رمان در بند زلیخا پارت سی و پنجم
مهسا شوکه شده نگاهش را بینشان چرخاند.
ناباورانه لب زد.
– میخوای بگی که… بهم شک کردن؟!
واکنشی از آنها ندید و عصبی گفت:
– اما این ممکن نیست. چهطوری آخه؟… م… من چیزی رو از قلم ننداختم. واسه چی باید بهم شک کنن؟
بامداد به آسمان زل زد و گفت:
– میدونین؟ ساعتهاشون نظرم رو گرفته.
سرش را کمی سمت شانهاش خم کرد و رو به مهسا گفت:
– لامصبها همهشون یکی عین هم داشتن!
مهسا اخم درهم کشید.
با یادآوری چیزی چشمانش گرد شد.
حال منظور نگاه فروغ را روی دستش فهمید.
وحشت زده گفت:
– یعنی… لو رفتیم؟!
باورش نمیشد.
اویی که از خوابش زد تا این نقشه را سرهم کند، در اولین روز تمام زحماتش حرام شد؟
بامداد با لبخند گفت:
– به فرزین خبر دادی؟
سوالش تنها سوال نبود، تلنگر بود.
مهسا دست به سرش گرفت و نالید.
– وای نه!
سریع فندکش را بیرون آورد و دو بار کلید را فشرد
که به معنای انصراف بود، مکث بود. اینکه هر جایی هستند بایستند، بیش از این پیش رفتن خطرناکست.
میدانست هنوز به خارج شهر نرسیدهاند پس چندان هم دیر نشده بود؛ اما خودشان چه؟
بامداد زمزمه کرد.
– چرا نباید یکی مثل اون مارمولک کنارم باشه؟
تیز در چشمان مهسا ادامه داد.
– چرا باید یک همستر خنگ کنارم باشه؟
دوباره لب زد.
– آخه چرا شادان نه؟ مهسا؟… واسه چی من اینقدر خوش شانسم؟
مهسا با بغض گفت:
– گندم زدم نه؟… وای گند زدم!
بامداد با خونسردی گفت:
– تقصیر تو نیست… نمیشه توقع چیزهای بزرگ رو از مغزهای کوچیک داشت.
مهسا با همان نگاه غم زدهاش پرسید.
– حالا چی کار کنیم؟
گویا چیزی کشف کرده باشد تندی گفت:
– فرار کنیم؟!
صدای پارس سگها توجهشان را جلب کرد.
بامداد با نیشخند جواب مهسا را داد.
– اگه تونستی.
مهسا ترسیده زمزمه کرد.
– چی شد؟
نگاهی بین آرکا و بامداد رد و بدل شد.
مهسا برای بار چندم لعنت فرستاد به خودش که چرا آنها را انتخاب کرده.
آدم هم اینقدر گیج کننده؟
بامداد رو به او با ابروهایی بالا پریده لب زد.
– تا میتونی… بدو!
این را گفت و سریع همراه آرکا خیز برداشت.
مهسا هاج و واج دویدنشان را نگاه میکرد.
بامداد سر چرخاند و با دیدنش که مثل مجسمه ایستاده بود، “نچ”ای گفت و سمتش رفت.
به مچش چنگ زد و هم زمان گفت:
– خشکت نزنه همستر.
مهسا نفسزنان در حین دویدنش گفت:
– چهطوری فهمیدن آخه؟
بامداد سرش را سمتش چرخاند و جواب داد.
– خیال کردی همه مثل خودتن؟
در یک آن دست مهسا را کشید و از جلوی درخت کنار رفتند که شانه مهسا درد گرفت.
مهسا به سختی همپای بامداد بود.
این دو غول برخلاف هیکل درشتشان زیادی فرز بودند.
مهسا نالهوار فریاد زد.
– دیگه نمیتونم!
– پس بمیر.
خواست دستش را رها کند که مهسا دوباره جیغ زد.
– نه، ولم نکن!
بامداد با پوزخند دوباره مچش را محکم گرفت.
آرکا جلوتر از آنها بود.
صدای پارس سگها داشت نزدیکتر میشد.
با مکث آرکا آن دو نیز ایستادند.
مهسا کمی خم شد و دست آزادش را روی پهلویش گذاشت.
پهلویش از نفسنفس زدنهایش به درد آمده بود و میسوخت.
– چرا وایسادیم؟
کسی جوابش را نداد.
آرکا آب دهانش را قورت داد و نفسزنان خطاب به بامداد گفت:
– پیدامون میکنن. باید راهمون جدا شه… من از این سمت میرم، شما هم از اون سمت.
بامداد غر زد.
– نامردیه… این رو انداختی به من.
اشارهاش به مهسایی بود که هاج و واج نگاهشان میکرد.
آرکا چپچپی به او رفت و در یک حرکت سریع راهش را گرفت.
مهسا خیره به او لب زد.
– کجا رفت؟
بامداد به مهسا نگاه کرد و با دهان نیمه بازش سرش را به چپ و راست تکان داد که مهسا نیز بهت زده سرش را به معنی “چیه؟” تکان داد؛ ولی جوابش کشیده شدن دستش و دوباره دویدن شد.
با صدای بلند گفت:
– پس آرکا چی؟
بامداد هم صدایش را بالا برد.
– اون رو ولش، خودمون رو بچسب.
– چی؟
بامداد بدون اینکه نگاهش کند، داد زد.
– ببینم میتونی بری بالا؟
مهسا دوباره گفت:
– چی؟
– از دیوار؟
مهسا از حرفش چشم گرد کرد و به عقب نگاه کرد.
کسی هنوز پشت سرشان نبود؛ اما میدانست آن سگها به زودی جایشان را به صاحبهایشان نشان میدهند.
دوباره برگشت.
همهمه به قدری بود که اگر فریاد زند محافظها صدایشان را نشنوند.
– من تا حالا از دیوار بالا نرفتم.
– چه بد.
نگاهش کرد و اضافه کرد.
– چون باید الآن بری بالا.
مهسا شوکه شده جیغ زد.
– چی؟!
بامداد کلافه گفت:
– چهقدر چیچی میکنی تو.
با رسیدن به دیوار بلند ایستادند.
مهسا با دهان باز به دیوار نگاه میکرد.
– الآن باید از این برم بالا؟!
بامداد نالید.
– آخه چرا این؟
مهسا به پشت سرش برگشت و بامداد را بالای درخت دید.
شوکه شده گفت:
– تو اونجا چی کار میکنی؟
بامداد خیرهاش شد و تکرار کرد.
– نه، واقعاً چرا این؟
نیشخندی زد و گفت:
– میخوای همونجا وایسی؟ ولی من قصد ندارم بمیرم.
با جدیت ادامه داد.
– لااقل نه کنار یک همستر!
مهسا اخم درهم کشید و سمت درخت که نزدیک دیوار بود، رفت.
تا به حال از چیزی بالا نرفته بود.
– چه طوری بیام بالا؟
– پرواز کن.
نفسش را کلافه خارج کرد و گفت:
– حتی عرضه این کار رو هم نداری؟
مهسا با حرص گفت:
– ببخشید؛ ولی من رو با گربه اشتباه گرفتی.
لب بامداد به طرفی رفت.
– راست میگی، داشت یادم میرفت که… یک همستری!
خم شد و دستش را به طرفش دراز کرد.
– بیا بالا.
مهسا پایش را روی چاک تنه درخت گذاشت و با یک دستش شاخه را گرفت و با دست دیگرش دست بامداد را.
با بالا رفتنش از درخت محکم به شاخه چسبید.
چه میکرد که از ارتفاع ترس داشت؟
– ح… حالا چی کار کنیم؟
آقا تو قلمت خیلی خوبهههه خیلییی
داستانم خیلی قشنگههه
خسته نباشی
😃😃انرژیتوووو
مرسی که خوندی.
هنوز به جاهای هیجانیش نرسیدیم😉
پارت بعدی و بعدیهااا راضیترم میشی.
خب پس زودتر بزارش لطفاااااا😍😍
سر فرصت حتماااا😉
وای چه لقبی بامداد بهش داده، همستر😂🤣 خیلی قشنگ بود خوب شد نجات پیدا کردن حق با سجاد بود مهسا از اولم نباید پا تو این ماموریت میزاشت یه ریز خرابکاری میکنه😅🤦♀️ بامدادم خیلی حرص میده بیچاره رو🤒🤢
😂😂
پارتای بعدی میفهمی سجاد چجوری از خجالتش درمیاد.
خسته نباشی این پارت هم خیلی قشنگ بود.
واقعا احسنت به این همه قدرت و نبوغ
عزیز دلم
متشکرم که خوندی چشمقشنگم.
همستر منو کوشتهه😂😂😂😂
خیلی قلمت قویه خدا قوتتت
واقعاا خسته نباشینن🫂
عزیزدلم😍😍
ممنونم که خوندی
بامداده دیگه😁
مهسا چه کارایی میکنه عین منه🤣🤣🤣
ولی این بامداد و مهسا یه چیزی میشن مثلا زوج فاشق😂
عه؟😂😂