نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان در پرتویِ چشمانت

رمان در پرتویِ چشمانت پارت۳۸

4.4
(27)

یک ربع گذشت تا به مقصد برسد
چشمانش کنکاش می کرد اطراف را
کافه زیاد بود
فحش ها نثار رهام کرد که محل قرار را چنین جایی گذاشته بود

دوباره نگاهی به اسم کافه انداخت
درست‌آمده بود !
با اطمینان از ماشین پیاده شده و سمت کافه رفت

کافه ای تاریک و لاکچری !

از همان بدو ورودش چشم می چرخاند تا سارا را پیدا کند
نگاهش معطوف به مردی همراه کودک شد

با ایستادن پسر جوانی کنارش که برای راهنمایی او آمده بود دست از نگاه کردن به مرد برداشت

پسر _ میز رزرو کرده بودید ؟

_ نه ینی اونی که باهاش قرار دادم رزرو کرده سارا بولات

پسر _ اونجاست

به همان مرد اشاره کرد
امکان نداشت؟
سارا مرد بود؟

قدم هایش را با تردید برداشت
فاصله اش با میز کم و کمتر میشد
نگاه مرد به طرفش جلب شده و از جا بلند شد

لبخندی زده و گفت :

_ سلام خانوم بفرمایید

به صندلی پیش رویش اشاره کرد
شوکه بود
روی صندلی نشست
وجود مرد به حدی سوال برانگیز بود که سلام کردن را از یاد ببرد

مرد به نگاه سوالی او لبخندی زد و دستانش را قفل کرده روی میز گذاشت

مرد _ نمیخواید چیزی بگید؟
خب اوکی اول من شروع میکنم
من سارپ هستم
برادر همسر سارا

سوال مهم ذهنش حل شد…
لب باز کرد تا سوال بعدی را بپرسد:

_ سارا کجاست؟

مرد _ روز پرواز خیلی حالش بد شد و نتونست بیاد این شد که من اومدم قرار بود سه نفره بیایم نشد

سری تکان داد

_ اوکی بچه رو میدید؟ باید برم

مرد آرام بچه را که درون گهواره اش خوابیده بود بوسید و در گوشش چیزی گفت

وقتی بچه را در آغوش او گذاشت نگاهش به سنجاق سینه صلیب افتاد
مسیحی بودند!

با صدای مرد سر بلند کرد

_ تو تاریکی نمی خوابه و شیر هم نمیخوره
اگر خواستید بخنده فقط لاله گوششو لمس کنید
مواظبش باشید

این را گفته و از کافه بیرون زد
نگاهی از میان پتوی مخملی سفید به کودک کرد
پوست سفیدش با مژه های طلایی رنگ تیره اش ترکیب قشنگی ساخته بود
انگشت اشاره اش را روی گونه نرم کودک آرام کشید
چشمانش لرزش ریزی خورد
بوسه آرامی بر پیشانی اش زده و اورا در گهواره اش گذاشت

_ خوش اومدی آقا دانیال!

ایندفعه بوسه محکم تری زد
خیلی خواستنی بود !

گهواره را برداشته و از کافه بیرون زد
از کافه درآمدن همانا
چشم در چشم شدن با پوریا همانا

_ تو اینجا چیکار میکنی ؟

با اشاره ای به دانیال گفت :

_ سرگرمی جدیده؟

نگاه کوتاهی به دانیال کرد و اخمی کرد

_ به تو ربطی نداره

راهش را گرفت که برود اما ساعدش اسیر دست پوریا شد

پوریا _ با بچه سخته بشین میرسونمت

ساعدش را آزاد کرد

_ پوریا … خواهش میکنم ازت از زندگی من برو بیرون خب؟

پوزخندی پوریا کاملا مشخص بود تا آخر عمرش دست از سر کچلش بر نخواهد داشت

_ پوریا …ازت خواهش کردم!

پوریا _ اوکی بیا فعلا تو ماشین سرده

خواست دوباره دستش را بگیرد که صدای مردی از پشت سر متوقفش
کرد

سپهر !
او دیگر اینجا چه می کرد ؟

پوریا از دیدنش جا نخورد بلکه حرصی چشم بست
لبخند کشداری ازین حرکت پوریا بر لب سپهر ایجاد شد
بین این دو چه ارتباطی بود

سپهر رو به کرده و گفت :

_ بیاید آتوسا خانوم آقا منتظرتونن بدید من بچه رو

گهواره را از دستش گرفته و رفت
عین جوجه اردکی به دنبال سپهر رفته و سوار سمند سفیدش شد

دورو برش چه خبر بود ؟
چرا حس محاصره بودن بین جماعتی ناشناخته را داشت؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا : 27

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨

ای آن که جز او امیدی نیست...🌱
اشتراک در
اطلاع از
guest
19 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Batool
Batool
10 ماه قبل

واییییییییییی نرگسی چه معمایی شده 🫢ولله منم گیج شدم 🤔این وسط چه غش غلقلی به پا شده وای بچه رو عزیزدلممممممممم این بچه به دلم منم خییییلی نشست😍😍😍😍 ودلم چقدر خخخخخخنک شد وقتی آتوسا با پوریای عوضی نرفت وسپهر حرصشو درآورد آخ که انگار یه آب خنک قشنگ ریخت رو دلم 😁😁راستی این سپهر کیه آقاش هم کیه 😅

Batool
Batool
پاسخ به  𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
10 ماه قبل

😂😂😂😂😂
میدونم فراموش نکردم مگه میشه فراموش کنم اتفاق حدسم زدم آقاش رهامم باشه فقط جهت اطمینان گفتم😎😄

Batool
Batool
پاسخ به  𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
10 ماه قبل

🤣🤣🤣🤣🤣نگوووووووو اصلا راضی نمیشم راجب کراشم اینجوری حرف بزنی هاااا منو آتوسا جون اونو به رسمیت میشناسیم😆😆🤩🤩😂😂

Batool
Batool
پاسخ به  𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
10 ماه قبل

😂😂😂😂اتفاقا رهامم همه براش پشت با فرمان ایستادنن فقط یه اخم همه حساب دستشوون میاد هاهاها 😎😎😎😎🤣🤣🤣🤣🤣

Batool
Batool
پاسخ به  𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
10 ماه قبل

😂😂😂😂😂😂😂🤩🤩🤩🤩

ALA
ALA
10 ماه قبل

هوو دمت گرم با این جنگی که توی ذهنم راه انداختی
بابا من که از کنجکاوی الان غش میکنم مسلمون😂🤩🤩🤩🤩🤩

خیلی قشنگ داره پیش میره هوو خسته نباشی🤩🤩🤩😘😘😘😘😘😘

ALA
ALA
پاسخ به  𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
10 ماه قبل

پارت اخر؟🤯🤯🤯🤯🤯🤯🤯🤯

مائده بالانی
10 ماه قبل

اوه چه شلوغ بازاری شد.
آتوسا چقدر هوادار داره
خسته نباشی نرگس بانو جان

𝑖𝑟𝑒𝑛𝑒 ‌
10 ماه قبل

عالی بوددد خسته نباشیییی🥺❤️‍🩹

آخرین ویرایش 10 ماه قبل توسط 𝑖𝑟𝑒𝑛𝑒 ‌
لیلا ✍️
10 ماه قبل

سپهر کیه🧐 زیبا بود نرگس‌جان😍 فقط موندم آتوسا سر چه فکری بچه رو آورده پیش خودش، مگه الکیه بچه یه غریبه رو ورداری بیاری! این دختره تا خودش رو نندازه تو چاه ول‌کن نیست😑

دکمه بازگشت به بالا
19
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x