نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان در پرتویِ چشمانت

رمان در پرتویِ چشمانت پارت۴۰

4.1
(36)

با شیشه شیر از آشپزخانه بیرون زد
بچه را از آرمان گرفت و وارد اتاقش شد
دانیال را روی دستش تنظیم کرده و شیشه شیر را داخل دهانش گذاشت

مک زدن های محکم دانیال به شیشه شیر گرسنگی شدیدش را نشان می داد

کم کم چشمانش سنگین شده و آرام خوابش برد
مک زدن هایش کم و کمتر شد تا جایی که لبانش از حرکت ایستاد

شیشه خالی را از دهانش بیرون کشید

آرام بدن کوچکش را روی تخت گذاشت
اصلا به سارا شباهتی نداشت
شاید به پدر رفته بود

با صدای زنگ موبایلش سریع بلند شده و جواب داد تا دانیال بیدار نشود

پوریا بود و بدون اینکه مهلت حرف زدن به او بدهد شروع کرد:

_ خوب گوش بده حرف نزن امروز منو سنگ رو یخ کردی جلو اون پسره کاری ندارم فقط وای به حالت جواب مثبت نباشه روزگارتو سیاه میکنم هم تورو هم اون رهام…فهمیدی یا نه؟

و قطع شد

بلافاصله پیامی از جانب پوریا ارسال شد

( مواظب خودتو و بچه باش )

نگاه لرزانش را از صفحه موبایل به دانیال دوخت
پای این کودک بی گناه هم به مشکلاتش گره خورد
پلک بست
قطره اشکی از روی گونه اش سر خورده و پایین چکید

دستی که به شانه اش خورد شروع گریه هایش شد
نفهمید که بود و کی آمده بود اما برایش مهم نبود جلوی چه کسی می گریست

دستان مردانه اش حصار شد دور شانه هایش

ارمیا _ کی اذیتت کرده؟ بگو برم پدرشو در بیارم

پیراهنش را مشت کرد در دستان کوچکش با شدت بیشتری گریست

_ خ..خسته..شدم..ن..نمی..تونم..

تقلا می کرد برای دریافت اکسیژن به درون ریه هایش

فریاد ارمیا که بلند شد چیزی نگذشت تا آرمان با بطری آب وارد شود
مادرش کنارش نشسته و او را در آغوش گرفت

با فحشی که از دهان آرمان خارج شد و بعد پرت کردن گوشی اش همه ساکت شدند

ارمیا گوشی را برداشته و نگاهی کرد
اخمی بر روی صورتش نقش بسته و به دنبال آرمان رفت

نگاه او و مادرش به صفحه گوشی دوخته شد
پیام پوریا و پیام های بعدش که همه تهدیدی پوچ و تو خالی بود

صدای گریه دانیال باعث شد مادرش بلند شده و روی تخت بنشیند

همانطور که بچه را در بغل داشت شروع به حرف زدن کرد :

_ حالا فکراتو کردی؟
این پسره حتی ارزش فکر کردنم نداره
هی منو پدرت گفتیم نه تو اومدی گفتی میخوام فک کنم
تو چرا هیچی ازین کاراش نگفتی؟
کی باهاش حرف زدی که موضوع بچه رو میدونه؟

سرش را به صندلی تکیه داد
حق داشتند
همه حق داشتند
همه جز او حق داشتند!

تمام این چند ماه مانند غده سرطانی مغزش را نابود کرده بود
به هر قیمتی طالب نجات بود

_ نمیخواستم…مجبور شدم

مامان _ چرا به ما چیزی نگفتی ؟

نگاهش را به بطری آب دستش داد
اگر میخواست لب باز کند باید نقطه به نقطه را تعریف می کرد

_ خودم درستش میکنم

با بوی سوختنی مادرش بچه را روی تخت گذاشته و سمت آشپزخانه دوید
دستی به صورتش کشیده و خیسی چشمانش را گرفت
ناگهان حرف سپهر در ذهنش اکو شد
هدف !
پوریا عاشق نبود او هدف داشت!

هدفش چه بود که باید اول به او می رسید ؟

چطور رهام و سپهر ، پوریا را می شناختند؟
نفرتشان از هم برای چه بود؟

چیز مشترکی باهم نداش…

انفجار شد درون مغزش !
انگار تمام سیگنال هایش به یکباره روشن شدند
دو دستش را جلوی دهان گرفت و از جا پرید

پس اینهمه نگرانی های رهام برای این بود
او فهمیده بود هدف پوریا را

شماره رهام را گرفت

بعد از دوبار جواب داد

رهام _ سلام بله؟

_ یه سوال ازت می پرسم راستشو بگو قسمت میدم خیلی مهمه

پس از مکثی گفت :

_ بگو می شنوم

_ پوریا به اون محموله مربوط میشه ؟

سکوت بود که بقیه مکالمه را ادامه می داد
سکوت علامت رضایت بود نه؟
پس حدسش درست بود!

_پس پوریا به اون محموله مربوطه

صدای نفس عمیق و پس از آن صدایش داخل گوشش پیچید:

_ آره مربوطه چون نمیتونه محموله رو بگیره از طریق تو میخواد به زور از چنگم دربیاره فک میکنه من عاشق توام حالا حالیت شد ؟

همه حرف هایش حالی شد جز قسمت آخرش
یعنی عاشقش نبود؟
اینهمه سختی برای هیچ و پوچ بود!

خوب او را بازیچه کرده بودند !
وسط میدان بود و بی خبر از همه چیز …
بازی حول محور او می چرخید اما او خود را بی نقش وسط ماجرا می دید

رهام _ کاری نداری؟… خداحافظ

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا : 36

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨

ای آن که جز او امیدی نیست...🌱
اشتراک در
اطلاع از
guest
18 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ALA
ALA
10 ماه قبل

این رهامه دیگه داره شورشو در میاره مطمئنم مث سگ عاشقشه

و اونجا که ارمان و ارمیا غیرتی میشن خیلی دوست داشتم ذوق کردم😍😍😍

عالی بود هووووو جونم😘😘😗😗😗😗

Batool
Batool
10 ماه قبل

آتوسای بیچارم لیاقتش این همه درد نیست اشکم دراومد برا این دختر 🤧🤧ما دخترا چرا باید این همه عذاب بکشیم برای اون جنس مذکر بدردنخورکه هیچی جز درد واشک تحویلمون نمیدن آه 😮‍💨😖
پوریای عوضی یعنی نرگس فقط اگه آخرش خوب حالا این عوضیو نگرفتی من میدونم وتو 😤
واما اون رهام کله خر
که عاشقش نیست نه گمشو برو بابا تو باید ازخداتم باشه همچین لعبتی رو عصبیم کردن نفهما ولی فقط غیرت داداشاش دمشون گرم ایول بابا خیلی خوش اومد فقط امیدوارم این پوریای احمق چیزی بهشون نگه برزین سر این بدبخت🥺

Batool
Batool
پاسخ به  𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
10 ماه قبل

آفرین همینه اینو میخوام برا بچم
اره احسنت این آتیش دلم آب شه 🤣🤣
برو زود برو نبال علی این جماعت اصلا لیاقت ندار که هیچ خودشون هم تلبکارن
آها خداروشکر خیالمو راحت کردی چشم قشنگ😉😁

آخرین ویرایش 10 ماه قبل توسط Batool
Batool
Batool
پاسخ به  𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
10 ماه قبل

🤣🤣🤣ولله من دیگه تسلیم اصلا از پس زبونت برنمیام 😂😂😂

Eda
Eda
10 ماه قبل

رهام خرررر😐🔪🔪🔪🔪نمیفهمم اتوسا عاشق چیه این بزکوهیه😐🔪💔
خسته نباشی نرگسی مث همیشه عالییی❤

𝑖𝑟𝑒𝑛𝑒 ‌
10 ماه قبل

خسته نباشییی خیلی قشنگ بود🥺❤️

لیلا ✍️
10 ماه قبل

به جرعت می‌تونم بگم خیلی خوب نوشتی، یعنی تلاش و پیشرفتت چشم‌گیره✨ خوب شد که خانواده آتوسا فهمیدن موضوع از چه قراره وگرنه این دختره بی‌عقل زبون دومتریش رو که تکون نمی‌داد!

مائده بالانی
مائده بالانی
10 ماه قبل

خسته نباشی عزیزم مثل همیشه عالی بود

Tina&Nika
10 ماه قبل

خسته نباشید عزیزم خیلی زیبا بود 💙

دکمه بازگشت به بالا
18
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x