نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان در بند زلیخا

رمان در بند زلیخا قسمت۴۵

4
(9)

جرئت نداشت حتی سرش را بچرخاند.

همچنان سرش به حالت فال‌گوش کمی سمت شانه چپش خم بود.

از گوشه چشم هیکل درشت و تیپ سیاه آرکا را می‌دید.

تپش قلب گرفته بود.

با ترس نگاهش را بالا داد و با دیدن چشمان آرکا صندل‌هایش را محکم‌تر گرفت.

آرکا همین‌طور در چهارچوب ایستاده و بی حالت تماشایش می‌کرد، به اویی که نشسته با آن چشمان درشت سیاهش مظلوم و ترسیده نگاهش می‌کرد.

هستی بالاخره بلند شد و قدمی به عقب برداشت.

نگاه آرکا لحظه‌ای سمت صندل‌هایش رفت و دوباره به چشم‌هایش نگاه کرد.

هستی عقبکی گام برمی‌داشت.

زبانش بند آمده بود.

حتی نتوانست با حرکت سر به او سلام کند.

همین که فاصله‌شان زیاد شد، طی یک حرکت سریع دوید.

و آرکا ماند و یک راهروی خالی.

***

مبل راحتی و تک نفره سرخ رنگش وسط اتاق کنار میز استوانه‌ای قرار داشت.

رویش چهارزانو نشسته بود و با اضطراب به جلو و عقب تاب می‌خورد و در عین حال به موهای بازش چنگ زده بود تا روی صورتش نریزند.

با آمدن رضا سریع از روی مبل بلند شد و به طرفش رفت که رضا متعجب لب زد.

– اتفاقی افتاده؟

هستی با هیجان گفت:

– می‌خوام بفهمی که اون مرد کیه.

رضا آرام گفت:

– کدوم مرد؟

– همون جدیده که با بابامه.

– آرکا رو می‌گید؟

ابروهای هستی پرید و زمزمه کرد.

– اسمش… آرکاست؟!

رضا در سکوت نگاهش کرد که دوباره پرسید.

– دیگه چی ازش می‌دونی؟ واسه چی اومده این‌جا؟ کیه؟!

لحظه به لحظه داشت بی طاقت‌تر میشد و سوال‌هایش را عجولانه می‌پرسید.

رضا در جوابش با خونسردی گفت:

– خانوم، آقا اگه بفهمن… .

هستی پا به روی زمین کوبید و نالید.

– پوف رضا!

رضا تنها محافظی بود که با او احساس راحتی می‌کرد.

برایش از دوست کمتر نبود.

بارها اصرار کرده بود که این‌قدر رسمی با او رفتار نکند؛ اما به هر حال رضا محافظ بود و روی رباتی داشت دیگر؛ با تمام این‌ها هوایش را ولی داشت.

ملتمس نگاهش کرد که رضا کوتاه گفت:

– باشه.

هستی لبخندی زد و با کشیدن دستش او را به سمت تخت هدایت کرد.

تخت در انتهای اتاق مقابل در ورودی قرار داشت.

همچنین پوستری از گل‌های وحشی روی دیوار پشتیش قرار داشت که به زیبایی اتاق می‌افزود.

روی تخت نشستند و هستی مشتاق گفت:

– خب زود باش بگو ببینم اون مرد کیه؟

رضا برخلاف هستی کاملاً آرام بود.

– برای چی اون مرد براتون جالبه؟

هستی قیافه متعجبی به خودش گرفت و گفت:

– برای چی باید جالب باشه؟ فقط یک خرده کنجکاوم.

رضا کمی خیره نگاهش کرد و در آخر گفت:

– منوچهر خان تازه استخدامش کردن.

– پس واقعاً یکی از افراد باباست؛ اما چرا… .

رضا به میان حرفش پرید.

– من هم نمی‌دونم.

گویا از طرز نگاهش سوالش را فهمیده بود.

چند سال بود که او را می‌شناخت؟

هستی چپ‌چپ نگاهش کرد و زمزمه کرد.

– پس برای چی اومدی؟

پس از مکثی دوباره گفت:

– می‌تونی بفهمی، مگه نه؟

– برای چی باید برم دنبال چیزی که بهم مربوط نیست؟

هستی کلافه غر زد.

– اوف رضا یک بار ازت یک چیزی خواستما!

خیرگی نگاه رضا باعث شد خاطراتی برایش مرور شود.

***

همان‌طور که داشت وارد دانشگاه میشد، شماره رضا را گرفت و گوشی را کنار گوشش گذاشت.

محافظ‌ها چند قدمی از او فاصله داشتند پس آرام خطاب به رضا گفت:

– رضا یک ربع دیگه کلاسم شروع میشه، سریع بیا دکشون کن. نمی‌خوام قرارم رو از دست بدم.

اشاره‌اش به محافظ‌هایی بود که توجه‌ همه را روی او جلب می‌کردند.

نگاه‌های مشتاق بقیه برایش مهم نبود، قرارش با دوست پسرش حامد مهم بود که به بهانه کلاسش می‌خواست او را ببیند.

پدرش که از برنامه‌هایش چیزی نمی‌دانست و الا از او بعید نبود که داخل خانه برایش استاد بیاورد!

***

به محض ورود رضا به داخل اتاق وحشیانه به یقه‌اش چسبید که رضا با چشمانی گرد نگاهش کرد.
تندی گفت:

– رضا بدبخت شدم، اویس شک کرده که بیمارستان نیستم… باید بستری بشم!

چند روزی میشد که اویس نسبت به او سرد شده بود به همین خاطر گفته بود حالش خوب نیست و بیمارستان است.

الآن هم که اویس به او شک کرده بود.

دوباره گفت:

– یک کاری کن بستریم کنن!

***

یک دستش را به کمر زده بود و با لبخندی که کنج لبش بود، به تیشرت تن رضا نگاه می‌کرد.

کم‌کم لبخندش ماسید و صاف ایستاد.

– نه، این یکی هم نظرم رو نگرفت.

رضا نفسش را آه مانند رها کرد و در سکوت دوباره به اتاق پرو برگشت.

تولد اشکان بود.

اشکان ورزشکار بود و تا حدودی هم هیکل رضا، برای همین قصد داشت در انتخاب لباس از رضا استفاده کند.

***

این‌ها تنها بخشی از ماجراهای بینشان بود.

باورش نمیشد که به خاطر دوست پسرهایش این همه زیر منت رضا رفته.

نگاهش را از او گرفت و زمزمه کرد.

– حالا این یک بار رو هم گوش کن، چی میشه مگه؟

***

پاشنه کفش‌هایش با برخورد به کف مرمری سالن سکوت را می‌شکست.

محکم و با غرور قدم برمی‌داشت.

موهایش باز و رها روی شانه‌هایش ریخته شده بود و خط نازک چشمانش او را بی تفاوت‌تر هم نشان می‌داد.

شادان، منوچهر و مرد ناآشنایی را روی مبل‌ها دید.

مبل‌هایی که نزدیک دو پنجره قرار داشتند.

یکی از پنجره‌ها در قسمت شمالی سالن قرار داشت و دیگری در سمت چپ و به خاطر کنار بودن پرده‌ها آفتابِ نزدیک ظهر سالن را روشن داشت.

به آن‌ها که رسید، ایستاد و به منوچهر نگاه کرد.

شادان با دیدنش لبخندی ملیح زد و سر به تایید تکان داد.

همتا روی مبل مقابل شادان نشست و دوباره به منوچهر چشم دوخت.

نگاه کوتاهی هم به مرد درشت هیکل کنارش انداخت.

شادان: فکر نکنم نیازی به معرفی باشه.

منوچهر خطاب به همتا لب زد.

– پس تو دخترها رو از مرز رد کردی؟

– من فقط راه رو نشون دادم.

منوچهر بحث را به نقطه دیگری کشاند.

– برای چی قبول کردی وارد انجمن بشی؟

همتا بدون این‌که لحظه‌ای خونسردیش را از دست بدهد، گفت:

– باید جواب بدم؟

منوچهر گوشه چشمی به شادان انداخت که شادان رو به همتا گفت:

– آره. منوچهر سرپرست اصلیه این تجارته.

همتا نگاهش را از شادان گرفت و به آن چشمان دو رنگه نگاه کرد.

پس کفتار اصلی او بود؟

کسی که سایه‌های شب را می‌چرخاند؟

اجباراً گفت:

– دلیلش رو به شادان گفتم.

منوچهر هنوز منتظر نگاهش می‌کرد.

– نفرت. چیزیه که باعث شده تا این‌جا بیام. یک موضوعی بین من و شاهینه که باید حلش کنم.

– چرا این انجمن؟

– چون من رو به هدفم نزدیک می‌کنه.

منوچهر با لحنی آرام گفت:

– چشم‌هات برخلاف ظاهرت نشون میدن داری می‌سوزی… خشم رو خودتی که می‌سازی؛ اما اگه بذاری رشد کنه دیگه نمی‌تونی کنترلش کنی.

همتا در جوابش گفت:

– و اگه خشم من باشم چی؟

منوچهر لب زد.

– خوشم نمیاد چیزی از کنترلم خارج بشه.

پس از چندی دوباره منوچهر بود که بحث را باز کرد.

– با احساست نمی‌تونی پیش بری. این کار بچه بازی نیست. نمی‌دونم چرا شادان تو رو انتخاب کرده، حتی اگه نبوغ این کار رو داشته باشی، وقتی نتونی احساساتت رو کنترل کنی… بازنده‌ای.

– اما همیشه این‌طور نیست.

مکثی کرد و گفت:

– این نفرت بود که من رو به این‌جا رسوند. نفرت بود که راه رو نشونم داد. من زیاد به حرفتون باور ندارم، احساسات همیشه هم بد عمل نمی‌کنن.

منوچهر بدون این‌که آرامش لحنش را از دست بدهد، گفت:

– اگه مشکلت شاهین بود، می‌تونستی از طریق شرکت هم اون رو بکشی کنار. برای چی انجمن رو انتخاب کردی؟

ظاهراً سخت اعتماد می‌کرد.

همتا نگاه گرفت و رو به افق گفت:

– برای خشک کردن گل دست به برگ و ساقه‌اش نمی‌زنم… .

چشم در چشم منوچهر حرفش را کامل کرد.

– مستقیماً ریشه‌اش رو می‌چینم!

منوچهر بیخیال نشد و هشدار آخر را داد.

– واسه اومدن توی این کار باید پای مرگت رو امضا کرده باشی.

همتا پوزخند تلخی زد و زیر نگاه خیره آرکا و شادان رو به منوچهر گفت:

– رابطه من با مرگ خیلی وقته که یک طرفه شده. خیلی وقته که دنبالشم و پیداش نیست.

دوباره به حرف آمد.

– بهتر نیست عوض دخالت توی کار هم به پروژه مشترکمون برسیم؟

آرکا در سکوت نگاهش می‌کرد.

می‌شناختش.

کتایون ارجمند بود.

یا هم بهتر بگوید، همتا آزاد.

کسی که قرار بود طعمه فرزین باشد؛ ولی شباهتی به طعمه نداشت.

می‌توانست شاهین را با او تقسیم کند؟

گمان نمی‌کرد، آن پست فطرت به اندازه یازده سال به او بدهکار بود.

آن لاشخور فقط از خودش بود و بس.

با همتا تقسیمش نمی‌کرد.

***

رقیه هاج و واج با دهان نیمه بازش به خواهر و برادر خیره بود.

ماکان منتظر نگاهش کرد که آب دهانش را قورت داد و به فرزین نظر کوتاهی انداخت؛ ولی وقتی چشم‌های تنگ شده و اخمش را دید، دوباره آب دهانش را قورت داد.

فرزین از سنگینی نگاهش به او چشم دوخت.

رفته‌رفته اخمش باز و به جایش لبخندی پلید لب‌هایش را یک طرفی کرد.

رقیه مسکوت و ماتم زده نیم نگاهی به میترا و ماکان که مقابلش روی مبل دو نفره نشسته بودند، انداخت و دوباره به فرزین که روی مبل دیگری جای داشت، نگاه کرد.

با حرکتی نامحسوس سرش را آرام به چپ و راست تکان داد؛ ولی جوابش نگاه شرارت‌بار و ابروهای بالا رفته‌‌اش شد.

دوباره سرش را تکان داد که فرزین سرش را به بالا و پایین تکان داد.

– راستش من از بچگی از پانتومیم خوشم نمی‌اومد. من که میگم عوض این‌که واسه هم اشاره برین، امانتی ما رو بدین، ما بریم. بعدش تا دلتون خواست پانتومیم بازی کنین. هان؟ چه‌طوره؟

حرف ماکان بیش از پیش رقیه را دستپاچه کرد؛ اما سعی کرد چیزی به رو نیاورد.

فقط سعی داشت!

رنگ پریده بود و گلویش مدام خشک میشد.

میترا با تن صدایی آرام رو به رقیه گفت:

– رقیه جان چیزی شده؟

رقیه نیم نگاهی به فرزین و نیش شلش انداخت که ماکان نگاهش را دنبال کرد و رو به فرزین گفت:

– تو می‌دونی، نه؟

رقیه وا رفته نامحسوس و تند سرش را به نفی برای فرزین تکان داد؛ اما فرزین با درنگ نگاه از او گرفت و با همان نگاه شیطانیش جواب داد.

– اگه منظورت اون گلدون روی جاکفشیه که… .

با نیشخند به قیافه مسکوت رقیه نگاه کرد و خطاب به او گفت:

– چرا خودت نمیگی بهشون؟!

توجه ماکان و میترا که جلب رقیه شد، با نفرت از فرزین نگاه گرفت و لب‌هایش را به‌هم فشرد.

نفس عمیقی کشید.

اصلاً او گناهی نداشت.

آن‌ها اشتباه کرده بودند که مدرک به آن مهمی را داخل یک انگشتر جاساز کرده بودند و بعد هم آن را توی یک گلدان چپانده بودند.

اشتباه از او نبود، نه هرگز.

خب از کجا باید می‌دانست انگشتر از فرزین نیست؟

که زهرش عوض فرزین نوش جان بقیه میشد؟ شاید حتی خودش!

– خب… .

به سقف نگاه کرد.

جای لامپ به نظرش خوب نبود، باید در زاویه دیگری قرار می‌گرفت، این‌گونه نورش مستقیم چشم بقیه را نمیزد.

– خب؟

ماکان بود که حواسش را جمع کرد.

– عا… اون گلدون… عه خب اون گلدونِ… .

با دست‌هایش شکل فرضی گلدان را قاب گرفت و گفت:

– گلدون!

ماکان که گویی بوهایی برده بود، عصبی سر تکان داد و گفت:

– خب؟

رقیه زبان روی لب‌هایش کشید و به یک‌باره گفت:

– شکست.

اخم ماکان درهم رفت و میترا کمی به جلو مایل شد.

ماکان با لحنی که تهدید و تردیدش قاطی بود، کشدار گفت:

– خب؟!

رقیه دوباره به من‌من افتاد.

– عه… عام… چیزه اون گلدون… عه… .

ماکان داد زد.

– مگه تست صدا می‌خوای بدی که عام اوم می‌کنی؟ زر بزن دیگه.

رقیه وحشت زده و عصبی گفت:

– عه! توقع داری چی بگم؟ خب وسایل شکسته رو کجا می‌ندازن؟

میترا ماتم زده لب زد.

– یعنی انگشتر رو هم… .

و سرش را کج کرد که به معنای “اون رو هم دور ریختی؟” بود که رقیه با قیافه‌ای آویزان سرش را به تایید تکان داد.

ماکان بهت زده گفت:

– تو مدرک‌ها رو… ریختی دور؟!

رقیه زمزمه‌وار نالید.

– صبحش آشغالی هم اومد.

ابروهای ماکان بالا پرید و لب زد.

– و بردش؟!

رقیه با سر جوابش را داد که ماکان گفت:

– مگه… اون انگشتر رو ندیدی؟

– چرا.

با نفرت به فرزین نگاه کرد و سپس رو به ماکان گفت:

– خیال کردم از فرزینه.

با جا افتادن حرفش نیش فرزین بسته شد و متعجب نگاهش کرد.

ماکان دوباره زمزمه کرد.

– تو هم… دور ریختیش؟

رقیه مظلومانه سر تکان داد و تو گلو گفت:

– اوهوم.

ماکان پلک‌زنان نگاهش کرد.

یک دفعه تک‌خندی زد و رفته‌رفته تک‌خندش بزرگ‌تر و کشدارتر شد، طوری که از قهقهه تقریباً داشت از مبل پایین می‌افتاد.

بین خنده‌هایش منقطع گفت:

– زحمت چند ساله‌مون رو… ریخت دور… مدرک رو… داد آشغالی.

میترا با نگرانی نگاهش را از ماکان گرفت و رو به رقیه بی صدا لب زد.

– فرار کن!

رقیه منظورش را نگرفت.

نگاهش از روی ماکان که داشت از خنده سرخ میشد، چرخید و روی نیشخند فرزین خشک شد.

بعداً حسابش را می‌رسید.

اصلاً او یک عذاب بود و بس، فقط این بین نمی‌دانست تاوان کدام یک از گناهانش را دارد با او پس می‌دهد.

با خیز ناگهانی‌ای که ماکان به طرفش برداشت، شوکه شده از روی مبل پایین پرید؛ اما ماکان تا او را نمی‌گرفت، آرام هم نمی‌گرفت!

رقیه حین دویدنش در سالن جیغ زد.

– این هار شده یکی بگیرتش.

ماکان با خشم داد زد.

– وایسا تا جوری هاری رو نشونت بدم که صدای سگ بدی. وایسا.

– چشم!

و تندتر دوید.

میترا با کلافگی سرش را به تاج مبل تکیه داد و چشمانش را بست.

باور نمی‌کرد آن همه اطلاعاتی که از بی غرض داشتند، دود هوا شده.

فرزین با لذت جرعه‌ای از شربتش نوشید و از بالای لیوان به رقیه و ماکان که مثل درنده‌ها دنبالش می‌کرد، نگاه کرد.

***

پشت میز مطالعه‌اش نشسته بود و در حالی که زیر نور چراغ مطالعه با اخمی متفکر به طرح خالکوبی روی کاغذ خیره بود، با شستش زیر لبش را می‌خارید.

قصد داشت معنی پشت این طرح را بداند.

بارها و بارها فکر کرده بود؛ اما به نتیجه‌ای نرسیده بود.

یک چشم که از داخلش خنجری بیرون است!

چه مفهومی می‌توانست داشته باشد؟

گوشیش زنگ خورد که نگاهش را به صفحه‌اش داد.

با دیدن اسم مخاطبش دفترچه را روی میز گذاشت و گوشی را برداشت.

– Happy birthday my ice!
“تولدت مبارک یخ من!”

ابروهای همتا بالا پرید.

امروز تولدش بود؟!

اما هنوز که اردبیهشت… تازه یادش آمد او کتایون است!

با صداقت لب زد.

– غافلگیر شدم. خودم به یاد نداشتمش.

شهاب با خنده گفت:

– دیگه ما اینیم. می‌دونستم هوای خودت رو نداری، خواستم هوات رو داشته باشم!

اجازه نداد همتا حرفی بزند و لند کرد.

– دختر هنوز یک هفته هم نشده که رفتی، دلم بد تنگت شده. حالا لازم بود زمانی بری آمریکا که سر من شلوغه؟ وایمیستادی تعطیلات نوروز رو با هم می‌رفتیم دیگه.

– کار که زمان نمی‌شناسه.

شهاب با پوزخند طعنه زد.

– ببین عاشق لحنتم اصلاً… کاملاً مشخصه که چه‌قدر دلتنگم شدی.

حالت چهره همتا تغییری نکرد و همچنان با نگاه سردش به پایه چراغ مطالعه خیره بود.

– ببین من بالاخره اون یخت رو آب می‌کنم.

بحث را عوض کرد و گفت:

– داری چی کار می‌کنی؟

همتا خیلی مایل بود تا جواب دهد:

– جات خالی دارم درد می‌خورم.

اما به گفتن:

– مشغول پروژه‌امم.

بسنده کرد.

– هان.

پس از مکثی دوباره شهاب بود که سکوتشان را شکست.

– اون‌جا حتماً بهاره، نه؟

همتا اخم محوی کرد که شهاب با لودگی گفت:

– هر جا تو بری بهاره. این‌جا که زمستون بدی افتاده ول کن هم نیست.

– … .

– الو؟ پشت خطی؟

همتا آرام لب زد.

– آره.

– هوم چه خوب… افتخار نمی‌دین دو کلوم باهامون گپ بزنین؟

آرام‌تر غر زد.

– نمی‌دونم چرا هر وقت به تو می‌رسم پر حرف میشم.

– چیزی گفتی؟

– هان؟ نه.

– الو؟ الو؟

– الو صدام رو نداری؟

همتا بی حوصله با پوزخند گفت:

– این‌جا هم آنتن می‌پره مگه؟… ای بابا.

دوباره لب زد.

– الو؟

شهاب آن طرف خط داشت خودش را می‌کشت.

– الو صدام رو نداری؟ ببین من صدات رو دار‌م‌ها.

زمزمه‌وار گفت:

– خوب بود که. یک دفعه چی شد؟

صدای خونسرد همتا همچنان آرام بود.

– ای بابا الو؟ نچ حیف شد.

و قطع تماس.

رو به گوشی خاموش لب زد.

– واسه من چرب زبونی نکن، من چربیم بالاست. دیدی کار دستت دادم!

گوشی را روی میز پرت کرد و تکیه‌اش را به صندلی چوبی داد.

باز هم یک شب دیگر و سر درد همیشگیش.

خوب بود لااقل تنها نبود.

یک همراه از ایران با خود آورده بود!

♡ رفاقت‌های امروزی همه پوشالی شده‌اند.
معرفت را باید از درد یاد گرفت.
نه تنها در تلخی‌ها رهایت نمی‌کند، حتی در شادی‌هایت هم یک دفعه پیدایش می‌شود!
رفیق یعنی درد… دردهای من! ♡

قرار نبود شاهین‌ها بدانند او با شادان آشنا شده.
برای شهاب کارش را بهانه کرده بود و شادان؛ اما بی‌این‌که به شاهین بگوید مدتی کجا می‌رود، ایران را ترک کرده بود.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا : 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

آلباتروس

نویسنده انواع ژانر: عاشقانه فانتزی تراژدی طنز جنایی و ...
اشتراک در
اطلاع از
guest
10 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
11 ماه قبل

حالا گیس کشی آرکا و همتارو در قسمت های بعدی سر شاهین داریم🤣🤣🤣
فقط قسمت رقیه و ماکان خیلی قشنگ و خنده دار بود🤣

آخرین ویرایش 11 ماه قبل توسط 𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
لیلا ✍️
11 ماه قبل

چقدر قشنگ می‌نویسی🤤 قلمی روون و زیبا😍رمانت بیشتر از قبل جذاب شده خیلی خوب صحنه‌ها رو به تصویر می‌کشی و سراغ گره‌های داستان میری؛ واقعاً بهت تبریک میگم👌🏻👏🏻 باز هم میگم فکر کنم همتا تو دردسر بزرگی بیفته، چرا این‌قدر به شهاب نزدیکه؟ سر اون صحنه رقیه که داشت شکسته شدن گلدون رو برای اونا تعریف می‌کرد تو دلم خندیدم😂 فرزینم که مرتیکه بی‌بخار فقط بلده حرص بده😁😑

𝐸 𝒹𝒶
11 ماه قبل

این رقیهه😂😂😂خیلی باحالععع هروز دارم با یه پارت قویتر و زیبا تر از قبلی روبرو میشم
خیلی خیلی خسته نباشی الباتروس جونم❤

آخرین ویرایش 11 ماه قبل توسط 𝐸 𝒹𝒶
فاطیما احمدی فرد
11 ماه قبل

خیلی زیبا مینویسید
قلمتون مانا👏

saeid ..
11 ماه قبل

خسته نباشی آلباتروس جان
از خوندن قلم زیبات لذت بردم
خسته نباشی

آخرین ویرایش 11 ماه قبل توسط saeid ..
دکمه بازگشت به بالا
10
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x