رمان در بند زلیخا پارت نهم
– عقلت رو از دست دادی؟ ولم کن تا چپ و راستت نکردم.
نیشخند فرزین عصبیترش کرد.
رقیه دوباره لب باز کرد.
– حیوون!
فرزین با آرامش پیشانیش را روی پیشانی رقیه گذاشت و خاموشش کرد.
– مگه قرار نیست همه بفهمن نامزدمی؟
بوی نفسش حال رقیه را بد کرد.
ادامه داد.
– من هم دارم به وظیفهام عمل میکنم.
رقیه در حالی که سعی داشت اتصالشان را قطع کند، غر زد.
– تو گوه خوردی با همه. ولم کن تا اون روم رو بالا نیاوردی.
خنده فرزین گوشش را داغ کرد.
دیگر نتوانست تحمل کند.
بازیش گرفته بود؟ خب باشد، بازی میکرد!
فکش را شل کرد.
نفسهایش نامرتب شده بود؛ اما به نقشهاش میارزید.
کفشش را از روی پای فرزین برداشت.
دستانش به سمت شانههایش بالا رفتند و برای چندمینبار پیش خودش اعتراف کرد که این مرد با این هیکل و شانههای پهنش به راستی از غول کم نمیآورد.
فرزین منتظر و ساکت به حرکاتش نگاه میکرد.
قصد داشت رمز و زهر نگاهش را درک کند؛ ولی وقتی که سرش سمت گردنش پیش رفت، از حرکتش جا خورد.
دروغ نبود اگر میگفت لحظهای سردش شد.
رقیه با لرزی زیر پوستی آب دهانش را قورت داد.
صورتش لحظه به لحظه به گردنش نزدیکتر میشد.
چشمانش را بست و طی یک حرکت لبهایش را به گردن فرزین چسباند.
تکان خفیفش را احساس کرد.
خودش نیز هیجان زده شده بود.
سریع گوشت گردنش را بین دندانهایش گرفت و با گاز محکمی که گرفت، هیجانش را خالی کرد.
فرزین که تازه متوجه حیلهاش شده بود، از درد شانهاش بالا پرید؛ اما صورت رقیه همچنان بین شانه و سرش بود.
جفت دستهایش را به پهلوهایش رساند و محکم فشردشان.
در حالی که سرش خم بود، زیر لب غرید.
– ردش میمونه احمق!
رقیه واکنشی نشان نداد جز اینکه فشارش را بیشتر کرد.
فرزین از درد نفسی گرفت.
غرورش اجازه نمیداد کوتاه بیاید و از طرفی درد گردنش داشت به سوزشی عمیق تبدیل میشد.
صدای صاف کردن گلویی در نزدیکشان جفتشان را پراند.
رقیه سریع و دستپاچه از فرزین فاصله گرفت.
چشمش که به مردی افتاد، بیشتر سرخ شد.
داشت از حرارت بخار پز میشد.
لبخند کوچک مرد برایش گران تمام شده بود.
چند بار پشت سرهم پلک زد.
نمیتوانست جلوی فرار سینهاش را بگیرد.
تند بالا و پایین میشد، در عین حال اکسیژنی به او نمیرسید.
فرزین زودتر از رقیه به خودش آمد و چهرهاش را معمولی کرد.
در این کار ماهر بود.
– جناب یوسفی!
مرد لبخندی زد و با شیطنت گفت:
– ببخشید که مزاحم شدم… عرضی باهاتون داشتم.
فرزین گوشه چشمی به رقیه که فرقی با خون نداشت، انداخت.
خشمش را کنترل کرد و با تظاهر دستی به گردنش کشید تا خیسی روی پوستش را پاک کند.
این حرکتش را تلافی میکرد، همین امشب!
رقیه دستپاچه گفت:
– عام پس… م… من… من مزاحمتون نمیشم.
منتظر تعارف نشد و به سرعت از آنها فاصله گرفت.
خشکی گلویش داشت درونش را هم خشک میکرد.
باید آب میخورد، یک نوشیدنی خنک.
حیران و آشفته چشمانش را در سالن چرخاند.
سالن به اندازهای وسعت داشت که سرش گیج میرفت.
حتی با وجود چندین سرویس مبل باز هم فضای خالی زیادی به چشم میخورد.
به سختی و هزار جان کندن خود را به میز دیگری رساند.
چند خانم کنارش دوره کرده بودند و با صدای بلند و عشوهگرانه صحبت میکردند.
توجهای به آرایشهای سنگین و عطرهای خوش بویشان نکرد.
دستهایش میلرزید.
متوجه سنگینی نگاه خانمها شد؛ ولی اهمیتی نداد.
چشمش به آب خورد.
سریع برای خودش داخل لیوانی آب خالی کرد.
یک نفس و بی درنگ آن را به داخل دهانش ریخت.
پشت سرهم جرعهجرعه پایین فرستاد.
جرعه اول زیاد متوجه نشد.
جرعه دوم طعم تلخ و ناآشنایی را احساس کرد.
جرعه سوم گلویش سوخت و با چهرهای درهم سریع لیوان را که تازه متوجه بوی تندش شده بود، از لبهایش جدا کرد.
برای لحظهای گیج شد.
گویی به یکباره یخ قورت داده باشد، سرش تیر کشید.
سوزش به معدهاش کشید.
از درون داشت سوراخ میشد.
احساس بدی داشت.
با اخم و نگاهی گیج به خانمها که متعجب و نگران نگاهش میکردند، چشم دوخت.
چرا نمیتوانست رویشان تمرکز کند؟
نیروی جاذبه داشت بیشتر میشد و سرش سنگینتر.
زانوهایش سست شدند.
طعم گلو و دهانش آزارش میداد.
پلکی زد و دوباره به خانمها نگاه کرد.
یکیشان مردد قدمی سمتش برداشت.
چشمهایش نوسان میکردند.
افراد دورتر را کمی تار میدید.
غوغای سالن داشت کم رنگ میشد.
در عوض صدای نفسهایش با ولوم بیشتری به گوشهایش سیلی میزد.
ناگهان تعادلش را از دست داد و روی زمین افتاد.
دردی احساس نکرد، تنها سنگینتر شد.
گویی مکشی سرش را به داخل میکشید.
در پشت پلکهای چسبیده و عالم تاریکش صدای جیغهای خانمها را میشنید.
خودش را روی چرخ و فلکی احساس میکرد که تند و با شدت میچرخد.
چشم بسته حالش بدتر میشد؛ ولی قدرت باز کردن پلکهایش را نداشت.
نمیتوانست حرکتی بکند.
گویی تمام اعضای بدنش چندین برابرش وزن کرده و به مانند تخته سنگی روی زمین خشک شده بودند.
کسی سیلی به او زد.
عطر برایش ناآشنا بود.
اطرافش داشت گرمتر میشد و همهمه را بهتر لمس میکرد.
کمکم داشت خوابش میگرفت.
یک دفعه زیر عطری آشنا که دماغش را میسوزاند، دستهایی زیر بدنش قرار گرفت و بلندش کرد.
سرش شل و رها روی سینه طرف چسبید.
ضربانش را احساس کرد.
آرام و نرمال جریان داشت.
زمزمههایی را بین هیاهوی جمعیت میشنید.
همچنان نمیتوانست چشمانش را باز کند.
حالت تهوع هم داشت به بقیه حالاتش اضافه میشد.
وخیمتر از همه سوزش معدهاش بود.
کسری با کمی چشمچشم کردن توانست همتا را ببیند.
غافل از هر اتفاقی داشت میوه میخورد.
دستی به کتش کشید و طرفش رفت.
روی مبل کنارش نشست که توجه همتا جلبش شد؛ اما مسیر نگاه او هنوز به جلو بود.
همتا با درنگ نگاهش را از او گرفت.
کسری گوشه چشمی نثارش کرد و گفت:
– انگار همچین براتون مهم هم نیست.
همتا منظورش را نفهمید؛ اما واکنشی هم نشان نداد.
کسری ایندفعه سرش را سمتش چرخاند و گفت:
– یادم نمیاد بههم زدن مهمونی جزئی از برنامه باشه.
همتا از حرفش اخم کم رنگی کرد.
بی حوصله گفت:
– چی داری میگی؟
کسری پوزخندی زد و جواب داد.
– یعنی حتی متوجه هم نشدین؟
همتا دندان به روی هم فشرد و گفت:
– به اندازه کافی عصبی هستم.
کسری به چشمهای عصبیش خیره شد.
پس از مکثی جدی گفت:
– رقیه از حال رفت… نمیدونستین؟
همتا چشم گرد کرد و متعجب پرسید.
– چی؟!
کسری نگاه کلی به او که سمتش مایل شده بود، انداخت.
ابروهایش بالا پرید.
– حیرتتون اصلاً خوب نیست… ناامیدم کردین.
همتا آرام غرید.
– کم حرف بزن. الآن کجاست؟
– کارن بردش طبقه بالا.
همتا با اخم عصبی پرسید.
– پس فرزین چه غلطی میکرد؟ اونها که قرار بود با هم باشن.
کسری جلوی پوزخندش را نگرفت و در حالی که دوباره نگاهش را به روبهرو میداد، طعنه زد.
– از ما میپرسین؟
همتا با خشم چشمانش را بست.
سپس غیظ نگاهش را برای مدتی رویش نگه داشت.
نمیدانست مطلک پرانیهایش چه سودی برایش دارد.
به سختی چند نفس کشید تا آرامشش را به دست آورد.
زبان روی لبش کشید و پشتش را به تاج مبل تکیه داد.
رفتهرفته داشت از این مهمانی عصبی میشد.
خانمهایی که مانند عروسکها بزک کرده و مردهایی که بدتر از آنها به قیافهشان رسیدگی کرده بودند.
فقط به خاطر دیدن شاهین این دعوتی مسخره را داشت تحمل میکرد؛ ولی هنوز از او خبری نشده بود.
با پاشنه کفشش روی زمین ضرب گرفته بود.
عصبی بودنش از حرکاتش تابلو بود.
با گذشت چندی بدون اینکه نگاهی حواله کسری کند، بی طاقت گفت:
– یک تماس بگیر بگو هنوز نیوم… .
چشمش که به شخص آشنایی خورد، حرفش قطع شد.
کسری منتظر نگاهش کرد و با دیدن حالت چهرهاش رد نگاهش را دنبال کرد.
شهاب را دید، بدون همراه.
دوباره به همتا نظر کرد.
اخمهایش درهم رفته بود و تیلههای بی قرارش در پی شاهین بزرگ اطراف شهاب پرسه میزد.
در نهایت همتا چشمانش را روی فرزین که خود را به شهاب رسانده بود و داشت با او سلام میکرد، بست.
تیرشان به هدف نخورده بود.
آن کفتار پیر خود را به این راحتیها نشان نمیداد.
***
با عطشی زیاد هشیار شد.
گرمش بود.
حالت تهوع داشت و گلویش قصد پر شدن.
با اکراه بین پلکهای سنگین و عرق کردهاش را باز کرد.
آب دهانش را قورت داد و نگاهی به اطراف انداخت.
موقعیتش را درک نمیکرد.
دمای بدنش بالا رفته بود و آب میخواست.
با تکیه به دستانش نشست.
از نرمی زیرش تازه متوجه تخت شد.
خمار و گیج دوباره به دور و بر نگاه کرد.
چیزی جز تاریکی عایدش نمیشد.
زمان از دستش خارج شده بود.
حتی خودش را هم درک نمیکرد.
به مانند بچهها گیج و منگ روی تخت نشسته بود.
تشنهاش بود و کمی ناآرام.
خود و بی خود بغض داشت.
احساس تنهایی میکرد.
تصاویری خاکستری بر سنگینی بغضش میافزودند.
خاطراتی گنگ در پرورشگاه.
دوستی و بحثهایش با هم اتاقیهایش.
بی خانمان بودن و در نهایت آشنایی با همتا.
بغضش یک قطره اشک شد.
دلتنگ همتا شده بود.
حس و حال خوبی نداشت و دلش به دنبال بهانهای مدام بغض میخواست.
چانهاش میلرزید و بیچارهوار نگاهش تاب میخورد.
همه جا را سکوت و خلوتی مطلق گرفته بود.
با چرخیدن دستگیره در گویا طلسم شکسته شد.
منتظر به دستگیره چشم دوخت.
در آرام باز شد و هیکلی درشت که لایهای از سایه رویش پهن شده بود، وارد شد.
شخص که انگار تازه او را دید، لحظهای مکث کرد.
رقیه ساکت بود و حرفی نمیزد.
میخواست صاحب آن جثه بزرگ را ببیند.
پس از چندی در آرام بسته شد و ناآشنا روحوار نزدیکش شد.
دمای بدنش بالاتر رفته بود و تپش قلبش اوج گرفته بود.
گلویش خشک بود و کمی طعم داشت.
– بیداری؟
صدا برایش آشنا بود.
تصویر مردی چندش را برایش یادآوری میکرد… فرزین.
عکسالعملی نشان نداد.
حتی وقتی که فرزین روی تخت در کمترین فاصلهاش نشست، باز هم حرکتی نکرد.
چشمانش که به تاریکی عادت کرده بود، چهره فرزین را برایش روشن میکرد.
چشمهای فرزین خمار و تبدار مینمود، شاید هم او چنین تصوری داشت چرا که کم در تب نمیسوخت.
زیادی گرمش بود.
فرزین مردد دستش را به سمت سرش دراز کرد.
به چشمهای منتظرش نگاه کرد.
هنگامی که سکوتش را دید، طرهای از موهایش را از جلوی پیشانیش به عقب راند.
زمزمه کرد.
– خوبی؟
رقیه سر سنگین شدهاش را سمت شانهاش کج کرد.
جملهاش را نمیفهمید.
خوابش میآمد و خمار بود؛ ولی تشنگیش اجازه خوابیدن به او نمیداد.
دست فرزین سمت گونهاش پیش رفت.
دستش گرم بود؛ اما به طرز عجیبی این گرما را دوست داشت.
بی اختیار چشم بست و سر کج کرد که با این کارش لپش بیشتر با کف دستش تماس پیدا کرد.
فرزین نیشخندی زد و گفت:
– گربه کوچولو پنجول نمیکشی؟ خوشت میاد؟
و با شستش زیر چشمش را لمس کرد.
رقیه با گیجی چشم باز کرد.
عسلی چشمهایش در آن تاریکی هم به نظر میآمد.
فرزین با نفسهایی سنگین کمی جلوتر خزید.
نیازش را از حرارت بالایش احساس میکرد.
میل زیادی داشت تا این گرما را با آتش درونش یکی کند.
سرش را نزدیک برد.
رقیه منتظر نگاهش میکرد.
هیچ درکی از وضعیتشان نداشت.
گیج و منگ بود، گویا هنوز هشیاری کاملش را به دست نیاورده بود.
دست بزرگ فرزین نصف صورتش را پوشانده بود.
انگشتهایش زیر گوشش را نوازش میکرد و داغی کف دستش روی لپش آرامش میکرد.
این تماس را دوست داشت.
احساسی پر قدرت به او میگفت به این گرما نیاز دارد.
به جبران تمام تنهاییها و محبت ندیدنهایش، به این تماس و نوازش نیاز داشت.
سرش همانطور کج شده دوباره چشمانش را بست.
فرزین با این حرکتش اجازه نهایی را گرفت.
دست آزادش پیش رفت و دور کمرش حلقه زد.
او را به خود چسباند.
نفسهای جفتشان تند شده بود.
سر رقیه روی قلب تپنده و بی قرارش بود.
آرام او را روی تخت خواباند.
به لباس خوابش نگاه کرد.
لباس خوابی سفید که او را به مانند فرشتهها کرده بود.
یک موجود ریزه و تخس.
بازوها و قسمتی از سینهاش در چشم بود.
بازوهایش را لمس کرد که پلک رقیه پرید؛ ولی برای بسته بودن چشمهایش اصرار داشت.
رقیه نفسهای گرم فرزین را روی گردنش داغتر و نزدیکتر احساس کرد.
مورمورش شد؛ اما… میخواست.
این تماس را میخواست.
محتاجش بود.
در حین اینکه حالت تهوع داشت، گلویش میسوخت، تشنهاش بود و سرش سنگین، این تماس را میخواست.
بازویش تر شد که لبهایش را محکم بههم فشرد.
گرمای نفس را روی لبهایش احساس کرد.
پلکهایش میرفتند تا باز شوند؛ اما محکم و سرسخت نگهشان داشته بود.
***
سرش را تکان داد.
نمیدانست برای چه بالش زیر سرش سخت شده.
کلافه لای پلکهایش را باز کرد که اولین چیز سینه لخت مردانهای را مقابل چشمهایش در کمترین فاصله ممکن دید.
چند بار پلک زد تا دیده را حلاجی کند.
یک مرد در کنارش چه معنایی میتوانست داشته باشد؟ آن هم برهنه؟!
نگاهش را بالا آورد که با دیدن چهره به خواب رفته فرزین یکه محکمی خورد.
سریع نشست.
تازه متوجه موقعیتشان شد.
به سر و وضع خودش نگاه کرد.
یک تاب شل و رها و فرزینی که بالا تنهاش بی لباس بود!
داغ کرد.
مغزش هنگ کرده بود و دلیل این نزدیکی را نمیتوانست درک کند.
چه اتفاقی افتاده بود؟
شاید نزدیک دقیقهای طول کشید تا توانست خودش را پیدا کند.
عصبی اخم درهم کشید و مشت محکمی به بازوی فرزین کوبید.
بلافاصله داد زد.
– عوضی بلند شو ببینم چه غلطی کردی؟!
از صدای بلندش خواب فرزین پرید.
اخم کرده اجباراً چشمهایش را باز کرد که با دختری تخس و عصبی مواجه شد.
لحظهای فکر کرد خیالاتی شده.
دستی به صورتش کشید؛ ولی صدای نفسهای عصبی رقیه را هنوز میشنید.
با اخم و گیجی به چشمهای خشمگین و اشکیش نگاه کرد.
روی آرنجش بلند شد و غر زد.
– چته سر صبحی؟
سعی داشت نگاهش سمت سینهاش سر نخورد.
دروغ بود اگر میگفت دیشب را فراموش کرده.
تکتک لحظاتش را به یاد داشت، منتهی امروز اولین صبحی بود که با دیدن یک دختر چشم باز میکرد. به همین خاطر کمی گیج زد.
دیشب محال بود از خاطرش برود.
قول داده بود جبران کند دیگر!
رقیه با صدایی لرزان به حرف آمد.
– تو توی اتاقم چه غلطی میکنی؟
فرزین به کمر افتاد و چنگی به موهایش زد.
از گوشه چشم به او که داشت جلز ولز میکرد، نگاه کرد.
به سختی سعی داشت جلوی پوزخندش را بگیرد و خود را عصبی نشان دهد.
– من اینجا چی کار میکنم؟
با اخمی غلیظ یک دفعه بلند شد و خشن گفت:
– به همین زودی دیشب رو فراموش کردی؟
رنگ از رخ رقیه پرید.
نفسش رفت و راه برگشت را گم کرد.
با تته پته گفت:
– چ… چی دا… ری میگی؟ دیشب مگه… چه اتفاقی افتاده؟!
صدایش از بهت و وحشتش هر لحظه بیشتر تحلیل میرفت و به زمزمه رسیده بود.
فرزین سمتش خم شد و با نگاه تیزش لب زد.
– وقتی جنبهاش رو نداری، بیخود میکنی تا خرخره میخوری.
بدجنس که نبود از بیچارگی نگاهش لذت میبرد؟
یا از لرزش چانهاش؟ چشمهای اشکین و غمبارش؟
– م… من… من… .
رقیه دیگر ادامه نداد.
تازه عمق فاجعه را درک میکرد.
به موهایش چنگ زد و ماتم زده گفت:
– چه غلطی کردیم؟!
به یکباره از کوره در رفت و روی زانوهایش بلند شد.
با مشتهایش به جان فرزین افتاده بود و جیغ زد.
– عوضی من حالم خوب نبود تو چرا اومدی؟ چرا قبولم کردی؟
فرزین خشن به بازوهایش چنگ زد و او را به تخت کوباند.
چشم در چشمش غرید.
– چی داری زر میزنی؟ خودت اومدی پیشم، بعد میگی تقصیر منه؟
قطرههای اشک صورت رقیه را خیس کرده بود.
با هقهق گفت:
– خفه شو. از روم برو کنار آشغال فرصت طلب.
فرزین با غیظ به بازوهایش چنگ زد که ناله دردناک رقیه بلند شد.
– وحشی!
– وحشی رو هنوز ندیدی.
– خفه شو، خفه شو. گمشو بیا کنار.
و هلش داد؛ اما تلاشش بی نتیجه ماند.
فرزین پوزخندی زد و با مکث خیمهاش را برداشت.
رقیه با ساعدش اشکهایش را پاک کرد.
به شدت احساس تهی بودن و بدبختی میکرد.
اینکه از او سوءاستفاده شده بود، دیوانهاش میکرد.
نشست و زانوهایش را سمت شکمش جمع کرد.
هق زنان لب زد.
– برو بیرون.
فرزین کلافه به موهایش چنگ زد و گفت:
– بس کن… خطا که نکردیم.
رقیه با خشم نگاهش کرد.
تن صدایش پایین نمیآمد.
– خطایی نکردیم؟ توی عوضی پیش خودت چی فکر کردی؟ هان؟ چون صیغه شدیم تو هر گوهی میتونی بخوری؟ صد بار به همتا گفتم تو جنبهاش رو نداری، (بلندتر) حالا میگی خطایی نکردیم؟!
– من جنبه ندارم؟ هه مثل اینکه یادت رفته خودت پیشنهاد دادی!
رقیه با حرص بالش را به او کوبید و غرید.
– من حالم خوب نبود.
– کسی هم مجبورت نکرد کوفت کنی.
رقیه هق بلندی زد و نالید.
– من فکر کردم آبه.
فرزین بی حوصله نگاهش را از رویش برداشت.
برای گفتن حرفش تردید داشت؛ اما ناچاراً زمزمه کرد.
– اتفاقی بینمون نیوفتاد… میدونستم صبح کاسه کوزهها سر من میشکنه.
با طعنه حرفش را کامل کرد.
– حتی اگه مقصر کس دیگهای باشه.
رقیه با وجود اینکه از شنیدن حرفش خیالش راحت شده بود؛ ولی شانههایش بابت گریهاش همچنان میلرزید.
فرزین عصبی پتو را پس زد و از تخت پایین رفت.
هم زمان غر زد.
– لعنتی! گند زد به روزمون.
همین که به در نزدیک شد، پوزخندی شیطانی روی لبش شکل گرفت.
میل زیادی داشت تا برگردد و بگوید:
– یک_ صفر!
اما برای این سری تنبیهاش را کافی میدانست و در سکوت در را باز کرد که با چهره خوابآلود و عصبی همتا مواجه شد.
همتا با دیدن برهنگی فرزین شوکه شد.
برای لحظهای چیزی درک نکرد.
سر صبحی چه اتفاقی افتاده بود.
نتوانست سوال ذهنش را به زبان آورد؛ اما اعصابش رفتهرفته داشت سرختر میشد.
بوهای بدی به مشامش میرسید.
زیر دندانهای کلید شدهاش غرید.
– اینجا چی کار میکنی؟
رقیه با شنیدن صدای همتا بلند زیر گریه زد که همتا طاقت از کف داد و فرزین را با خشم به کناری هل داد.
چشمش که به سر و شکل رقیه افتاد، برای باری دیگر شوکه شد.
رقیه در خود جمع شده صورتش را با دستانش پوشانده بود.
فرزین با گستاخی لب زد.
– چیزی نشده. داره پیاز داغش رو زیاد میکنه.
همتا بدون اینکه لحظهای نگاهش را از رقیه بگیرد، فریاد زد.
– برو بیرون فرزین!
فرزین اخم درهم کشید و نفرت نگاهش را نثار جفتشان کرد، سپس با گامهایی بزرگ از اتاق خارج شد.
همتا با ضربانی بالا رفته آرام سمت تخت رفت.
پاهایش یاریش نمیکردند.
روی تخت نشست.
دودل و مردد دستش را سمت بازوی رقیه دراز کرد که چشمش به کبودی کوچکی روی بازویش افتاد.
گر گرفت.
نفسش از حیرت و خشم بالا نمیآمد.
دوباره مغزش فریاد زد:
دیشب چه اتفاقی افتاد؟!
نگاهش را از کبودی گرفت و دست رقیه را نوازش کرد.
– رقیه؟
رقیه از فرط فشاری که رویش بود، به سکسکه افتاده بود.
با صورتی خیس از اشک و چشمانی ورم کرده سرش را بالا آورد.
– چه اتفاقی افتاده؟
رقیه چشم بست و خود را در آغوشش انداخت.
دستانش را محکم به دور گردنش حلقه کرد و بلندتر گریست.
همتا با آرامشی که از خودش هم سلب شده بود، کمرش را نوازش کرد.
– آروم باش.
رقیه زیر هقهقش نالید.
– اون عوضی… اون عوضی… .
– هیس بعداً… بعداً. الآن آروم باش.
رقیه؛ اما بیخیال نشد.
– از من سوءاستفاده کرد. کثیفم کرد.
همتا با خشم او را از خودش فاصله داد و به قیافه آویزان و دردمندش نگاه کرد.
– دقیق بگو چه اتفاقی افتاد؟
مردد لب زد.
– زوری بود؟
رقیه بینیش را بالا کشید و اشکهایش را پاک کرد.
با نگاهی افتاده سرش را به چپ و راست تکان داد.
اخم همتا غلیظتر شد.
رقیه شرمش میآمد چشم در چشم حرفش را به زبان آورد؛ سر به زیر گفت:
– چیزی از دیشب یادم نیست؛ ولی… ولی اون آشغال گفت دیشب… دیشب… .
همتا کلافه گفت:
– بسه، نمیخواد بگی.
رقیه ناله کرد.
– حالا میگی چی کار کنم؟ میگه اتفاقی بینمون نیوفتاده؛ ولی بهش اعتماد ندارم… بدبختم کرد!
همتا با جدیت پرسید.
– دیشب چیزی مصرف کردی؟
رقیه سکوت کرد.
همتا عصبی حرفش را تکرار کرد که رقیه سرش را به تایید تکان داد.
همتا خشن غرید.
– چه غلطی کردی؟
– به خدا فکر کردم آبه.
– احمق بوش رو هم تشخیص ندادی؟
رقیه خجالت زده نجوا کرد.
– عجلهای خوردم.
همتا نفسش را پرفشار و صدادار خارج کرد.
احساس خفگی به او دست داده بود.
ناگهان رقیه با احساس حالت تهوعی سریع دستش را به دهانش کوبید و از تخت پایین پرید.
همتا نگران و آشفته به او که داشت از اتاق خارج میشد، نگاه کرد.
چشمانش را بست.
به پیشانیش دست کشید.
میل زیادی داشت که روی سر فرزین خراب شود و هیچ تلاشی هم برای خنثی کردن این میل نداشت.
با قدمهایی تند و بزرگ از اتاق خارج شد.
صدای عوق زدن رقیه ضعیف شنیده میشد.
فکش منقبض شد و عصبی به سمت پلهها رفت.
پلهها را دو تا یکی کرد و در سالن عصبی داد زد.
– کدوم گوری رفتی؟
فرزین تازه از اتاقش خارج شده بود و داشت در سالن پرسه میزد که از صدای عربدهاش خود را به او که نزدیک پلهها بود، رساند.
– چته؟
همتا نگاهش کرد.
لباس آبیش را به تن کرده بود.
لباسی که باز هم سینهاش را به چشم میزد و دکمههای بالایش باز بودند.
مگر غیرت فقط در صدای بم بود؟
رگهایش میرفتند تا پاره شوند.
فرزین را میکشت.
با دو قدم بزرگ سمتش رفت و اولین کار سیلی محکمی بود که کف دستش را سوزاند و سر فرزین را چرخاند.
فرزین هنوز از شوک خارج نشده بود، همتا به یقهاش چنگ زد و غرید.
– رفیقم دستت امانت بود، چه گوهی خوردی؟
فرزین به خود آمد و عصبی او را به عقب هل داد.
– یواشتر بابا. من چه میدونستم قراره صبح یک دفعه پاچه بگیره؟
– یعنی میخوای بگی نفهمیدی اون تو حال خودش نیست؟
فرزین گستاخ گفت:
– من هم تو حال خودم نبودم.
همتا فریاد زد.
– خب بیخود کردی، بیجا کردی که اون لجنها رو خوردی.
فرزین با اخمهایی گره خورده به کف سالن خیره شد و اجباراً سکوت کرد.
همتا؛ ولی با نفسنفس نگاهش میکرد.
دستانش مشت شده بود و از شدت خشم میلرزید.
کلافه پشتش را به او کرد و به صورتش دست کشید.
سرش از صحنهای که دیده بود، داشت منفجر میشد.
بدون اینکه رخ در رخش شود، لب زد.
– زمین زدن شاهین بزرگترین هدفمه؛ ولی نه به قیمت لگدمال شدن حرمتم… حرمت رفیقم حرمت منه. اگه فقط یکبار دیگه چنین موردی پیش بیاد… قسم میخورم خون تو باشه که روی زمین ریخته میشه فرزین!
بلافاصله به سمت خروجی پا تند کرد.
به هوای آزاد نیاز داشت.
اکسیژن به مغزش نمیرسید.
در سالن را که باز کرد، سرما به صورتش چنگ زد.
نفس عمیقی کشید و چشمانش را بست.
خنکی کمی از آتش درونش را سرد کرده بود.
داشت از درون میسوخت.
چند دقیقهای راه رفت.
آسمان ابری بود و مشخص نمیشد که ساعت از هشت گذشته.
لباس گرمی به تن نداشت و سرما بیشتر به درونش نفوذ میکرد، با این وجود قصد برگشت نداشت.
فعلاً باید با خودش خلوت میکرد.
از کنار درختی رد شد.
دستش را دراز کرد و زمختی و سختی تنهاش را لمس کرد.
درخت را دور زد و دوباره وارد مسیرش شد که چشمش به رقیه افتاد.
از فاصله زیادشان هم میتوانست چشمان ورم کرده و سرخش را ببیند.
کاپشنش را پوشیده بود و با عجله به طرف خروجی حیاط میرفت.
ظاهراً متوجهاش نشده بود.
به محض خروج رقیه و کوبیده شدن محکم در، نفسش را با آهی رها کرد.
از تنها بودنش آسوده نبود، به همین خاطر قدمهایش را سمت در سالن برداشت تا با کارن تماس گیرد.
نبایست رقیه را یکه رها میکرد.
***
کلافه بوق دوبارهای زد.
– هوا سرده، لج نکن بیا بشین.
رقیه حتی به طرفش هم نچرخید.
کارن عصبی ماشین را کنار جاده پارک کرد و به سرعت پیاده شد.
رقیه داشت با گامهایی تند از او فاصله میگرفت.
سمتش پا تند کرد و شانه به شانهاش ایستاد.
اینکه مجبور بود محافظ چنین دختر سرتق و بچهای شود، حرصش میگرفت.
آخر کدام آدم عاقلی در این هوای سرد فکر پیادهروی به سرش میزد؟
کمی در سکوت پیش رفتند.
کارن از گوشه چشم نگاهش کرد.
گره اخمهای رقیه برای لحظهای هم شل نمیشد.
نمیدانست دلیل این عبوس بودنش برای چیست.
– مشکلی پیش اومده؟
رقیه جوابش را نداد.
کارن به نگاهش ادامه داد.
از پف چشمهایش حدس میزد که صبحش را خوب شروع نکرده.
صورتش را از نظر گذراند.
سر دماغش قرمز شده بود و موهای خرماییش از زیر کلاهش بیرون ریخته بود.
خواست نگاهش را بگیرد که ناگهان خون مردگی روی گردنش توجهاش را جلب کرد.
کبودی نزدیک آروارهاش بود و به خاطر کنار رفتن شالش توسط وزش باد، گردنش کمی در دیدرس قرار گرفته بود.
اخمهایش درهم رفت.
به چشمهای بی روحش نگاه کرد.
دوباره به کبودی نظر انداخت.
خونمردگی تازه به نظر میرسید.
بوهایی به مشامش خورد؛ ولی حرفی نزد.
اصلاً به او چه؟
رقیه بی حواس طول جاده را طی کرد.
با اینکه اطراف نسبتاً خلوت بود؛ ولی ماشینهایی در حال رفت و آمد بودند.
کارن به ماشینی که از سمت راست داشت نزدیک میشد، نگاه کرد.
سریع به بازوی رقیه چنگ زد و او را عقب کشاند.
عصبی گفت:
– کجایی؟
رقیه ماتم زده به عبور با سرعت ماشین نگاه کرد.
با حرکتی سست بازویش را آزاد کرد و سمت پیادهروی مقابلش رفت.
دما به شدت افت کرده بود و کسی در آن حوالی پیاده به چشم نمیخورد.
سرما استخوان سوز بود.
کارن طاقت نیاورد و کلافه غر زد.
– سر صبحی چی شده که ما رو دنبال خودت کشوندی؟ هوس پیادهروی کرده بودی که حیاط فرزین به اندازه کافی بزرگ بود.
مثل همیشه بینظیر و طولانی👌🏻👏🏻 عزیزم یه پیشنهاد برات دارم، حیفه این همه زحپت برای کارت میکشی یه خورده وقت بذار روی صفحهآراییش متنها رو از فشردگی دربیار اینجوری خوانندههات هم بیشتر میشن
در کل داستان بینقصیه، کاراکترها رو خیلی خوب به تصویر کشیدی اکتها فوقالعاده کنار هم قرار گرفتن، برات آرزوی موفقیت روزافزون دارم
داستانت هیجان قشنگی دازه و به نظرم رقیه و فرزین زوج جذابی میشن😂
دلت میخواد اون دو نفر رو بههم بچسونیا😂
ممنون که خوندی و نظر دادی.
آره دوستشون دارم🤣
عالی بود خسته نباشی.
اون قسمت که رقیه گردن فرزین رو گاز گرفت خیلی بانمک شده بود.
اما خب بعد هم نمیشد اگه اتفاقی بینشون می افتاد.
ولی در کل خیلی خوب بود
عزیزمی
خیلی مهارت بالایی در نوشتن داری گلم …واقعا این اولین رمان متفاوت و زیبایی هست که میخونم موفق باشی گلم🩷🩷
مرسی چشم قشنگم از این حسن تعریفت.
و ممنونم از لطفت… شما هم موفقی حتما😉
#حمایتتتتت🤍🥰✨️
😊