رمان در بند زلیخا قسمت پایانی
***
کسری از طریق تیم پشتیبانگیری با پلیس آمریکا هماهنگ کرده بود.
بازی به انتها رسیده بود و بوی مرگ را میتوانستند نزدیکتر از هر زمانی احساس کنند.
ساعت داشت یازده میشد و همتا تمام آشفتگیش را پشت نقاب بی تفاوتیش پنهان کرده بود.
امشب تمام آن لاشخورها جمع میشدند.
امشب بالاخره سوت پایان زده میشد.
با تپش قلبی بالا روی مبل نشسته بود و همانطور که آرنجش را روی تاج مبل گذاشته و شقیقهاش را به مشتش تکیه داده بود، با نگاه خنثی و بی حالتش به محافظها نگاه میکرد که حضورشان در خانه عوض اینکه امنیت را بالا ببرند، بیشتر دلهره به جان آدم میانداختند.
نمیدانست کدام یک از آنها مامورند و کدام یک سگهای منوچهر.
پلیس از طریق اطلاعاتی که کسری مخفیانه به آنها میداد، به داخل گروه نفوذ کرده بود.
نگاهش را به گردن محافظی که کنار پلههایی که سالن را دو طبقه میکرد، ایستاده بود، داد.
چه رمزی پشت آن طرح بود؟
کلافه آهی کشید و تکیهاش را از مشتش گرفت.
دست به سینه شد و چشمانش را بست.
به حضور کسری و کارن در پشت سرش اعتنایی نکرد.
مثلاً محافظهایش بودند؛ اما هر جایی حق نداشتند همراهش باشند.
گویی هنوز اعتماد کاملشان را جلب نکرده بود که به تنهایی مجبور به شرکت در جلسههایشان میشد.
اعتماد! چیزی که نباید وجود خارجی میداشت.
چیزی که اگر میشکست دردش از زخم چاقو هم بدتر بود.
اعتماد… .
با خطور این افکار ناگهان چشمانش را باز کرد.
به گردن محافظ خیره شد.
اعتماد.
خنجر.
کسری گفته بود سایههای شب قربانیها را از هتل و آرایشگاهها منتقل میکنند؟
اعتماد.
خنجر.
کمکم داشت نکاتی برایش روشن میشد.
با اخم و نگاهی خیره به طرح زل زده بود.
با روشن شدن نکات بی صبرانه بلند شد و سمت اتاقش رفت که کارن و کسری نیز دنبالش کردند.
وارد اتاق شدند.
با اینکه بررسی کرده بود ببیند شنود یا دوربین مخفیای جاساز نکرده باشند، با اینکه اتاقش را از آن وسیلههای ریز خالی دید؛ اما به کسری و کارن مطمئن نبود.
هر سهشان احتمال زیادی میدادند که کتهایشان بی نصیب از شنود نباشد پس ناچاراً سمت کیف دستیش که روی میز مطالعهاش بود، رفت.
میز در گوشه اتاق قرار داشت.
از داخل جامدادی لیوانی شکل قلمی برداشت.
کارن نگاه متعجب به کسری انداخت و کسری؛ اما خیره حرکات شتابزده همتا بود.
همتا با اشاره به آنها فهماند نزدیکش شوند.
اتاق زیاد بزرگ نبود پس کسری و کارن با برداشتن چهار_پنج قدم به او رسیدند و به همتا که روی صندلی نشسته بود، چشم دوختند.
همتا دفترچه را به دست کسری داد و کسری با درنگ نگاهش را از او گرفت و به نوشتهها دوخت، کارن هم سر کج کرده بود تا حرف همتا را بخواند.
“فکر کنم منظورش رو فهمیدم. منظور اون خالکوبی رو.
تو گفتی یکی از راههای دسترسی سایههای شب برای شکار قربانیها هتل و آرایشگاهست؛ اما فکر نکنم تنها همین دو جا باشه.
دخترهایی که از این دو جا برده میشن تعدادشون خیلی کمتر از این تعدادیه که هر شش ماه_شش ماه اینها معاملهشون میکنن. ممکنه که هتل و آرایشگاه تنها جایی نباشه که شکار میکنن.”
کسری با اخم به همتا نگاه کرد که همتا دفترچه را از دستش چنگ زد و دوباره نوشت.
به خاطر عجول بودنش دست خطش داغان شده بود، کسری مگر به سختی متوجه کلمات میشد.
“علامت خنجر توی چشم به نظرت چی میتونه باشه؟
چشم نشانه اعتماده و خنجر نشانه خیانت.
به نظرت چند حرفه و شعبه وجود داره که اعتماد مردم رو داره؟”
نگاه مات و مبهوت کارن بین کسری و همتا میچرخید.
به سختی جلوی زبانش را گرفته بود تا حرفی نزند.
همتا دوباره دفترچه را گرفت و نوشت.
“قربانیها فقط مربوط به این دو بخش نیستن. این سازمان بزرگتر از اون چیزیه که فکرش رو میکردیم و این یعنی ما تنها با یک بخش از سازمان آشناییم. معلوم نیست بقیه قربانیها توسط چه کسایی و از چه طریقی منتقل میشن.”
نگاه کسری که رویش نشست، سرش را با تاسف به چپ و راست تکان داد و برای آخرین بار با دستی سست نوشت.
“و این یعنی منوچهر سرپرست اصلی نیست. یعنی تمام اعضای سایههای شب توی این جلسه شرکت نمیکنن. یعنی رئیس کس دیگهایه.”
حدس زده بودند حضور رئیس گله در جلسه به معنای جمع شدن تمام اعضای سایههای شب است و این یعنی… بسته شدن پرونده سازمانی که سابقه بالای چهل سال داشت؛ ولی آنطورها هم که خیال میکردند، زیاد نزدیک نشده بودند.
بسته شدن آن پرونده به این راحتیها هم نبود.
کارن مسکوت و بهت زده لب باز کرد و بی صدا گفت:
– پلیس!
و کسری و همتا به چشمان هم زل زده بودند.
کارن با آشفتگی موهای جلوی سرش را به عقب راند و کسری و همتا همچنان بههم زل زده بودند.
کارن بی طاقت و عصبی سمت میز خیز برداشت و روی دفترچه تند و بد خط نوشت.
“الآن چه غلطی بکنیم؟”
همتا نوشت.
“باید پلیس رو از این موضوع مطلع کنیم.”
و دفترچه را سمت کسری کشاند که کسری با خواندن متن سرش را به نفی تکان داد.
کارن عصبی به بازوی کسری چنگ زد و او را رخ به رخ خودش کرد تا بلکه از نگاهش چیزی بفهمد؛ اما کسری به طرف میز خم شد و نوشت.
“دیره. پلیس نفوذ کرده. کمتر از یک ساعت دیگه باید حرکت کنیم. الآن کلی مامور کمین کردن و نیروهای هوایی هم توی راهن. دیره.”
کارن با حرص خودکار را از دستش چنگ زد.
“پس چه گوهی بخوریم؟”
کسری کلافه روی گرفت.
باید فکری میکرد.
نباید نگاه منتظر همتا و کارن را بی جواب میگذاشت.
ناسلامتی سرگرد بود.
به ته ریشش دستی کشید.
الآن پرونده گذشتهاش زیر دستش بود، نباید اینبار سرهنگ را ناامید میکرد.
وقتی سرهنگ را مطلع کرد که پرونده شاهین وارد چه ماجرایی شده، دوباره پرونده سایههای شب را به دست گرفت.
اینبار دیگر نمیگذاشت قسر در بروند.
باید راهی میبود.
باید فکر میکرد.
کارن چند مرتبه به موهایش به مانند دوش گرفتن چنگ زد.
حسابی کلافه و عصبی شده بود.
آخر چرا در یک قدمی هدفشان باید متوجه این موضوع میشدند؟
الآن که نفس به نفسشان ایستاده بودند؟
به راستی پشت این قضایا که نشسته بود؟
کسی که سایهها را میچرخاند که بود؟
کسری با خطور فکری مردد به همتا نگاه کرد.
همتا همچنان خیرهاش بود.
انگار متوجه شد نقشهای دارد که سرش را نامحسوس به چپ تکان داد.
کسری آهی کشید و با درنگ قلم را برداشت.
همتا و کارن به دستش نگاه میکردند.
چه نقشهای داشت؟
چشمهای کارن رفتهرفته گرد شد.
عصبی به بازوی کسری چنگ زد و بی صدا گفت:
– زده به سرت؟
همتا بی طاقت نوشت.
“مگه فیلمه؟”
کسری عصبی دندان به روی هم فشرد و نوشت.
“چاره دیگهای نداریم.”
همتا با دستی که میلرزید، خودکار را محکم بین انگشتهایش فشرد و نوشت.
“ریسک بزرگیه.”
کسری سعی کرد ظاهر آرامش بههم نخورد، در حالی که از درون داشت میتپید.
“در شرایط غیر عادی باید غیر عادی فکر کرد.”
کارن نیشخندی زد و دست به کمر شد.
طاقت نیاورد و سمت دفترچه یورش برد.
– اگه نگیره چی؟”
اشارهاش به نقشه دور از عقل کسری بود.
ادامه داد.
“اگه اتفاقی برات بیوفته؟ احمق این ریسک خیلی بزرگیه، میفهمی؟ خیلی بزرگ.”
دست او هم میلرزید و کلماتش رفتهرفته درشتتر و کم رنگتر میشدند گویا توان فشردن خودکار را نداشت.
متنش بوی برادرانگی میداد.
بوی نگرانی.
اما کسری خطاب به همتا نوشت.
“جلب دوباره اعتمادشون دیگه ممکن نیست یا اگر هم باشه به قدری زمان میگیره که صدها نفر قربانی بشن. با این کار میتونی اعتماد کاملشون رو جلب کنی و رسماً بشی یکی از افراد باندشون.”
نفسنفس میزد.
کمی مکث کرد و دوباره نوشت.
“باید فرار کنین. من مدارک رو به پلیس میرسونم؛ اما تو باید بهشون خبر بدی که در خطرن و بهشون خیانت شده. با کنار کشیدن من، میتونی بهشون نزدیکتر بشی. تو باید رئیس رو ببینی، کسی که سایههای شب رو زیر نظر داره. باید بهش نزدیک بشی همتا.”
کارن به سختی بغض گلویش را کنترل میکرد.
با حرص کسری را کنار زد تا خشم و نگرانیش را بنویسد.
حرف نزدن هم چه سخت بود.
خواست خودکار را بردارد که کسری ساعدش را گرفت و سرش را به نفی تکان داد.
کارن با اخم و اجبار سرش را زیر انداخت.
باید بغضش را کنترل میکرد.
نباید میشکست.
اما چه میکرد که نگران برادرش بود؟
درست بود که از یک پدر نبودند؛ اما شیر یک مادر را که خورده بودند.
از یک رحم که بودند.
برادرش بود خب.
نگران بود.
چگونه اجازه میداد با جانش بازی شود؟
درست بود که حرفهشان با جانشان سر و کار داشت؛ اما آخر این نقشه… .
کسری گفته بود برای جلب اعتماد سایههای شب بایستی همتا حضور پلیسها را لو میداد، آن هم چگونه؟ با به خطر انداختن جان خودش!
با اینکه محوطهای که قرار بود جلسه در آن تشکیل شود را بارها بررسی کرده بودند، با اینکه میدانست آخر آن پرتگاه به آب میرسد؛ ولی سقوط از آن ارتفاع زیاد که حتم میداد بالای بیست متر میشود، کار عاقلانهای نبود.
گفته بود در شرایط غیر عادی باید غیر عادی فکر کرد؟ آخر این فکر… یک شلیک دروغین و یک خون دروغین و؛ ولی یک سقوط حقیقی… مگر فیلم بود؟!
چگونه اجازه میداد آن کار را بکند؟
کسری رو به همتا سرش را به تایید تکان داد که همتا عصبی و کلافه به میز تکیه داد و چشمانش را بست.
نفسش را آه مانند خارج کرد و دستی به پیشانیش کشید.
***
قرار بود کسری مدارک را به پلیس برساند؛ ولی خبری از او نشده بود.
چند بار محوطه پایین پرتگاه را گشتند و کسرایی نبود.
حتی تا چند روز داخل آبها به دنبال جنازهاش جستجو کردند؛ اما… .
کارن تمام سعیش را کرد تا پلیس را متقاعد کند پیش نروند؛ اما نبود کسری و نداشتن مدرکی آن چیزی نبود که برایش نقشه کشیده بودند.
شعبه منوچهر منحل شد؛ ولی سایهها هنوز هم پرسه میزدند.
زمستان به پایان رسیده بود؛ ولی آن بازی… .
و که از کسرایی میدانست که حافظهاش را از دست داده، داخل بیمارستان بستری بود؟!
《پایان جلد اول》
***
چشمقشنگای من سلام، اینم از آخر این جلد!
درخواستی که ازتون دارم اینه که حتما به رمان امتیاز بدید اما نه صرفا فقط برای این پارت! میخوام امتیازتون برای کل رمان باشه! میخوام بدونم تا چه اندازه براتون جالب و سرگرمکننده بوده.
***
از دیگر آثار این نویسنده:
سمبل تاریکی(جلد اول)
زوال مرگ(جلد دوم)
انقضای عشقمان(جلد اول)
قند و نبات(جلد دوم)
تا تلافی(جلد اول)
کبوتر سرخ(جلد دوم)
بخت سوخته
***
سخنی از نویسنده:
من یک آلباتروسم!
پرندهای بلند پرواز که در کوتاهترین زمان میتونم به دور زمین بچرخم. در این راستا بازگو میکنم هر چی رو که به چشم میبینم و ماجراها رو در قالب داستان و رمان به نمایش میذارم.
من یک آلباتروسم، با کلی نوشتههای جذاب و خوندنی!
دوستدارتون آلباتروس، یا حق!
خسته نباشی.
رمان زیبایی بود و پایان غافل گیر کننده ای داشت.
و من شخصه خودم دوست دارم آثار دیگه ای ازت تو ژانر های مختلف بخونم.
منتظر رمان بعدی ات هستیم.
سلام عزیزدلم
متشکرم که خوندی.
قلمت ماندگار نویسندهجان😍 پایان جلد اول واقعاً غافلگیرکننده و مرموز بود👌🏻 خیلی کنجکاوم بدونم کی پشت این قضایاست، زیاد منتظرمون نزار😅
متشکرم که خوندی انرژی مثبت من
این رمان فوق العاده بود واقعا بهت تبریک میگم
منتظر رمان های قشنگ دیگه ات هستیم
سلام چشمقشنگم
متشکرم که خوندی.
مثل همیشه غیر قابل توصیف
واقعا زیبا بود
حالا بگو واقعا همتا اعدام شد؟
خیلی خیلی خسته نباشی عزیزم💕💕😍😍
خیلی ممنونم ازت چشمقشنگم.
در مورد همتا… میسپرمش به خودخوانندهها.
خب خب آلباتروس جان جلو بعدی رو کی میزاری؟😁❤
آقا من الان تو خماری موندمممم😂
خیلی قلمت قشنگه خداقوت آلباتروسه قشنگم🫂💕
خیلی ممنونم که خوندی چشمقشنگم
جلد بعدی کمی زمان میبره تا منتشر بشه.