نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان در پرتویِ چشمانت

رمان در پرتویِ چشمانت پارت ۴۱

4.3
(36)

رمان در پرتویِ چشمانترمان در پرتویِ چشمانترمان در پرتویِ چشمانترمان در پرتویِ چشمانترمان در پرتویِ چشمانتتقریبا از ظهر قیامت شد در زندگی اش
حمله های ارمیا و نعره هایش برای ارتباط او با رهام
زبان تلخ و نیش دار آرمان
و در این بین پرسش های متعدد خانواده اش برای دانستن حقیقت

همه و همه دست به دست هم داده بود تا تنش را بلرزاند
تماس عمه اش و ترتیب یک مهمانی از جانب خودش بدترین اتفاق بود

آن شب …
همه چیز گفته شد
نه به خانواده بلکه به پوریا
بحث او با پوریا همه چیز را لو داد
از چگونگی ارتباطش با رهام تا برگشت پوریا و اصرارش برای ازدواج با او

چند ساعت قبل …

_ به تو چه که من با کی در ارتباطم!

پوریا نیش خندی زده و گفت :

_ کاش لااقل با یکی بودی که جرات داشتی ازش بگی رفتی با یه اوباش بی…

نگذاشت حرفش به پایان برسد و زبان تیز کرد:

_ حرف دهنتو بفهم هی هیچی بهت نمیگم

پوریا رو به پدرش کرده و گفت :

_ می بینی دایی؟ میبینی؟ شما که جانماز آب می کشی ببین دخترت از پسرهمسایه چطور دفاع میکنه!

_ دهنتو ببند همه چیزو قاطی نکن بحث منو تو به رهام ربطی نداره

پوریا _ اتفاقا ربط داره نصف مشکلات من سر اونه

_ این تو بودی که عین بختک افتادی رو زندگی من

پوریا با لبخندی که بیشتر تمسخر آمیز بود خیره اش شد
عمه اش پوفی کشیده و خودش را با دست باد زد
انگار بحث شان خیلی هم برای دیگران جذاب نبود
این وسط حرکت پدرش او را به مرز جنون می رساند
هر وقت عصبی می شد پیشانی ماساژ می داد

پوریا آهی کشیده و گفت :

_ خیلی خودتو دست بالا میگیری دختردایی!

_ شما بهتره جای تمرکز کردن رو کارای من به فکر بدست آوردن محموله باشی

همین جمله کافی بود تا رنگ پوریا عوض شده و مادرش دست از باد زدن خود بردارد
نگاه همه حالا به آن دو بود
قضیه محموله چه بود ؟

پوریا _ از چی داری حرف میزنی ؟

خوب خودش به نفهمی میزد !

_ از همون محموله عتیقه ای که قرار بود با تحت فشار گذاشتن رهام از طریق من بهش برسی

لب های پوریا چندباری بازو بسته شد
انگار مغزش یاری نمی کرد برای ساخت دروغی جدید

_ بهتره جور دیگه برنامه ریزی کنی چون اصلا روش خوبی رو برای تحریک رقیب انتخاب نکردی

با پایان جمله اش ارمیا بلند شده با ضربه ای که باعث شد خون از لب پوریا جاری شود او را بدرقه کرد

عمه اش در شوک فقط سوال می پرسید و بعد با چرندیاتی بی ارزش از خانه خارج شد

حال…

شیشه شیر خالی دانیال را روی عسلی گذاشت
پتوی نرمش را رویش انداخته و دراز کشید

خیره به مژه های فرش شد به آن موهای موج دارش
یک کودک و اینهمه زیبایی؟

کم کم چشمانش سنگین شد
اما خوابش تکه تکه میشد
هر ده دقیقه انگار کسی بیدارش میکرد که ناخودآگاه چشم باز میکرد

نگاهی به دانیال می انداخت و دوباره می خوابید

تا اذان صبح چندباری همینطور شد

صدای اذان را که شنید اولین قطره اشکش چکید
تنها کسی که این روزها از همه بهتر او را می فهمید

بلند شد و وضو گرفت
وارد اتاق که شد دید که مادرش بالای سر دانیال نشسته و با شیشه شیرش می داد

سلامی زمزمه کرده و جانمازش را پهن کرد
موهای بورش را زیر چادر داده و دستان سردش را کنار گوشهایش قرار داد

_ دو رکعت نماز صبح می‌خوانم قربه اله ا…
ا…اکبر

آرام شده بود

صدای مادرش از پشت سرش شنید:

_ بچه دوستته دیگه؟

حق داشت بعد از این اتفاقات به او شک کند

برگشت سمتش و نگاهش را به دانیال دوخت

_ خوابید؟

مامان _ آره

_ راستی امروز اعلام نتایج کنکوره زینب بهم گفت قراره بعدش برین بیرون

مادرش فقط نگاهش کرد
دخترش را خوب می شناخت

جانماز را جمع کرده و بچه را از مادرش گرفت و روی تشک گذاشت

بخاطر دانیال تشک پهن کرده بود و هردو روی زمین می خوابیدند

پتویش را برداشته و کنار مادرش دراز کشید
سر روی پایش گذاشت و چشم بست
بهترین راه برای فرار از موقعیت خوابیدن بود

دست مادرش روی گونه اش نوازش وار چرخیده و گفت:

_ هرکی رو بتونی بپیچونی منو نمیتونی …بهتر از هرکسی می شناسمت کی داری راست میگی کی دروغ؟

چشم باز کرد

_ اگه بچه دوستم نباشه؟

مامان _ امیدوارم به پسر زهره خانوم مرتبط نباشه

ته دلش خالی شد
هنوز نباید چیزی می گفت

_ گفتم که یکی از دوستام سرطان گرفته رفته شیمی درمانی و…کسیو نداره مجبور شد بهم رو بزنه

نفس آسوده مادرش بار سنگینی روی قلبش انداخت

فعلا تا زمانی که پوریا دهانش را گل گرفته بود همینطور ادامه می داد
خسته خوابش برد و دیگر هیچ نفهمید

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 36

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨

ای آن که جز او امیدی نیست...🌱
اشتراک در
اطلاع از
guest
20 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
𝑖𝑟𝑒𝑛𝑒 ‌
10 ماه قبل

اولینننن
خسته نباشی🥺❤️

𝑖𝑟𝑒𝑛𝑒 ‌
پاسخ به  𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
10 ماه قبل

مرسییی🥰🩷

Batool
Batool
10 ماه قبل

چه معرکه ای برپا شده بود آخ آتوسایم بیچاره لیاقت این همه دردو نداره
ولی آخیییییش چقدر دلم خنک شد.وقتی پویا رو کیش ومات کرد وقشنگ ارمیا زد دهنش آه که چه راحت شدم پسره ی احمق ولی وای به روزی که بفهمن بچه به رهام ربط داره یعنی فاجعه فاجعه 😵‍💫😵‍💫
مرسی نرگسی پارت عالیییی بود

آخرین ویرایش 10 ماه قبل توسط Batool
ALA
ALA
10 ماه قبل

وااااییییی عالییییی بود هووو ی چشم قشنگم
خسته نباشی🥰😍🙂🤩

کمپین حمایت از ستوان مهرداد😎
کمپین حمایت از ستوان مهرداد😎
10 ماه قبل

احساساتِ آتوسا، برام ملموس‌کننده بود. عین یک مادرِ واقعی از دانیال مراقبت می‌کنه، این دختر حقش نیست که دلش شکسته شه. پوریا چه‌طور روش میشه تو صورت داییش نگاه کنه و بگه جانماز آب می‌کشی! واقعاً که نوبره😒 این رهامِ بی‌خاصیت هم که یه حرکتی نمی‌زنه، دخترِ مردم رو زابه‌راه کرده، عین خیالش هم نیست😑 زیبا نوشتی نرگسی، قلمت پایا👌🏻💓

ALA
ALA
10 ماه قبل

چرا رمان من رو نمیزاره ؟ واقعا دیگه دارم عصبانی میشم
چرا اینطوری میکنه ادمین ؟
من دیروز تا الان فرستادم ولی بارگزاری نمیشه😡😡😠😠😭😭😭😭😭😭😭

لیلا ✍️
پاسخ به  ALA
10 ماه قبل

نه نفرست، میاد، می‌خوای بدون عکس تایید کنم؟

لیلا ✍️
پاسخ به  𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
10 ماه قبل

آره، کلاً یه بار بفرستین همیشه😊

ALA
ALA
پاسخ به  لیلا ✍️
10 ماه قبل

اخه چرا اینطوری شده ؟

میشه دوباره مثل دفعات قبل نره زیر بقیه ی رمان ها ؟
اخه هیچ وقت نمیاد اول با اینکه من زود میفرستم
وقتی میره زیر بقیه ی رمان ها بازدیدش کم میشه😪😭😭😭😭😭

آماریس ..
پاسخ به  ALA
10 ماه قبل

بازدید سایت کلا کمه بزور تا پونصدتا میره😩

آماریس ..
10 ماه قبل

خسته نباشی گلل💙

مائده بالانی
مائده بالانی
10 ماه قبل

خسته نباشی
مثل همیشه عالی
طفلک اتوسا

دکمه بازگشت به بالا
20
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x