رمان در بند زلیخا قسمت۴۸
صدای زنگ خانه باعث شد نگاه همه روی مهسا بیوفتد.
مهسا با حرص چشم از تلوزیون که داشت سریالی را پخش میکرد، گرفت و کوسن را روی کاناپه کوبید.
هم زمان با اینکه به طرف در میرفت، لند کرد.
– سگ خونه باشی؛ ولی کوچیک خونه نه.
عبوس در را باز کرد که با دیدن آرکا وحشت زده سریع در را بست.
چشمانش گرد و چهرهاش ماتم زده بود.
احتمالاً اشتباه دیده بود.
پس از چندی دوباره در را باز کرد.
از لای در به مرد مقابلش چشم دوخت.
قیافهاش خیلی شبیه آرکا بود!
حتی جای آن چاقو را هم گوشه پیشانیش داد لاکردار!
دو مرتبه در را بست.
اگر فقط یک شباهت بود، چرا قلبش تند میزد؟
اینبار که در را باز کرد، مرد دیگری را هم کنارش دید.
قیافه او هم آشنا بود.
شبیه آن مارمولکی بود که به خاطرش رادیوی حبیب را داغان کرد و تا همین دیروز غرغرش به جانش بود.
توهم زده بود؟
به مرد شبیه آرکا نگاه کرد.
احتمالاً قل آرکا نبود؟
یعنی قل دیگرش هم نگاهش اینگونه ترسناک بود؟
پلکش پرید و نالهای بی صدا کرد.
در را بست و پشتش را به آن تکیه داد.
دستش را روی قلبش گذاشت.
تند و محکم میکوبید.
در را باز کرد که آن مرد را در حالی که از دست به دیوار تکیه داده بود، عصبی دید.
نگاه آرکا همینطوری هم خوفناک بود، چه برسد به اینکه عصبی هم شود!
مطمئن بود که توهم زده.
در حالی که پشت در سنگر گرفته و فقط سرش و شانه راستش بیرون بود، دستش را دراز کرد و با احتیاط انگشت اشارهاش را به ساعد پر موی آرکا زد.
لمسش کرد!
توهم نبود!
با دهان باز و چشمانی وق زده به آرکا نگاه کرد.
چهطور ممکن بود؟!
سیاهی چشمانش بالا رفت و قبل از اینکه روی زمین بیوفتد، آرکا در را هل داد و از یقه مهسا را گرفت.
در همان حین که به سمت سالن میرفت، مهسای بیهوش را هم به دنبال خودش میکشید.
رضا با اخمی کم رنگ به مهسا خیره بود که پاهایش روی زمین کشیده میشد و از یقه داشت به دنبال آرکا کشیده میشد.
احیاناً این دختر همانی نبود که دماغش را پرس کرد؟
صدای قدمهای آرکا باعث شد سجاد برای پرسیدن “کی بود؟” دستش را روی تکیهگاه کاناپه بگذارد و به عقب بچرخد تا با مهسا رخ به رخ شود؛ ولی با دیدن آرکا شوکه شد.
همه در سالن حضور داشتند حتی فرزین.
آرکا مهسا را روی مبلی دو نفره انداخت و در سکوت به بقیه نگاه کرد.
انگار نه انگار که فیلم صحنه مرگش را برایشان فرستاده بودند.
پویا مسکوت دستش را بالا آورد و به آرکا اشاره کرد.
زبانش بند آمده بود.
– ت… ت… ت… .
بامداد حیرت زده بلند شد.
نه تنها او بلکه همهشان از دیدنش شوکه شده بودند.
با ورود رضا نگاهها سمت او چرخید.
چه خبر بود؟!
***
به قدری عجله داشتند که فقط خودشان به ایران برگردند.
حتی دخترهای داخل انبار را هم رها کردند.
دخترانی که از طریق پلیسها پیدا شده بودند؛ اما قطعاً که آخرین قربانیها نبودند.
رئیس گله مشخص نبود چند شعبه دیگر داشت.
در چند کشور؟
اصلاً که بود؟
به شیراز آمده بودند.
کلی دردسر کشیده بودند تا از مرز رد شوند.
همتایی که برای نزدیکی به شاهین، کتایون شده بود، حال برای فرار از پلیسها اجباراً بایستی سارا میشد.
پیدا کردن پاسپورت بیشتر از یک هفته از وقتشان را گرفته بود و این در حالی بود که پلیسهای آمریکا به دنبالشان بودند.
داخل اتاقش بود.
روی تخت.
و خیره به سقف.
سرش از حجم آن همه فکر به درد آمده بود.
یعنی میشد رئیس را دید؟
صدای پیامک گوشیش از فکر خارجش کرد.
نیم خیز شد و آن را از روی عسلی برداشت.
شماره ناشناس!
– ببین نه من وقتش رو دارم، نه حوصلهاش رو که هی به خاطرت خط بخرم. پس چاره دیگهای برام نمونده. این رو داشته باش، مطمئنم غافلگیر میشی.
چشمش که به پیام بعدی افتاد، رفتهرفته اخمش درهم رفت.
رفتهرفته اخمش غلیظتر شد.
رفتهرفته چشمانش گرد شد.
رفتهرفته فراموش کرد که نفس بکشد.
حیرتزده سریع نشست.
نگاهش مدام روی متون و واژه سرگرد حشمت آزاد بالا و پایین میرفت.
درک نمیکرد.
پدرش مگر هم دست شاهین نبود؟
مگر فرزین نگفته بود با هم همکار بودند؟
پس این نوشتهها چه میگفتند؟
مادرش چه؟!
بهاره آزاد؟
جفتشان پلیس مخفی بودند؟!
آخر چهطور ممکن بود؟
دماغش سوخت و سوزش به چشمانش رسید.
نگاهش پشت حاله اشک تار شد و قطره اشکی روی صورت بهت زدهاش چکید.
با یادآوری خاطرهای پلکش پرید.
کسری… کسری به او گفته بود چهقدر به فرزین اعتماد دارد؟
کسری… کسری میدانست؟
میدانست و چیزی نگفت؟
دوباره پلکش پرید.
کس دیگری هم از فرزین پرسیده بود.
همین مخاطب ناشناسش که نمیدانست کیست و او را از کجا میشناسد.
همینی که این اطلاعات را برایش فرستاده بود و نمیدانست از کجا پیدایشان کرده.
او که زمین و زمان را گشته بود تا مدرکی خلاف حرف فرزین پیدا کند.
تا بتی که از پدرش ساخته بود، نشکند.
اما چیزی ندید.
حشمت آزاد قاچاقچی مواد مخدر حال شده بود سرگرد؟ آن هم در بخش مبارزه با مواد مخدر؟!
پدرش پلیس بود؟!
پس فرزین چه میگفت؟
اصلاً چرا آن حرفها را گفت؟
فرزین، فرزین.
به او دروغ گفته بود؟
ولی برای چه؟!
دوباره پیام را خواند.
تند پلک میزد تا اشکهایش مانع دیدش نشوند.
و چه میدانست که پلیس در راه است؟
فقط یک کوچه با آنها فاصله دارد؟
خواند و متوجه شد چه بازیای خورده.
خواند و فهمید چه احمقانه باور کرده.
خواند و دیر خوانده بود!
از سر و صدایی که داخل حیاط بلند شد، با همان چکیده اشکها روی زانوهایش ایستاد و پرده را کنار زد.
نفسش با دیدن مامورها آرام خارج شد.
سست و وا رفته روی تخت افتاد.
نگاهش را به پیام داد.
صفحه گوشیش داشت خاموش میشد.
صفحه زندگی او هم داشت خاموش میشد؟
چرا هیچ وقت فرصت نکرد به پیامهای آن شخص فکر کند؟
درکشان کند؟
چرا الآن میتوانست پیام آخرش را بفهمد؟
آن هم خیلی خوب؟!
– راستی بهتره جواب ندی چون دیگه نیازی نیست. راستش من هم نمیتونم ریسک کنم و بهت پیام بدم. میدونی؟ شرایطم زیاد نرمال نیست. امیدوارم بتونم یک بار دیگه ببینمت.
و این یعنی یک بار همدیگر را دیده بودند.
حق با او بود. دیگر نیازی نبود که جواب بدهد.
با باز شدن ناگهانی در که پشت به آن نشسته بود، پوزخند تلخی زد.
نه، دیگر نیاز نبود جواب بدهد!
***
نگاه سردش را به رقیه داد.
چرا داشت گریه میکرد؟
مگر اتفاقی افتاده بود؟
نگاهش که به چوبه دار افتاد، متوجه شد… اتفاق افتاده!
فقط یک نگرانی داشت.
نسیمش بعد او باز هم نسیم میبود؟
باید میبود!
از رقیه قول گرفته بود.
از داییخان.
داییخان را راه نداده بودند.
رقیه هم با اصرار توانست راضیشان کند.
خب شاید اعدام رفیقش دیدنی بود.
طناب دور دستهایش را کمی محکم بسته بودند.
کاش کمی فقط کمی گره را شلتر میکردند.
خواسته زیادی بود؟
از اویی که به زودی تمام میشد؟
نجس شد و حال داشت خودش را پاک میکرد.
شاهین با حمله پلیسها سکته کرده و در جا تمام کرده بود؛ اما پسرش شهاب را گرفته بودند.
منوچهر را وقتی قصد داشت از مرز قاچاقی رد شود گرفته بودند.
فرزین و بقیه هم دستگیر شدند.
فرزینی که اولین تجربهاش در زندان به خاطر هک بود؛ اما همان هک جان خیلیها را گرفته بود، از جمله مادرش!
خب او که نمیدانست حیله شاهین چیست.
از کجا باید میدانست آن رمزی که به او سپرده بودند، در واقع رمز پدرش است؟
خب تا آنجایی که میدانست پدرش و شاهین شریک بودند.
از کجا باید میدانست آن رمز زیر آبی رفتنهای پدرش را لو میدهد؟
که کیلوکیلو جنس مخفی کرده؟
از کجا باید میدانست وقتی شاهین متوجه آنها شود، زهرش را روی مادرش خالی میکند؟
که بعد همان اتفاق قسم خورد دیگر سراغ هک نرود.
عوضش انتقامش را بگیرد.
مادرش بی گناه بود.
حداقل او بی گناه بود.
برای مرگ پدرش حتی اشک نریخت؛ ولی مادرش… حقش نبود!
مگر چند سال داشت که بتواند نگاه تیره شاهین را معنی کند؟
از طریق آرکا مخاطبان دیگر شاهین هم دستگیر شده بودند.
با این حال آرکا و بامداد را هم گرفتند.
درست بود که پروندهشان دوباره داشت باز میشد تا درست و غلط بعضی چیزها مشخص شود؛ اما به هر حال فراری بودند و باید به مواردی رسیدگی میشد.
شاید در این بین به خاطر همکاریشان ارفاقی در نظر گرفته میشد.
این بین مهسا و پویا بودند که استرس داشتند.
خب اولین تجربهشان بود و مشخص نبود چه میشد.
تمام این درگیریها توسط سرگرد همایونفر صورت گرفته بود.
کسی که پرونده نیمه تمام کسری را به او داده بودند و با اینکه پرونده را دوباره به کسری پس داده بودند؛ ولی کنار نکشیده بود.
کسی که در تمام این چند سال در نقش رضا جامی محافظ هستی بود.
محافظ کسی که میان آن همه حیوان صفت نگاهش انسانیت داشت.
مظلومیت داشت.
حیف که فرشتهها بال داشتند و زودتر پرواز میکردند.
حیف که فرشتهها رفتنی بودند.
البته که این بین کارن هم کم نقش نداشت.
همتا از چهارپایه بالا رفت و جیغ گوش خراش رقیه بود که در پشت بام پخش میشد.
جز چند مامور و رقیهای که بین مامورها جیغ و داد داشت، کس دیگری به تماشای مرگش نایستاده بود.
طناب را دور گردنش انداختند و رقیه به جلو خیز برداشت تا مانعشان شود؛ ولی زنی او را از پشت گرفت و روی زانوهایش افتاد، با این وجود باز هم سعی داشت خودش را به همتا برساند.
– ولم کنین. اون بی گناهه. همتا… همتا بهشون بگو… همتا؟! ولم کنین.
و دستش را کشید بلکه رهایش کنند.
همتا نگاهش روی رقیهای بود که از شدت گریه چشمانش باز نمیشد.
رفیقش قول داده بود هوای نسیمش را داشته باشد پس غصهای نداشت.
تلخخندی زد و چشمانش را بست.
به یکباره ضربه محکمی به چهارپایه زیر پایش زدند و تمام وزنش از گردنش آویزان شد.
رقیه با جیغ و اشکهایی که دیدش را تار داشت به سمت همتا خیز برداشت؛ ولی مانعش شدند.
– همتا!
رفیقش داشت جان میداد و مانعش میشدند.
– ولم کنین. همتا… همتا… تو رو خدا ولم کنین… ولم کنین عوضیها. همتا… همتا!
همتا با رنگی کبود شده همچنان نگاهش روی رقیه بود.
نفس او داشت قطع میشد، رقیه چرا سرخ شده بود؟
آنطورها هم که خیال میکرد مرگ راحت نبود.
نفس نکشیدن راحت نبود.
ولی میدانست بعد از این راحت میشود.
دیگر نیازی نبود نگران سایههای شب باشد.
دیگران نیاز نبود اصلاً نگران باشد.
پلکهایش سنگین شدند و انگشتهای پایش داشت تکان میخورد.
گویی شوک به او وارد میکردند که مدام انگشتهایش صاف میشد.
رقیه ماتم زده با دیدن کفهایی که از میان لبهای همتا بیرون میزد، از تقلا افتاد.
سست شد.
کابوس بود، مگر نه؟
همه چیز خواب بود.
چه میشد بیدار شود و ببیند داخل همان خانهای است که فرزین به آن میگفت لانه سگ؟
چه میشد بیدار شود و ببیند شخصی به اسم فرزین اصلاً وجود خارجی ندارد که بخواهد اینگونه با زندگیشان بازی کند؟
زمزمه کرد.
– نه… هم… هم… .
با فریادش دوباره خیز برداشت.
– همتا!
و چرا کسری نمیآمد؟!
وای وای وای
چقد قشنگ مینویسی تو دختررر
عالی بود خیلی قشنگ بود
مرسی عزیزدلم که خوندی.
خسته نباشی عزیزم
متشکرم از لطفت بانوی من
وای چیشد یهو؟ فرزین این وسط چه نقشی داره! یعنی همتا مرد😲 خوب به ما شوک میدیا😂 ولی به نظرم بعد از اینکه مامورا همتا رو گرفتند نباید اینقدر سریع پیش میرفتی کاش میتونستیم بفهمیم شاهین چطور سکته کرد و لحظه دستگیری شهاب هم توصیف میشد اما با این حال قدرت قلمت بالاست واقعاً خداقوت جانانه بهت میگم کارت عالیه😍🤘
به نظر میرسه سیر تند بوده اما با ارسال پارت بعدی متوجه قضایای بیشتری میشی
مرسی که خوندی انرژی مثبت
حضور گرم و صمیمانهت بهم قوت قلب میده واقعا ازت متشکرم.
مهسای بدبخت فقط شک بهش وارد میشه😂
خب خب خبببببببببب اینک از زنده ماندن عشقم و سالم بودنش خرسندممم
خب خدا رو شکر😂
فوق العاده بود
عالی …
موفق باشی عزیزم 🤩😍
سلام چشمقشنگم متشکرم که خوندی