رمان در پرتویِ چشمانتpart1
رمان در پرتویِ چشمانت
رمان در پرتویِ چشمانت : مامان _ آتوسااااا آتوسا کری دختر؟
عینک را بالا سرش روس موهایش گذاشت و دررا بازکرد و به چهارچوبش تکیه داد
_ حکمت الهی رو میبینین ! موقعی ام که من میخوام درس بخونم شماها نمیزارین
مامان _ درس خوندنت بدرد عمت میخوره بیا کمکم بده
_ الان عمه منو شما چیکار داری؟
مامان _ تقصیر همون عمته که تو این شدی
_ عمه بدبخت من عمه مظلوم من عمه …
مامان _ بیا سفره رو پهن کن ذلیل نمیری الهی بدو
با فریاد مادر لرزید و عینک از روی موهایش سر خورد و افتاد زمین
سمت آشپزخانه رفت و سفره را برداشت و پهن کرد بشقاب قاشق هارا برداشت و برد سر سفره پیاله هارا ماست کرد و به همراه ظرف سالاد سر سفره گذاشت و …
_ تموم شد
مامان _ آفرین ..همیشه همین جوری باش حتما باید داد منو در بیاری
آرمان _ سلام ننه
مامان _ سلام
_ من آدم نیستم؟
آرمان _ وای بلاخره فهمیدی
_ مامان !
مامان _ باز شما دوتا همو دیدین؟ برو دستاتو بشور بابات کو؟
آرمان _ با آقای جعفری حرف میزنه الان میاد
خواهر نبود اگر تلافی نمیکرد !
پدرش که آمد همه سر سفره نشستند و مادر داشت غذاها می کشید که صدای تلفن بلند شد
آرمان رفت و جواب داد
برادرش ارمیا بود که در حال حاضر پادگان بود آن هم بخاطر عشقش چون یکی از شروط ازدواج را کارت پایان خدمت گذاشته بودند
آرمان _ مامان خوبه باباهم خوبه آتوسا هم خوبه داره میخوره
_ هیچکی نمیخوره فقط آتوسا میخوره!؟
آرمان _ داداش این خیلی زبونش دراز این دفعه اومدی تفنگتو بیار اینو خلاص کنیم راحت شیم
_ الهی بمیری بده من گوشیو
حمله ور شد سمت آرمان و گوشی را از دستش گرفت
_ داداش بیا ببین منو عین اسیرا گیر آورده اذیتم میکنه به روح آقاجون اگه من اینو اذیت کرده باشم
ارمیا _ سلام
_ من انقدر فک زدم بعد تو میگی سلام ؟ خب سلام بعدش
ارمیا _ حال شما ؟ خوش میگذره؟
_ الحمدالله خوش که اگه بعضیا نباشن بله میگذره
مامان _ بده من گوشیو بچمو روانی کردین
_ واستا دارم باهاش حرف میزنم
ارمیا _ به آرمان نگو این دفعه بیام واست پوکه میارم
_ از اونا زیاد آوردی کلت بیار
آرمان _ دادااااااش
مامان _ بچم مگه رفته تفریح که سوغاتی سفارش میدین بده گوشیو ببینم
داد دست مادرش و خودش رفت سر سفره نشست و شروع به خوردن کرد
_ دوغتو کامل بخور
آرمان _ چرا؟
_ که بشوره ببره
آرمان _ قصد شومی که نداری؟
_ چه قصد شومی دارم میگم اندازه گاو چریدی بخور بشوره ببره
آرمان _ بی تربیت خب همینی محترمانه تر بگو
_ نمیفهمی که
لیوان دوغ را سر کشید و انگار عملیات موفقیت آمیز بود
آرمان _ ادامسه!!!
_ عه آدامس از کجا؟
آرمان _ اه اه اه چندششششش
و محکم پس کله اش کوبید اما برایش مهم نبود چون تلافی اش را کرد
_ دفعه بعدی بهم سلام نکنی بدترش سرت میاد
و با بشقاب غذا پشت پدر پناه گرفت
منم تایید بشه پارتم؟
برای درست کردن عکس رمان چجوری میشه یه چیز مخلوط درست کرد؟ینی چندتا عکس تو یه عکس
توی خود گالری فک کنم قسمت کلاژ
یا با برنامه ی پیکس آرت و اینشات
کلاژ یجوری درمیاره😖
نصب کنم ببینم یاد میگیرم یا نه😁
خسته نباشی نویسنده جان
حمایت
سلامت باشی🌻
چه پارت طنزییی
خوش اومدی با رمان جدیدد
😁
مرسی عزیز دوتا رمان جدید✌🏻😍
واییی چقد خندیدم من ب این دوتا🤣🤣🤣
خسته نباشییی❤️
🤣🤣🤣
شما هم خسته نبشی
رویای من رو چرا نمیزاری؟
بخاطر طنز بودن رمانت جذبش شدم و منتظر پارت جدید بشدت هستم
خسته نباشی
به حمایتت نیازمندم❤
ووییی من ذوقق😍😍😍
در حال تایپه😉