رمان در بند زلیخا پارت سی
حبیب با روبهراه دانستن اوضاع اجازه داد گریم را شروع کنند.
چند ساعت بعد آرکا و بامداد باید خود را به مخفیگاه میرسانند.
از طریق شنودی که توسط یکی از افرادشان که در نقش مستخدم وارد اتاقهای شاهین و شهاب شده بود، توانستند رد مخفیگاهشان را بزنند.
آرکا و بامداد نیز بایستی در آن همهمهی ورود مهمانها نقش محافظ را ایفا میکردند.
کسی از آن هشت نفری که پشت میز معامله مینشست، متوجه نمیشد آن دو در واقع محافظ کدامشان هستند.
نقشه فرزین بود که در این زمان به جمعشان نفوذ کنند.
درست زمانی که تنور داغِ داغ بود.
و حال حبیب آماده باش داده بود.
مهسا اجباراً بالای سر بامداد ایستاده بود و سجاد طفلک روی آرکا کار میکرد.
– تو کار پیرایش هم هستی دیگه؟
از آینه به بامداد نگاه کرد که بامداد لب زد.
– خیلی وقته موهام رو کوتاه نکردم… حوصله آرایشگاه رفتن هم ندارم.
مهسا با خشم چشمانش را بست.
شانه را برداشت و مشغول شانه زدن موهایش شد که بامداد گفت:
– مثل اینکه خیلی عصبی هستیا.
مهسا بدون اینکه عکسالعملی نشان دهد، آرامتر موهایش را شانه زد.
قیچی را از روی میز برداشت که بامداد دوباره لب باز کرد.
– حواست باشه… خرابشون نکنی.
مهسا دوباره چشم بست و پس از چندی میان پلکهایش را باز کرد.
قیچی را روی میز گذاشت و از یک دستش به میز تکیه زد.
چشم در چشم بامداد گفت:
– ببین شازده من از اینکه تو کارم دخالت کنن اصلاً خوشم نمیاد. شد؟
– عصبی میشی… زشت میشی.
نگاه از چشمان آتش گرفته مهسا گرفت و به خودش در آینه نگاه کرد.
مهسا با غیظ قیچی را برداشت و کنار بامداد ایستاد.
تمایل زیادی داشت که از ته آن موهای چند سانتی را کوتاه کند؛ اما… از عواقبش کمی فقط کمی میترسید.
زمانی متوجه شد کارش چهقدر میتواند سخت باشد که روی چهره بامداد مشغول شد.
لعنتی همینطور به او زل زده بود.
حدس میزد سجاد شرایط به نسبت بهتری دارد چرا که لابد آرکا باز هم طبق عادت چشم بسته بود؛ ولی بامداد چه؟
زلزل نگاهش میکرد.
چند بار خراب کرد؟
چند بار مجبور شد از نو شروع کند؟
اویی که حال تند دست شده بود، این دفعه چند مرتبه مجبور شد کارش را تکرار کند؟
نفسهایش تند و کف دستانش گاهی عرق میکرد.
کاش میتوانست آن چشمها را هم رنگ کند.
حیف وقت کم بود وگرنه او را هم به سجاد میسپرد.
اصلاً او را چه به گریم کردن مرد؟
در آخر عصبی شد و با حرکت سرش لاخ روی چشمش را کنار زد؛ ولی دوباره روی چشمش افتاد.
بیخیالش شد و گفت:
– میشه اینقدر بهم زل نزنی؟
بامداد آرام لاخ مویش را به پشت گوشش رساند و سپس چشم در چشمش شد.
– چرا؟… اعتماد به نفست پایینه؟
کمی روی چشمانش دقیقتر شد و گفت:
– خب حق هم داری، رنگ چشمهات قشنگ نیست… ببینم لجنیه؟ نه، فکر کنم قهوهایه. عه چرا داره سرخ میشه؟
از عمق نگاهش فاصله گرفت و تازه مهسا را دید که با خشم نگاهش میکند.
خونسرد نگاه گرفت و دوباره به آینه چشم دوخت.
مهسا دندان به روی هم فشرد و با غیظ به کارش ادامه داد.
بعداً خوب و درشت برای فرزین جبران میکرد که چنین لقمه چربی برایش گرفته.
به محض تمام شدن کارش سریع از اتاق خارج شد.
هوف که نفسش زیر عطر آن غول میگرفت.
چند دقیقه بعد همه در سالن جمع شدند.
مهسا نگاه گذرایی به آرکا انداخت.
الحق که سجاد همخونش بود.
آرکا را با قبلش اصلاً نمیشد مقایسه کرد.
چشمانش همان تیلههای قهوهای بود؛ ولی موهایش… .
کلاه گیس سیاهش کوتاه بود طوری که کنار سرش طرحی مانند برق کچل شده بود.
سجاد تا میشد رد آن چاقوها را گم کرده بود؛ ولی با کمی دقت باز هم میشد دیدشان.
پوستش تیرهتر شده بود و با تمام اینها… آرکا باز هم ترسناک بود.
پس از پایان بحثشان حبیب گفت:
– بچهها شما رو میرسونن. دیگه ورودتون به اون ساختمون به خودتون بستگی داره… به سلامت برین.
بامداد رو به افق لب زد.
– چند وقته طعم هیجان نچشیده بودم؟ چند سال؟ ده؟ یازده؟
نیشخندی زد و هم زمان با بلند شدنش به کاپشن چرمش چنگ زد.
کاپشنی که مهسا برایش خریده بود، آن هم سیاه!
خسته نباشی چقدر مهسا و بامداد باحالن
ممنونم از اینکه همراهمی مائده جان. بودنت باعث دلگرمیه.
خیلی قشنگ بود عزیزم کاور رمانتم مناسب و زیباست👌🏻 از دست مهسا و بامداد لبخند روی لبام اومد خیلی خوب میتونی احساسات رو به خورد مخاطب بدی، قلمت مانا راضیه جان😍
همیشه نظراتت کاملن
مرسی که باهامی لیلا جان
خسته نباشی عزیزم
بامداد خیلی باحاله و خیلی حرص درآر
قلمت خیلی قشنگه
متشکرم از اینکه خوندی و نظر زیباتو بهم گفتی فاطمه جان.