت یه طرف، فرزین یه طرف دیگه برای من تافته جدا بافتهست😂 مُلتفت شدی😎
بله بله😂
خیلی زیبا بود آلباتروس جان
خیلی بیشتر از ۵ امتیاز برازنده ی این رمان زیباست
خوبه که پارت هات هم طولانی هستن
خسته نباشی
#حمایت
مرسی چشم قشنگم که خوندی.
خسته نباشی
زیبا بود
قلمت نیاز به تعریف نداره چون بی نظیره
لطف داری بهم عزیزدل
تو محشری آلباتروس !😍
به هستی بگو بکشه کنار آرکا مال منه🦦🚬
😍😍
چرا واقعا هرچی شخصیت شرورتر و ظالم تر جذابیت و کراش بودنش بیشترههع😐😂
اقا این ارکارو بده من ببرم خونمون بزارمش ویترینم این هستی لیاقت ارکارو نداره😐😂
😂😂
ارکا از منه😎🚬