نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان در بند زلیخا

رمان در بند زلیخا پارت هفدهم

4.7
(9)

ماکان در همان وضعی که از آرنج به ران‌هایش تکیه داده بود، گفت:

– تو عملش کردی؟

پویا آب دهانش را قورت داد.

دوباره زمزمه کرد.

– آره، حرفی که نباید می‌زدم و زدم.

بلندتر گفت:

– داداش یک جوری نگاهم می‌کنی بگم بله، میشه بد، نگم بله، میشه بد از بدتر.

– راستش رو بگو، شاید کاری کردم راحت‌تر بمیری.

پویا از لحن خونسردش دوباره آب دهانش را قورت داد.

برای بار چندم بود که خود را برای عمل آن عذاب الهی لعنت می‌کرد؟

پلک‌زنان با حرکت سر جوابش را داد.

– دکتر زن نبود؟

انگار به رگ غیرتش برخورده بود.

خنده همتا توجه‌اش را جلب کرد.

همتا با تمسخر به او که سمت راستش بود، نگاه کرد و گفت:

– هیچ وقت حرف‌های بقیه رو جدی نگرفتم. خواهرت خیلی از هوشت تعریف می‌کرد.

ماکان هم با پوزخند نگاهش کرد و منتظر ماند؛ اما همتا سکوت کرده بود.

رقیه زبان روی لب‌هایش کشید و به خودش جرئت داد حرف بزند.

– گوش کن آقا، خواهرت گفت تو وضعیتی نیست که بشه راحت هر جایی بره، حتی گفت به پلیس هم نمی‌تونه اعتماد کنه. ما هم نمی‌تونستیم ببریمش بیمارستان. تنها دکتری که سراغ داشتیم تا توی خونه عملش کنه و اون بمب رو دربیاره پویا بود.

پویا لب زد.

– داداش نیازی به تشکر نیست، وظیفه‌ام رو انجام دادم.

ماکان بدون توجه به حرفش نگاهش را گرفت و رو به افق لب زد.

– پس تو خونه هم عملش کردین!

پویا از حرفش جا خورد.

نمی‌توانست یک مشت نثارش کند؟

شاید هم یک گلوله؟

عجب مرد زبان نفهمی بود.

کاش دل و جرئتش را داشت که سرش داد بزند “مردک پس توقع داشتی بیمارستان رو واسه اون عذاب الهی خالی می‌کردم؟”

با تمام این‌ها فقط گفت:

– لازم نیست نگران بشی، قبلش اتاق رو کاملاً بهداشتی کردیم.

رقیه: فقط این رو بدون که ما فقط عملش کردیم؛ اما هنوز به‌هوش نیومده. این رو نگفتم نگران بشی چون پویا مدام چکش می‌کرد.

چشم غره پویا را نادیده گرفت.

ماکان از حرف رقیه دوباره به پویا نگاه کرد و پویا لبخند دستپاچه‌‌ای نثارش کرد.

رقیه دوباره به حرف آمد.

– هوی آقا با توئم. اون‌جوری هم نگاه بنده خدا نکن. کاری که برادرش باید می‌کرد و اون انجام داد. تو اصلاً می‌دونی اگه من نبودم ممکن بود خواهرت رو ببرن؟ نمی‌دونم طرف حسابتون کیه؛ ولی این رو بدون حماقت کردی پسر جون که خواستی خواهرت رو تک و تنها ول کنی.

– گفتی نمی‌دونی طرف حسابمون کیه؟

لحنش همیشه آرام بود؟

دوباره گفت:

– پس ساکت شو!

رقیه از حرفش تکان نا محسوسی خورد.

پشت چشمی نازک کرد و روی گرفت.

اصلاً به درک!

ماکان سر اسلحه را به رانش کوبید و خیره به آن گفت:

– پس دارین می‌گین از آدم‌های بی غرض نیستین.

فرزین با نیشخند گفت:

– ما چیزی نگفتیم.

ماکان اعتنایی نکرد و گفت:

– باشه، این‌طور حساب می‌کنیم که شما یک لطف در حقم انجام دادین. خیلی می‌خواستم یک کارت بهتون بدم که اگه بهم نیاز پیدا کردین یک تماس بگیرین؛ اما… .

نیشش باز شد.

– می‌بینین که؟ شرایطش رو ندارم؛ ولی اگه جون سالم از این ماجرا به در بردین و دوباره هم رو دیدیم… .

سرش را بالا آورد و رو به همتا گفت:

– شاید خواستم بیشتر با هم آشنا بشیم… ازت خوشم اومده.

چه رک!

نگاه کسری روی او و همتا چرخید.

الآن غیر مستقیم پیشنهاد داده بود؟

همتا واکنشی نشان نداد.

حتی حالت خنثی چهره‌اش هم تغییری نکرد.

ماکان با لبخند نگاه از او گرفت و وقتی به پویا نگاه کرد، دیگر اثری از آن لبخند نبود.

– نشونم بده.

و اسلحه را زیر جلیقه‌اش پنهان کرد.

پویا او را تا اتاق راهنمایی کرد.

جرئت نداشت خودش به داخل برود.

می‌رفت که بی سر برمی‌گشت؟

دوباره به سالن رفت.

آرام گفت:

– این رو باش، ما به ده نفر نیاز داریم تو رو ازمون دور کنن. به تو نیاز پیدا کنیم؟

خطاب به بقیه گفت:

– شرط می‌بندم از تیمارستان فرار کرده، نرمال نمی‌زنه بابا.

ماکان پس از چندی میترا به بغل وارد سالن شد.

داشت به سمت در خروجی می‌رفت.

نمی‌توانست مثل ورودش از پنجره استفاده کند.

قبل از این‌که از دیدرسشان خارج شود لحظه‌ای ایستاد.

– آهان داشت یک چیزی یادم می‌رفت.

به سمتشان چرخید و رو به همتا با نگاهی شیطنت‌بار گفت:

– از حالا به بعد طرف حساب ما طرف حساب شما هم هست… حواستون به خودتون باشه.

لبخندش ترسناک نبود؟

در خروجی از سالن دید نداشت.

صدایش که بلند شد، پویا وا رفته روی مبل نشست و گفت:

– موقع رفتنش هم دست برنداشت. آخه این چه مکافاتیه که سرمون نازل شد؟ کاش پام قلم میشد نمی‌اومدم خونه‌ات.

– راستی!

پویا تکان محکمی خورد و وحشت زده به ماکان نگاه کرد.

ماکان با نیشخند گفت:

– ممنون دکتر!

چشمکی زد و وارد راهرو شد.

صدای بسته شدن در بلند شد؛ اما پویا از رفتنش مطمئن نبود.

بلند شد و پاورچین‌پاورچین سمت راهرو رفت.

با جای خالیش که مواجه شد، عصبی با صدای بلند گفت:

– به خدا دیوونه‌ست!
***

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا : 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

آلباتروس

نویسنده انواع ژانر: عاشقانه فانتزی تراژدی طنز جنایی و ...
اشتراک در
اطلاع از
guest
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیلا ✍️
1 سال قبل

قدرت قلمت بالاست صحنه‌ها مثل یه فیلم از جلو چشمم رد شد، واقعیت رو میگم بدون هیچ رودربایستی به خوبی بلدی داستان رو به نحو احسن پیش ببری اینکه تو ژانر معمایی کمی طنز مایه هم قاطی داستان میکنی از استعداد و نبوغ نویسندگیته، تا الان به خوبی با شخصیت‌ها ارتباط برقرار کردم و یه جورایی همشون به نظر دوست داشتنی میان الالخصوص این جدیده ماکان بدجور کراشع امیدوارم از این به بعد بیشتر ازش ببینیم:)

مائده بالانی
1 سال قبل

خیلی زیبا بود مثل همیشه جذاب و پرهیجان و عالی
واقعا خسته نباشی

آلباتروس
آلباتروس
پاسخ به  مائده بالانی
1 سال قبل

مرسی قشنگم که خوندی و نظرتو دادی.

دکمه بازگشت به بالا
4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x