رمان در بند زلیخا پارت سی و دوم
مهسا با چشمانی سرخ و آب دماغی که شل شده بود، نگاهش را از پنجره بزرگ مقابلش گرفت و به اطرافش داد.
جعبه دستمال کاغذیای آن حوالی نمیدید.
با بغض غر زد.
– لعنتی.
خواست با سر آستینهایش اشکهایش را پاک کند که جعبه دستمال کاغذی پرواز کنان از کنارش نزدیک شد.
حیرت زده نگاهش را چرخاند.
یک دست آن را گرفته بود.
دست درشتی بود.
آن را دنبال کرد و با دیدن ریش کوتاه آرکا تکانی خورد که صندلیش کمی روی سرامیک سر خورد.
آرکا همچنان جعبه را به سمتش گرفته بود.
آب دهانش را قورت داد و با نگاهی که مدام از روی جعبه به سمت چشمان بی حالت و ترسناک آرکا میلغزید، دستمال کاغذیای بیرون کشید.
“ممنونم”ای که گفت حتی خودش هم نشنید.
نگاه گرفت و اشکهایش را پاک کرد سپس فینی گرفت؛ اما باز هم دماغش را بالا میکشید.
آرکا جعبه را روی میز ناهار خوری انداخت و از کمر به میز تکیه داد.
فاصلهاش با مهسا کمتر از یک قدم بود و این مهسا را معذب میکرد، طوری که مجبور میشد سر به زیر و زیرزیرکی او را نگاه کند.
– خیلی سادهای.
مهسا متعجب سرش را بالا آورد که آرکا حرفش را کاملتر کرد.
– ساده و بزدل.
اخم مهسا محو درهم رفت.
آرکا ادامه داد.
– وقتی جنبهاش رو نداری پس دور بمون.
این را گفت و از میز فاصله گرفت.
مهسا عصبی بلند شد و گفت:
– دختر نیستی بفهمی وقتی باهات مثل یک حیوون دستآموز رفتار میکنن چه حسی بهت دست میده. دختر نیستی بفهمی وقتی غرورت رو، عزتت رو به جسم و جنست میفروشن چه حسی بهت دست میده.
بغض چانهاش را لرزاند و قطره اشک دوباره سعی کرد صورتش را خیس کند.
آرکا حتی سمتش هم برنگشت و قدم برداشت.
مهسا پوزخند تلخی زد و نگاه گرفت.
خواست روی صندلی بشیند که صدای آرکا باعث شد سر بچرخاند.
– اونهایی که داری در موردشون حرف میزنی دختر و پسر نمیشناسن.
چرخید و چشم در چشم مهسا گفت:
– فکر میکنی به پسرها دست درازی نمیشه؟ غرور و عزتشون له نمیشه؟… دسترسی به دخترها راحتتره میدونی چرا؟
با همان نگاه خیرهاش گفت:
– چون ساده و بزدلن!
دوباره چرخید و از کنار دو بوفه دکوری که کنار هم قرار داشتند، عبور کرد و وارد سالن شد.
طعنهاش به او بود دیگر؟
ساده و بزدل!
او ساده بود؟
دندانهایش به روی هم چفت شدند.
نگاهش را با خشم به جای خالی آرکا داد.
زمزمهوار لب زد.
– نشونت میدم کی ساده و بزدله!
پویا از پهلو تکیهاش را به سنگ کابینتها داد و گازی به هویچش زد.
رو به سجاد که مشغول درست کردن ناهار بود، گفت:
– این مهسا چشه؟ چند روزه چپیده تو اتاقش چرا؟
سجاد همانطور که داشت سبزیها را به پیازهای تفت شده اضافه میکرد، گفت:
– چه میدونم بابا.
– مثلاً دوقلویین خیر سرتون.
سجاد گوشه چشمی حوالهاش کرد و با بیخیالی به غذا درست کردنش مشغول شد.
پویا روی چهره سجاد کمی دقیق شد.
شباهت زیادی به مهسا داشت؛ اما کاملاً شبیه نبودند.
خرخرکنان هویچ داخل دهانش را جوید و چرخید تا آرنجهایش را روی سنگ بگذارد.
– حالا چی داری درست میکنی؟
– من درآوردی.
پویا سرفهای کرد و وحشت زده گفت:
– هَن؟!
تکیهاش را گرفت و با حرص همانطور که داشت سمت خروجی میرفت، گفت:
– من یکی عمراً اگه لب بزنم.
– کجاکجا؟ الآن درست میشه باید امتحانش کنی.
پویا عصبی چرخید و با غیظ گفت:
– جانّ؟! هنوز یادم نرفته سری پیش دو روز به خاطر اختراع جدیدتون بستری بودم.
سجاد پشت چشم نازک کرد و سمت اجاقگاز چرخید.
خب چه میکرد که جدای از گریم کردن به آشپزی علاقه داشت و عشق تجربههای جدید در آشپزی بود؟!
حالا چه میشد یکی دو بار اشتباه کند؟
همه آشپزها که از اول کهنه کار نبودند.
– معده تو زیاد نازنازی بود دکی، وگرنه بقیه هیچیشون نشد.
پویا نیشخندی زد و گفت:
– آره، فقط مهسا از ترسش نرفت بیمارستان و فرزین و حبیب هم مدام بالا میآوردن. اوهوم مشکل از معده من بود وگرنه سجاد خان و خطا؟
– اوه چه غرغری میکنی بابا.
چهره درهمش باز شد و با لبخندی کم رنگ بشقابی برداشت.
کمی از محتوای قابلمه را داخلش ریخت و سمت پویا چرخید.
– ببین این دفعه واقعاً خودم هم امتحانش کردم.
پویا گازی به هویچش زد و قاطع گفت:
– عمراً!
سجاد سرش را سمت شانه چپش خم کرد که پویا چشمانش را بست و سرش را به نفی تکان داد.
سجاد سرش را سمت شانه دیگرش خم کرد که پویا لب زد.
– راه نداره.
نان را محکم روی بشقاب کشید و با دهان پر گفت:
– ظاهرش غلط انداز بود؛ اما قابل خوردن بود.
و لقمه دیگرش را به زور داخل دهانش چپاند.
سجاد که خیره به او از آرنج به سنگ کابینتها تکیه داده بود و چانهاش روی کف دستش بود، صاف ایستاد و گفت:
– خب بابا حالا خودت رو خفه نکن.
پویا با همان لپهای پرش در حالی که دهانش میجنبید و انگشتانش کمی چرب بود، سمت اجاقگاز رفت و گفت:
– چهقدر درست کردی حالا؟
سجاد به تخت سینهاش زد و گفت:
– برو حالم رو بههم زدی. اول دهنت رو خالی کن.
پویا چپچپی نثارش کرد و با پشت چشم نازک کردن سمت سینک رفت تا دستهایش را بشوید.
قشنگ بود😅👌🏻 فقط یه توصیه دوستانه نیاز نیست هر چیزی رو زیاد از حد توصیف کنی مثل جعبه دستمال کاغذی و چیزایی از این قبیل که به توصیفات نیازی ندارن امیدوارم تو راهت همیشه موفق باشی خوش قلم😊👏🏻
متشکرم از همراهیت چشم قشنگم.
منم میخوام ازینایی که سجاد درست کرد🥺
😂😂
زیبا بود خسته نباشی🌹
🙏🌺