رمان در پرتویِ چشمانت پارت۷۴
به زینبی که خنده اش گوش فلک را کر کرده بود غرید:
– ببند صدات میره بیرون!
زینب با سکسکه ای ناشی اش خنده زیادش می گوید:
– عاقدو من خبر میکنم تو فقط رو امضات کار کن
می توپد:
– زینب!
زینب دست روی دهان گذاشت و گفت:
– باشه من خفه میشم
ظهر هم وقت خواستگاری کردن بود؟
خیلیم ظهر نبود اما خواستگاری شب بهتر بود تا پنج بعد از ظهر!
رهام گفته بود قرار است بعد خواستگاری به آزمایشگاه بروند و دلیل اینهمه عجله اش، عوض نشدن رای پدر بود.
هر لحظه امکان داشت معاهده میان خود و رهام را نقض کند!
هدیه هارا با زینب داخل کاغذ کادویی های رنگی پیچید و بادکنک هارا آرمان و کسرا باد می کردند.
از وقتی قضیه دخترخاله رهام را مطرح کرده بود، کمی سرد بودند اما می دانست این سردی دوامی ندارد.
کادو هارا با زینب روی میز گذاشتند تا دانیالِ مخرب به آنها دست نزند.
ارمیا که وارد خانه شد، ناگهانی دانیال جیغ زد:
– بابا!
جوری با ذوق این کلمه را می گفت که همه برای لحظه ای از حرکت می ایستادند.
این بچه چه در ارمیا می دید که او را اینطور خالصانه دوستش داشت؟
گاهی اوقات آنقدر صمیمیت ارمیا و دانیال بالا میگرفت که دانیال به زینب، اجازه بغل کردن ارمیا را نمی داد!
ارمیا خرید هارا روی میز گذاشت و گفت:
– مامان ببین بسه یا برم بگیرم؟
مادرش نگاهی به شیرینی ها می کند و بعد از شمارش آنها جواب می دهد:
– هفده تا کمه!
– من میگیرم!
در ادامه برای توجیه حرفش اضافه می کند:
– باید برم برف شادی و قاب عکسای دانیالو از عاطفه بگیرم سر راه شیرینی ام می گیرم
قبل از اینکه چیزی بشنود خودش را حاضر می کند و دانیال را هم به سرعت با خودش از خانه بیرون می برد.
نفهمید چطور مسیر خانه خودشان با خانه خاله را طی کرد، فقط تند تند راه می رفت و گاهی دانیال را برای اینکه خسته نشود بغل می کرد.
نزدیک خانه که شد، گوشی اش را درآورد و زنگ زد.
آیفون خانه چند روزی بود که خراب شده بود.
عاطفه در را باز کرد و گفت:
– بدو منتظره بنده خدا!
دانیال را زمین می گذارد و دستی به موهای شلخته اش می کشد تا مرتب شود.
پاچه های شلوار بالا رفته اش را درست می کند و باهم به سمت کارگاه عاطفه می روند.
شکر خدا این دفعه عاطفه اتاق را تمیز کرده بود.
آرام سلامی کرد و لب زد:
– زود باید برم!
رهام آهسته سری به تائید تکان می دهد و می خواهد به آنها نزدیک شود، که دانیال شروع به گریه کردن می کند آن هم با صدای بلند!
بغلش می کند و می گوید:
– نمیرم من همینجام!
فکر کرده بود می خواهد او را با مرد غریبه پیش رویش تنها بگذارد.
روی تک صندلی اتاق می نشیند و لب می زند:
– حق بده بترسه!
براش…غریبه ای!
با شست اشک های صورت دانیال را پاک می کند و رهام جعبه بزرگ کادو پیچ شده را جلو می آورد.
با ذوق خطاب به دانیال می گوید:
– ببین برات چی آورده!
چقدر بزرگه!
بازش کن ببینیم چیه؟
باز کن
دست دانیال را سمت کادو هل می دهد و یک گوشه اش را کمی پاره می کند.
رهام آرام می پرسد:
– میتونه؟
جواب داد:
– آره بابا استاد خراب کردن و پاره کردنه!
دانیال تند تند کاغذ هارا از جعبه جدا می کند و رهام سر جعبه را باز می کند.
دوتا ربات کنترلی آبی و قرمز که ناراحتی و ترس دو دقیقه پیش او را تماماً شست!
رهام در حین بازی به دانیال گفت:
– بگو رهام!
دانیال غرق شده در جو باز تکرار می کند:
– آمِ!
می خندد و می گوید:
– فقط دوتای آخرتو میگه!
رهام – بگو بابا رهام
دانیال- بابا هامه!
رهام خوشحال برای او ابرویی بالا می اندازد که یک حرف دیگر به اسمش اضافه شده!
با نگاهی به ساعتش لب می زند:
– من باید برم شیرینی ام بگیرم دیرم میشه!
همین که پا از خانه بیرون گذاشت با ارمیا مواجه شد.
عاطفه داشت او را به طبقه بالا می برد و ارمیا میان پله ها او را دید.
خطاب به رهام داد زد:
– بیا بیرون!
رو او ادامه داد:
– بش بگو گمشه بیرون وگرنه میام تو!
انکار می کند:
– کی بیاد بیرون؟
ارمیا- به من دروغ تحویل نده اینا کفشای کیه؟
عاطفه می پرد وسط بحث:
– اینا کفشای علیه گذاشته اینجا بندای کفششو درست کنم
ارمیا داخل می شود و می خواهد کل اتاق را کاوش کند اما عاطفه براق می شود:
– اینا سفارشای مشتریمه نکن!
سمت کمد می رود و عاطفه خودش را جلوی در می اندازد.
– بیا برو کنار!
عاطفه – اینجارو نمیشه ببینی زشته!
لباسای شخصیه!
گونه های سرخ شده عاطفه، ارمیا را متقاعد کرد که دست بردارد اما شک و دودلی میان چشمان ارمیا پیدا بود.
گوشی اش را از جیب درآورد و رسماً او و عاطفه فاتحه ای خواندند.
بین نکشید که صدای زنگ از زیر تخت عاطفه بلند شد.
ارمیا خم شد و با برداشتن گوشی طعنه زد:
– گوشیه علیه دیگه؟
رهام در را هل می دهد و از کمد بیرون می آید.
سینه سپر می کند و می گوید:
– گوشیه منه!
اومدم بچه رو ببینم همین!
گوشی از کنار گوش رهام عبور کرد و یقه اش اسیر دستان ارمیا شد.
دانیال را بغل خاله اش می اندازد و با هل دادن ارمیا می خواهد آن دو را از هم جدا کند.
غیر ارادی داد می زند:
– ولش کن!
چته تو؟
یقه کیو میگیری؟
دلیل نمیشه چون هیچی بهت نمیگه هرچی دلت میخواد بهش بگی!
ارمیا می توپد:
– این موضوع بین من و اینه تو بکش کنار!
– این موضوع در مورد منه نمی کشم کنار!
بسه هر چقدر برام دعوا کردی و توپ تشر زدی من اینجور دفاع کردن نمیخوام!
جا اینکه برادرم باشی بادیگاردم شدی؟
اون بچه همون قدر که از خانواده ماست ازینم هست!
حق نداری ارمیا به کسی که من دوستش دارم توهین کنی!
دستش بالا رفت.
بالا رفت اما پایین نیامد!
بازوی خواهرش را گرفت و تقریباً از اتاق به بیرون پرتش کرد.
کفش هایشان را پوشیدند و ارمیا، بچه را از بغل خاله بیرون کشید.
ببخشید کوتاهی می گوید و از خانه بیرون می زند به دنبال برادر یاغی اش!
خودش را به ارمیا رساند و گفت:
– به بابا از امروز چیزی نگو خب؟
تازه با رهام راه اومده نمیخوام همه چی خراب بشه
ارمیا؟
ایستاد و تشر زد:
– خیلی پرویی تو دختر خیلی!
– ارمیا ازت خواهش میکنم تو خودت عاشق شدی تو خودت حسی که من دارمو درک میکنی
می پرد وسط حرفش:
– آره ولی من با زینب قبل عقدش زیر یه سقف نبودم!
– باورکن اومد دانیالو ببینه براش کادو تولدشو آورد همین!
ارمیا رو می گیرد و به آن طرف خیابان چشم می دوزد.
رو به رویش می رود وآهسته لب می زند:
– اشتباه نمی کنم!
این دفعه مطمئنم انتخابی که کردم درسته
بیا یه بار نقش یه برادر مهربونو برام داشته باش
باشه؟
بی هیچ جوابی می رود و اوهم به دنبالش راه می افتد.
امیدوار بود ازین قضیه کسی بویی نبرد.
شیرینی هم گرفتند و راهی خانه شدند
تولد با تمام بگو بخند هایش برای او زهرمار شد.
عکس های یادگاری گرفتند و کادو هارا باز کردند.
چشمانش می دید اما چیزی درک نمی کرد.
آرمان انگشت خامه اش را به صورت دانیال می زند و کسرا فیلمبردار و عکاس تولد، از همه می خواهد در کادر باشند.
ارمیا کنار او می ایستد و زمزمه می کند:
– با اینکه هنوز ناراحتم ولی مدیونی اگه اذیتت کرد بهم نگی!
موافقتش را هم عجیب اعلام می کرد.
لبخند پر رنگی روی لبش شکل می گیرد و در آن شلوغی محکم گونه ته ریش دار برادر را می بوسد.
خسته نباشی خواهر بابت این پارت زیبا
چه دیالوگهای قشنگ و جونداری😍😄 دلم واسه بابا گفتن دانیال ضعف رفت
انگار صداش توی مغزم اکو شد
این ارمیا هم فقط بلده قلدربازی دربیاره😒😂
اتفاقا میخواستم بیام تو رمان دونی پیدات کنم ولی بیشتر گمت کردم خیلی خارجیه حس میکنم تو ناف انگلیسه انقدر سایتش عجیب غریبه🤣
من دیگه رماندونی نیستم
بیا رمانبوک😍🤣🤣 تا بخوای ثبتنام کنی و دسترسی هم بگیری هفتخوان رستم رو باید رد کنی
تیکه آخر حرفم منظور به رماندونی بود
بابا همین جا که شوالای هست رو میگم دیگه که توش ثبت نام کردم
گفتی رماندونی واسه همون گفتم
اوایل میگم گنگه یه چند روز توش بمونی چم و خمش دستت میاد، اینقدر راحته که نگو
خیلی مطالب مفید و رمانهای قوی و آموزنده هم توشه دنبال کن
شولای برفی رو فرستادم واسه چاپ
سلامت باشی عزیزدل♥️
دیگه داره تموم میشهههه😭😭😭😭😭😭😭😭
باید لباس بخرین واسه عروسیییی😍😍😍😍
هنر ارمیا جز قلدربازی چیز دیگریست؟
اتفاقاً من تازه خریدم
یه کت خوشرنگ مجلسی که رنگ آجری مایل به صورتیه، با شلوار دمپا مشکی ست میکنم😂 خدا قوت جانانه، دست و پنجههات قوی
اوووو مبارک باشه 😂♥️
با سفیدم قشنگه ها یا کرم یا و یا یا 🤣
خیلی ممنون❤
من شلوار سفید نمیتونم بپوشم
مشکی قشنگش میکنه
بذار یه عکس از خودم بفرستم🤣
کرمی نیست؟🤣🤣
وای خدا چه خوشگل شدی خانومی
چرا والا کرمیه😂
میگم🤣
سلام لیلا جونم خوبی خواهری چه خبر وای امروز یادم اومد که الان نزدیک یک سال که من وتو ازدوستیمون میگذره ♥️
سلااام دل به دل راه دارهها😍 چه زود گذشت
شاید تا به حال ندیده باشمت اما تاثیر عمیقی روی زندگیم گذاشتی
بیاغراق انگار حکمتی توی کار خدا بود که باهات آشنا شم
نه دیگه تو بی مرام شدی خدا لعنت کنه اونی که گفت دوری دوستی بهتره😔
عه داداشم گناه داره😞
توأم بااین داداشت 🙄
راستشو بگو تاثیرم بد بوده یاخوب؟
خیلی خیلی خوببببب
فقط از اونجایی که من از زندگی شما ایده برداشته بودم و شما مادمازل دچار دلشوره بودین که بهت حق میدم😂 یه موقعی ناخودآگاه استرس بیخود میگرفتم که خدایا چرا من اصلاً قبول کردم بنویسم! ولی خدا رو شکر اسامی رمان و مقدار زیادی از بافت تغییر داده شد که هم خیال من راحت شه هم تو
نوشداروی سابق هم که دیگه توی رماندونی نیست
فقط خدا میدونه که چقد دوست دارم😘🥺
خا دیگه بسه چقدر لاو ترکوندیم🤣 خوش باشی، زودتر هم خبر خاله شدنت رو بده
کمکار شدینااا
واه بیخیال بابا این روزا خودم شدم نینی کوچولو
منظورم خاله شدنم بود🤣 عه
نه به اون موقع که دوست داشتی نه الان
البته حق میدم مسئولیت سختیه
شما هم فعلاً یک ساله عروسی گرفتین راه دارین
آره شایدم کلا هیچوقت نخوایم
انشاالله هر چی که خیر و صلاح زندگیتونه واستون پیش بیاد😍