نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان در بند زلیخارمان دلبرِ سرکش

رمان دلبرِ سرکش part40(این پارته دیگه😂)

3.5
(12)

_ سلام آقا احسان ؟
احسان _ سلام زن داداش کلاست کی تموم میشه ؟
_ من یازده تمومه یه کلاس دیگم دارم ساعت سه شروع میشه
احسان _ یازده میام‌دنبالت در دانشگاه
با شروع شدن کلاسش دیگر تماس را قطع کرد بلافاصله شهریار پیام داد
شهریار _ چطوری خانوم قشنگم؟
_ از احوال پرسی های شما
شهریار _ میدونم دلت واسم تنگ شده کارام تموم شه میام مشهد
_ من باید با احسان برم خرید جهاز؟
شهریار_ پسند احسان مث منه فرقی نداره
_ احسان قرار نیس شوهر من بشه
شهریار _ به جان خودم کارام زیاده وگرنه انقدر دلم واسه تو تنگ شده که خدا میدونه چیکار کنم من ؟
_ میتونستی این مغازتو بعد عروسیمون را بندازی
شهریار _ راس میگی حالا شده یکم صبر کنی درست میشه یه هفته دیگه مشهدم
_ باشه کاری نداری؟ کلاس دارم
شهریار _ نه برو مراقب خودت باش

به استاد فتوحی خیره شد بشدت استاد باحالی بود سرکلاسش جای غم نبود خوب تدریس می کرد و امتحان میگرفت
کلاس که تمام شد دفتر و کتاب‌هایش را جمع کرد و از کلاس خارج شد پله هارا پایین آمد
پسر _ خانوم خانوم
_ بله؟
پسر _ من سینام همکلاسی جدیدتون میتونم آیدیتونو داشته باشم جزوه های قبلیتونو ازتون بگیرم یا این آیدی من پیام بدین
_ من جزوه هام کامل نیس دو جلسه قبلم نبودم
پسر _ آها خب اشکالی نداره
احسان _ زن دادااااش
چشمانش از تعجب گرد شد اطرافش هرکه بود نگاهشان سمت احسان برگشت
پسر _ مزاحمتون نشم خداحافظ
سمت احسان رفت با آن تیپش عینک آفتابی اش را هم روی موهایش گذاشته بود صورتش هم اصلاح کرده
_ زن داداش و کوفت
احسان _ 😂
_ مگه سرجالیزی هوار میکشی آبروم رفت
احسان _ قلم پام خشک شد بیا بریم
_ کجا میریم؟
احسان _ بریم مبل ببینیم؟ دیشب یه جا پیدا کردم مبلاش قشنگه حالا به نظر خودت بستگی داره بریم ؟
_ بریم
آدرسی که احسان پیدا کرده بود دور بود نزدیک یک ساعت و نیم در راه بودند وقتی رسیدند ماشین را پارک کرد و پیاده شدند
_ اینجاست؟
احسان _ آره
_ چه مبلای نااازی😍😍
باهم وارد شدند از همان اول یکی یکی مبل هارا نگاه می کرد همه اش قشنگ بود
پسری که همسن احسان بود جلو آمد انگار دیشب با احسان حرف زده بودند
هیراد _ چه رنگ میخواین؟ پرده و فرشتون چه رنگه؟
_ طوسی و صورتی و سفید
هیراد _ طبقه سوم یه کار جدید آوردن بیاین برین نشونتون بدم
سوار آسانسور شدند طبقه سوم قشنگتر از طبقه اول بود
هیراد _ اینجا یه دو بزنین من‌باز میام
_ این سفیده هم قشنگه ها 🤩
احسان _ این کثیف میشه ببین اونو نگا
_ کدوم ؟
چادرش را کشید سمت مبلی که طوسی بود با بالشت های طوسی و صورتی
_ سلطنتی میخوام خب
احسان _ سلطنتی میخوای چیکار کنی راحتی بگیر روش بتونی بخوابی ننه من ده تا سلطنتی ریخت بیرون یا پایش شکست یا دسته
_ داداشت اومد گف چرا دوتا راحتی گرفتین چی میگی؟
احسان _ اون گیجه نمی‌فهمه قشنگه یا نه
_ حالا بزار بقیشو ببینیم
احسان _ بابا همینجا قشنگه اوکی بده بریم جای دیگه
_ چه عجله داری تو !
احسان _ آقا هیراد همین خوبه شما دخترا رو ول کن کل خاور میانه رو می گردین
_ یه نگا بکنم بقیشو خب واستا😁
احسان _ نگا کن ولی پسند نکنیا😎
_ ظالم زورگو😐💔
احسان _ بیا بریم طبقه پنجم جا کفشی دارن
چادرش را کشید سوار آسانسور شدند برخلاف شهریار احسان را انگار سوخت موشک زده بودند فقط می دوید
هیراد _ پسند شد مبل ؟
احسان _ آره جا کفشی سفید میخوایم
هیراد _ چه مدل؟
_ داشبوردی هس؟
هیراد _ کشودار؟
_ آره
جا کفشی که سریع پیدا شد باز سوار آسانسور شدند رفتند طبقه اول چیزهایی که پسند کرده بودند را نوشت
هیراد _ آینه نمیخواین ؟
احسان _ اون باز کدوم طبقس؟
هیراد _ روبروعه😂
باز بدو بدو از خیابان رفتیم آن طرف همه آینه دراور و لاله و لوستر بود
_ اون سفید نیس شیریه
احسان _ چه فرقی داره ؟
_ نه سفید میخوام آینشم مربعی باشه
احسان _ کشتی مارو بیا بریم با همون شوهر چپرچلاقت بیا
_ شوهرم خیلیم خوشگله😌
احسان _ دروغگوها سوسک میشن دروغ نگو 😂
سوار ماشین شدند و حرکت کردند سمت دانشگاه

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا : 12

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Narges Banoo

http://rubika.ir/nargesbanoo85
اشتراک در
اطلاع از
guest
6 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
مائده بالانی
1 سال قبل

ببخشید کسی نیست
من پارت دادم
تایید کنید لطفا

لیلا ✍️
پاسخ به  مائده بالانی
1 سال قبل

اومدم

Ghazale
Ghazale
1 سال قبل

#حمایتتتتتت✨️🥰🤍

تارا فرهادی
1 سال قبل

خسته نباشی عزیزم❤️🤩
#حمایت

دکمه بازگشت به بالا
6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x