نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان در بند زلیخا

رمان در بند زلیخا پارت چهاردهم

4.3
(15)

 

 

همتا با کمی چشم‌چشم کردن به سمت دیواری رفت.

انگشت اشاره‌اش را رویش کشید که نم کم گچ‌ها را احساس کرد.

به انگشتش نگاه کرد.

کمی سفید شده بود.

رو به رقیه گفت:

– نوسازه.

و انگشت اشاره‌اش را به شستش مالید تا گردها پاک شوند.

چند قدمی برداشت و نگاهی به اطراف انداخت.

نه پنجره‌ای بود، نه وسیله‌ای.

خالی بود و خالی.

نوری هم که اتاق را روشن نگه می‌داشت، از شیشه بالای در بود.

یک اتاق با مدل ساده که مشخص بود هزینه زیادی بابتش ندادند.

دست به سینه شد و گفت:

– احتمالاً فقط سریع یک جا اجاره کردن و این نشون میده جای زیادی برای رفتن ندارن، پس پسرها هم تو همین ساختمونن!

– خب چه‌طوری بریم بیرون؟

همتا شانه بالا انداخت و گفت:

– چیزی که نداریم، خالیمون کردن. پس منتظر می‌مونیم تا در باز بشه.

– مسلحنا!

همتا چیزی نگفت و نشست.

به دیواری تکیه زد و خیره میترا شد که مقابلش قرار داشت.

پاهایش را دراز کرد و دست‌هایش را در هم قلاب کرده، بالای سرش گذاشت.

چشمانش را بست و رقیه نیز اجباراً نگاه از او گرفت و جایی بین میترا و او نشست.

رقیه داشت خوابش می‌گرفت که بلند شدن همتا هشیارش کرد.

همتا آرام به در نزدیک شد و گوشش را سمتش گرفت.

به رقیه اشاره کرد که رقیه سریع متوجه شد و او نیز طرف دیگر در ایستاد.

قفل در و پس از آن دستگیره چرخید؛ اما قبل از این‌که باز شود، همتا با شتاب در را باز کرد و لگد جانانه‌ای به شخص مقابلش زد؛ ولی با دیدن کسری جا خورد.

رقیه بلافاصله در چهارچوب در ظاهر شد؛ اما او نیز با دیدن پسرها حیرت کرد.

لب زد.

– شماها!

کسری با اخمی که بابت لگد محکم همتا بود، کمر صاف کرد و از حالت دولا خارج شد.

دستش می‌رفت تا روی شکمش بشیند؛ اما مقاومت کرد.

یک لگد بود دیگر.

فقط لحظه‌ای نفسش از درد گرفت.

چیز خاصی نبود که.

پویا با آن دماغی که یک سوراخش خونی بود و نشان می‌داد تا چندی پیش دست به یقه شده، عصبی مزه پراند.

– مثل این‌که خوش می‌گذره، نه؟ د بیاین دیگه.

همتا دست به سینه شد و به در تکیه داد.

رقیه بود که حال میترا را یادآوری کرد.

– میترا هنوز به‌هوش نیومده.

پویا نفسش را پرفشار خارج کرد و غر زد.

– همه‌اش زیر سر اونه.

وارد اتاق شد و هم زمان لند کرد.

– عذاب الهی کجاست؟

او را خوابیده روی زمین دید.

اخمش غلیظ‌تر شد و به طرفش رفت.

دست زیر بدنش رساند و بلندش کرد.

قد بلند بود؛ ولی تپل و سنگین نه.

با خروجش بقیه هم دنبالش راه افتادند.

همان‌طور که همتا گفته بود، خانه نوساز بود.

ساختمانی دو طبقه و کوچک.

سالن طبقه پایین تنها دو قالی رویش پهن شده بود.

حتی دیوارها هنوز سست به نظر می‌رسیدند.

کاملاً مشخص بود عجولانه این‌جا را پیدا کرده‌اند.

همتا چشم از محافظ‌های بی‌هوش گرفت و معذب بال شالش را روی لباسش مرتب کرد تا کمتر جذب بودنش به چشم آید.

به طرف خروجی رفتند.

کارن گفته بود فقط چهار نفرشان داخل بودند و احتمالاً بقیه‌شان بیرون نگهبانی می‌دادند.

اول کارن بیرون رفت تا از اطراف مطمئن شود.

پشت سرش پویا خارج شد.

رقیه هم رفت.

همتا خواست از در عبور کند که چیزی روی شانه‌هایش سنگینی کرد.

حیرت زده به کت روی شانه‌‌هایش نگاه کرد.

قبل از این‌که بتواند با کسری چشم در چشم شود، کسری رفته بود.

با نگاهش او را دنبال کرد.

در سکوت کت را به تن کرد و بی توجه به گشاد بودنش از سالن خارج شد.

حیاط بیشتر حالت بیابان را داشت.

پر از بوته‌های خاردار.

درخت‌ها خشک شده و زمین خاکی بود.

خورشیدی که تا وسط آسمان خزیده بود زمان ظهر را نشان می‌داد، با این حال هوا هنوز سوز سردش را داشت.

کارن در حالی که مانند عقاب اطراف را زیر نظر گرفته بود، گفت:

– معلوم نیست کجان، حواستون به همه جا باشه.

همتا جلو رفت و رقیه نیم نگاهی به او که پهلویش بود، انداخت؛ ولی با دیدن آن کت که روی تنش زار میزد، حیرت زده دوباره به سمتش سر چرخاند.

این کت را در تن کسری دیده بود.

ابرویش بالا پرید و به کسری چشم دوخت؛ اما هم او و هم همتا حواسشان پرت اطراف بود.

بیخیال افکار سرش شد و حواسش را جمع کرد.

دیوارهای بالا آمده نشانی از در خروجی نمی‌دادند.

پویا به نفس‌نفس افتاده بود.

چرا حالا احساس می‌کرد میترا سنگین شده؟

اما چیزی به رویش نمی‌آورد.

کسری آرام گفت:

– احتمالاً جلوی خروجی نگهبانی بدن.

به طرف پشت ساختمان رفت و بدون این‌که به عقب بچرخد، به بقیه اشاره کرد سمت دیوار بروند.

محتاطانه قدم برداشتند.

کسری سرکی به آن طرف دیوار انداخت.

حق با او بود.

در قرمز و رنگ نخورده حیاط، از آن‌ها که اگر لمسش کنی گرد فلزش روی دستت می‌نشیند، با فاصله زیادی به چشم می‌خورد.

نزدیک ده محافظ در حیاط پخش شده بودند.

کارن خم شد و از کنار بازوی کسری سرک کشید.

با دیدن محافظ‌ها که همه‌شان مسلح بودند، ابروهایش بالا پرید.

زمزمه کرد.

– چرا گاومون علاقه زیادی به خر زاییدن داره؟

و از همان پایین به کسری نگاه کرد.

– اون هم پنج قلو!

نگاه چپ‌چپ کسری باعث شد اخم ریزی کند و صاف بایستد.

تکیه‌اش را به دیوار داد و در جواب پویا که پرسید.

– چند نفرن؟

بدون این‌که نگاهش را از بوته خار مقابلش بگیرد، با خستگی گفت:

– خیلی.

پویا میترا را روی دستانش بالا کشید.

بازوهایش به غلط کردن افتاده بود.

سختیش این بود که نمی‌توانست کولش کند.

ممکن بود بخیه‌هایش باز شوند.

که حوصله دردسرش را داشت؟

عصبی گفت:

– احیاناً تا کی قراره این‌جا بمونیم؟

کسری ضامن اسلحه‌ محافظی که با او درگیر شده بود، کشید و همان‌طور که دو دستی کلت را به پایین گرفته بود، به کارن نظری انداخت و با نگاه عمیقش سر تکان داد.

کارن نیز این چنین کرد.

در یک حرکت دو نفری بیرون پریدند و بی درنگ شلیک کردند.

رقیه با اضطراب چشمانش را محکم بست.

پویا دوباره میترا را روی دست‌هایش بالا برد.

رنگش سرخ شده بود.

حال یا از سرما یا از فشار وزن میترا.

همتا با تکیه به دیوار جلو رفت.

صدای شلیک همچنان به گوش می‌رسید.

کارن و کسری خود را به دستشویی که هنوز نیمه‌ساز بود، رساندند و پشت یکی از دیوارهایش سنگر گرفتند.

ازغافلگیریشان تنها سه نفر هنوز سرپا بودند.

همتا به آن‌ها که داشتند به سمت دستشویی می‌رفتند، نگاه کرد.

احتمال زخمی شدن کسری و کارن بود.

همتا سمت پویا چرخید و گفت:

– اسلحه داری؟

پویا با خستگی نشست و گفت:

– آره بابا، تو جیب شلوارمه.

دستش را از زیر سر میترا بیرون کشید و اسلحه‌ را برداشت.

آن را سمت همتا گرفت و همتا به اسلحه چنگ زد.

رقیه بازوی او را که داشت سمت انتهای دیوار می‌رفت، گرفت و لب زد.

– مواظب باش.

همتا نگاه گرفت و با کشیدن ضامن یکی از آن‌ مردها را نشانه گرفت.

می‌دانست اگر شلیک کند دو نفر دیگر متوجه‌شان می‌شوند و ممکن بود جان خودش و بقیه‌شان به خطر بیوفتد؛ اما چاره‌ای نداشت.

یا میزد.

یا می‌خورد.

ماشه را کشید و صدای بلند شلیک توجه‌ها را جلب کرد.

دو مرد سریع به سمتش نشانه گرفتند؛ ولی قبل از این‌که گلوله‌شان از خشاپ خارج شود، روی زمین افتادند.

کسری و کارن از دستشویی فاصله گرفتند و از دو جسم خونی چشم برداشتند.

رقیه تندی از مخفی‌گاهشان بیرون پرید و با دیدن افراد از هوش رفته و شاید مرده ماتم زده لب زد.

– تموم شد؟

– فکر نکنم.

صدای کلافه پویا بود.

سمتش چرخیدند که اسلحه‌ای را روی سرش دیدند.

پویا عصبی و بی حوصله می‌نمود و میترا هنوز در آغوشش بود.

مرد غرید.

– اسلحه‌هاتون رو بندازین.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 15

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

آلباتروس

نویسنده انواع ژانر: عاشقانه فانتزی تراژدی طنز جنایی و ...
اشتراک در
اطلاع از
guest
6 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
مائده بالانی
1 سال قبل

خسته نباشی.
چقدر هیجان داشت این پارت
فضا سازی عالی داشتی.
خیلی زیبا بود

لیلا ✍️
1 سال قبل

عین یه فیلم بود، صحنه به صحنه‌اش رو با وجودم احساس کردم؛ واقعاً کارت عالیه دختر این همه استعداد رو از کجا آوردی؟ دست از تلاش برندار و برای پیشرفت بیشتر قلمتو از اینم قوی‌تر کن✨

Ghazale
Ghazale
1 سال قبل

#حمایتتتتت🤍🥰✨️

دکمه بازگشت به بالا
6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x