نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان راغب

رمان راغب پارت ۱۳

4.5
(26)

وای! باز دوباره! کمی خودم را عقب کشیده و با وحشت به صورتی نگاه کردم که از عصبانیت قرمز و قرمزتر میشد. خدای من! شیوا چه کار کردی؟! باز هم؟! باز هم سیلی زدی بی‌جنبه؟! بر خودم لعنت فرستاده و همان‌طور که به آرامی روی تخت عقب‌عقب می‌رفتم، به صورت قرمز شده‌اش زل زدم. ابروان کشیده و پرش را چنان در هم کشیده بود و چشمان سیاهش از حرص مویرگ‌های سرخش بیرون زده بود؛ از رگ گردنش که اصلا نگویم! من بی‌چاره نیز با ترس و اضطراب به صورتش زل‌زده و من‌من‌کنان گفتم:
ـ خـ….خب نگاه کن! قـبول کن که حقت بود….مـ….من بهت حق میدم ها! زیادی خوشگلم دوست داری من رو کنارت بخوابونی و…ولی…نمیشه بدون رضایت طرف مقابل.
به گوشه‌ی تخت رسیده و اگر بیشتر عقب می‌رفتم، پهن زمین می‌شدم. آگرین هیچ نمی‌گفت؛ هیچی! موهای پریشان سیاهش در هم بود و با همان پیرهن سفید و شلوار سیاه دیشبش خوابیده بود. قرمزی صورتش را حتی ته‌ریش سیاهش نمی‌پوشاند! لبخند دندون‌نمایی زدم و گفتم:
ـ خب آخه…قبول کن حقت بود…من هیچ‌وقت اجازه همچین چیزی رو… .
حرفم تمام نشده بود که دیدم به سمتم خیز برداشت. جیغ بنفشی کشیده و با تمام سرعتم از روی تخت بلند شده، به سمت در دویدم.
ـ وایسا! بهت میگم وایسا! حقم بود آره؟! خودت دیشب مست بودی هی می‌گفتی کنارت بخوابم ابله! حالا سیلی هم می‌زنی؟!
من بی‌توجه به حرف‌هایش فقط جیغ می‌زدم. دست‌گیره را چرخانده و خودم را درون راه‌رو پرتاب کردم. باید هرطور شده از دست آن غول بیابانی فرار می‌کردم وگرنه هرچه دیده بودم از چشم خودم دیده بودم! تمام توانم را درون پاهایم ذخیره کرده و می‌دویدم؛ اصلا نمی‌دانم به کجا فقط می‌دویدم که دیدم دختری از یکی از اتاق‌های راه‌رو بیرون آمد. از خوش‌حالی بر قدرت پاهایم افزودم و بی‌توجه به صدای قدم‌های آگرین که دقیقا چند سانت با من بیشتر فاصله نداشت، به سمت دخترک پرواز کردم. او باید پناهم میشد!
اصلا صورتش را من کور از چند متری نمی‎شناختم. هرچه نزدیک‌تر می‌شدم صورتش واضح‌تر میشد؛ چرا خشکش زده بود بی‌چاره؟! یک ثانیه سرم را به عقب برگردانده و دیدم با تمام قوا به سمت من حمله‌ور شده! جیغم بلندتر شد و تندتر دویدم:
ـ کمک! دختر جون به دادم برس!
با واضح شدن صورت دخترک، شناختمش؛ ترلان بود. بی‎چاره خشکش زده بود و کنار درب اتاق ایستاده بود. یک جیغ دیگر زده و چنگی به ترلان زده، خودم را پشت بدنش قایم کردم:
ـ ترلان کمک!
من و آگرین هر دو از نفس افتاده بودیم. او انگار نمی‌خواست کم بیاورد که غرید:
ـ برو کنار ترلان با این وحشی کار دارم.
ترسیده و خودم را بیشتر پشت ترلان قایم کردم. نفس‌نفس می‌زدم و آنقدر دیوده بودم که سرم داشت گیج می‌رفت. صدای حیرت‌زده‌اش به گوش رسید:
ـ چی شده؟! برای چی همچین می‌کنین؟
آگرین دیوانه‌وار چنگی به موهایش زد و آن را عقب فرستاد. با کلافگی گفت:
ـ هیچی نشده. برو کنار من با این کار دارم.
سریع جیغ‌جیغ کنان گفتم:
ـ نه! ترلان نری کنارها! این من رو می‌کشه.
ترلان نمی‌دانست به حرف چه کسی گوش کند. گیج شد و گفت:
ـ آگرین ولش کن گناه داره. امروز برنامه چیه؟
می‌خواست بحث را عوض کند طفلی و من همچنان از پشت ترلان با یک چشم سرک کشیده و آگرین را می‌پاییدم که با اعصابی خورد به من زل زده بود. اگر موهایم چتری نبود یک ابروی قشنگ برایش بالا می‌انداختم که بیشتر حرصی شود! اصلا نمی‌دانم چرا اینقدر دلم می‌خواست حرصش دهم؛ لذت داشت!
ـ امروز می‌ریم اون یکی خونه. نقشه‌ی دیشب عملی شده و یکی از اون گردنبندها رو داریم. یه عضو جدید هم اضافه شده.
چشم از من برنمی‌داشت غول وحشی! ترلان با تعجب گفت:
ـ عضو جدید؟ کی؟
ـ می‌ریم اونجا می‌بینی. فقط سریع آماده بشین نیم ساعت دیگه پایین عمارت باشین.
ترلان با تعجب سرش را برگرداند و خطاب به من گفت:
ـ تو هم داری میای مگه؟
به چشمان سبز لجنی‌اش زل زده و به آرامی گفتم:
ـ آره.
ابرو بالا انداخت و با لبخند گفت:
ـ پس حتما عضو جدیدمون تویی! بیا بریم آماده بشیم ببینم!
با خوش‌حالی دست مرا گرفت و خواست به داخل اتاق ببرد که صدای آگرین مانعش شد:
ـ صبر کن! این وحشی رو نبر باهاش کار دارم.
ترلان با تعجب نگاهش را به آگرین دوخت که سریع گفتم:
ـ من آماده شدنم خیلی طول می‌کشه پس انشالله بعدا کارت رو بگو.
خواستم سریع وارد اتاق شوم که دستش را جلو آورده و به سرعت دست مرا از ترلان جدا کرد. با چشمانی ترسیده به آگرینی خیره شدم که چشم از من برنمی‎داشت:
ـ تو برو آماده شو.
با این حرف، ترلان در اتاق را بست و من ماندم و این هیولای بی شاخ و دم! لبخندی دندان‌نما زده و گفتم:
ـ خب ببین…من این سیلی رو از عمد نزدم باور کن دستم خودش اومد بالا و… .
مرا به در اتاق تکیه داد و سرش را جلو آورد. هنوز ابروهایش در هم بودند و چشمان کشیده‌ی سیاهش عصبانی. مطمئن بودم دندان‌های ردیف و سفیدش را روی هم قفل کرده و می‌خواست از بین آنها بغرد. حدسم درست بود!
ـ حیف که عضو جدید گروهی وگرنه خوب می‌دونستم چی کارت کنم. به لوستر سقف می‌بستمت از همون‌جا آویزونت می‍کردم که فقط التماس و خوهش کنی ولت کنم! فهمیدی؟!
بر فشار دستانم می‌افزود و من بیشتر می‌ترسیدم. سرم را به علامت تایید تکان داده و زمزمه کردم:
ـ میشه برم؟
چشمانش را ریز کرد و گفت:
ـ اگه فقط حتی یک دقیقه دیر کنی، اخراجت می‌کنم. برام هم مهم نیست دیشب نقشه رو اجرا کردی و گردنبند رو دزدیدی.
دستم را به شدت رها کرده و با حرص ادامه داد:
ـ چشمم زومه روی کارهات. دست از پا خطا کنی گفتم چی کارت می‌کنم.
به طبقه‌ی پایین اشاره کرد و گفت:
ـ از لوستر همون‌جا آویزونت می‌کنم و اسپیلت‌ها رو هم روشن می‌کنم. ببینم باز هم جرعت می‌کنی هرکاری خواستی بکنی یا نه!
سرش را برگرداند و من ادایش را در آوردم. الکی مرا ترسانده بود؛ از چه بترسم؟ اصلا چه می‌گفت؟ دیشب مست کرده بودم؟! من نقشه را عملی کرده و گردنبند دزدیده بودم؟ اصلا چه می‌گفت؟! دیشب را به هیچ‌وجه یادم نبود! تنها چیزی که به یاد داشتم بودنمان در آن ویلا بود و بار ویلا. معلوم نیست چه‌قدر خورده بودم که الآن هیچ چیز یادم نبود! شانه بالا انداخته و آخرین نگاهم را به آگرینی که قدم‌های استوار به سمت اتاقش برمی‌داشت دوختم. آرام دست‌گیره را پایین کشیده و وارد شدم. با وارد شدنم سریع ترلان به سمتم آمده و چشمان سبز لجنی‌اش را با خوش‌حالی به من دوخت. ابروهای هلالی‌اش را بالا پراند و دو تا دست‌هایم را گرفت:
– وای! شنیدم عضو جدید گروه شدی! خوش اومدی دختر!
با بهت گفتم:
– گروه چی؟!
چپ‌چپ نگاهم کرد و گفت:
-خودت رو به اون راه نزن.
با تعجب گفتم:
– واقعا نمی‌دونم کدوم گروه رو میگی
شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
– پس آگرین هنوز بهت توضیح نداده.
سرم را تکان داده و گفتم:
– نه.
سری تکان داد و گفت:
– پس روز اولته؛ آره؟ خوبه! باید خودم دافت کنم.
سپس دستی به موهای زیتونی مواجش کشید و به سمت کمد رفت. نگاهی به تخت رو‌به‌رویم انداختم دیدم هلیا با اخم روی تخت نشسته و درحالی که به دیوار تکیه داده، کتاب می‌خواند. حتی سر بلند نکرده بود به من سلام کند. خودم پیش قدم شدم و گفتم:
– هلیا…خوبی؟
سرش را بلند کرد و به سردی گفت:
– خوبم.
و باز هم با اخم به خواندن کتابش ادامه داد. شانه بالا انداخته و به دنبال ترلان رفتم. درب کمد دیواری سفید رنگ را گشود و نگاهی به لباس‌های آویزان شده کرد. کمی براندازشان کرد و بعد از این ور آنور کردنشان خطاب به من گفت:
– نه…هیچ‌کدوم به درد نمی‌خورن. الآن خودم بهت لباس میدم بعدا باید بریم مرکز خرید یه مشت لباس توپ برات بخرم داف بشی.
نگاهی به سر تا پایم انداخت و ادامه داد:
– البته داف هستی ها! داف‌تر میشی.
چشمکی زد و به سمت درب اتاق به راه افتاد:
– میرم یه دست لباس درست و حسابی برات بیارم…الآن میام.
از اتاق که بیرون زد، به سمت تختم قدم برداشتم و نشستم. هنوز حرف‌های آگرین توی سرم بود که می‌گفت مست کرده بودم و خودم از او خواسته بودم کنارش روی تخت بخوابم. عجیب بود! من همچین دختری نبودم. فکر می‌کردم حتی اگر مست هم شوم به همچین چیزهایی فکر نکنم؛ آن هم خوابیدن کنار مردی که دو روز است می‌شناسمش. اخمی کردم؛ خدای من! هیچ‌یک از وقایع دیشب یادم نبود. نکند به آگرین دست زده بودم؟ نکند از آن کارهای خاک بر سری بینمان اتفاق افتاده بود؟! اصلا نقشه چه شد؟ وای! خدایا! نکند او به من دست زده باشد؟ نگاهی به خودم انداختم. هنوز هم همان لباس ماکسی سفید تنم بود پس همه چیز امن بود. صبر کن ببینم! شاید کارهایش را کرده و برای لاپوشانی باز همین لباس را تنم کرده. آره! اصلا هم از او بعید نیست! دست به سینه به زمین زل زدم؛ باید هرطور شده وقایع دیشب را به یاد می‌آوردم.
– شنیدم عضو جدید گروهی.
سرم را بالا آورده و به هلیا خیره شدم. سرش را از کتاب بالا نمی‌آورد. لبخندی زدم و گفتم:
– آره…فکر کنم اینطوره چون من هم قراره اونجایی که شما می‌رین بیام.
سری تکان داد و گفت:
– خوبه…پس عضو گروهی چون کسی جز اعضای گروه حق اومدن به اونجا رو نداره.
نگاهی به صورت خنثایش انداختم. موهای بلوند بلندش را دم‌اسبی بسته بود و صورت بلوری و صافش رو به کتاب بود. فرم صورتش، چشمانش، لب، بینی و…هرکسی را مجذوب خودش می‌کرد. می‌توانستم راحت بگویم دو برابر من زیباتر بود؛ حتی از ترلان که زیبایی نچرالی داشت، جذابیتش بیشتر بود. ترلان بامزه بود و زیبا اما هلیا جذاب بود و سکسی.
با آن حرف هلیا پی بردم که خودش نیز عضو گروه بود. درب باز شد و ترلان با یک مشت لباس و شلوار وارد شد. همه را به سمت من آورد و روی تخت انداخت:
– خب! ببین سه تا ست اوردم ببین کدومش به دلت می‌شینه.
بلند شدم و با تعجب گفتم:
– ترلان! نمی‌خواست اینقدر زحمت بکشی…هرچی توی کمد بود رو می‌پوشیدم دیگه.
پشت چشمی نازک کرد و گفت:
– نخیر! روز اوله پس باید تا می‌تونی جذاب بشی تا دلش رو ببری!
جمله‌ی آخرش را آرام و با شیطنت گفت. لب‌های کشیده و نیم‌چه بزرگش به لبخند باز شد و من با تعجب گفتم:
-منظورت چیه؟ دل کی رو ببرم؟
– دانیال دیگه!
اسمش که آمد، دلم هوری ریخت. خودش بود! اسم خودش. کسی از وقتی که پا به این عمارت گذاشتم دنبالش بودم؛ دانیال! با این حال خودم را به آن راه زدم:
– دانیال کیه؟
با کلافگی گفت:
– چه‌طوری دانیال رو نمی‌شناسی؟ داداش آگرینه…از خودش جذاب‌تره! اصلا هیکل رو نگم برات…هرچی از جنتلمن بودنش بگم کم گفتم. وای خدا! وقتی راه میره اونقدر جذبه داره دوست داری فقط جلوش سجده کنی. هرچی دختر می‌بینی اینجا یا روی آگرین کراشن یا روی داداشش. همه آرزوشونه با دانیال باشن؛ تو هم شانست رو امتحان کن!
چند بار پلک زدم و به او که در افکار خودش غرق بود خیره شدم. کمی فکر کردم و گفتم:
– خب…چرا خودت شانست رو امتحان نمی‌کنی؟
لبخندش پررنگ‌تر شد و به چشمان من زل زد:
– آخه من خیلی وقته دلم رو به یکی دیگه دادم.
ابروهایم بالا پرید و گفتم:
– اوه! بنازم…خوش‌بخت بشین.
ریز خندید و گفت:
– اون هنوز نمی‌دونه.
سری تکان دادم و گفتم:
– که اینطور… .
– حالا بی‌خیالش اینجا رو نگاه. یه ست قرمز سفید هست، یه دونه آبی سفید، یه دونه هم مشکی سفید. کدومش رو می‌پوشی؟
نگاهی به هر سه کردم که مانتوهای جلوباز بودند با شلوار مام استایل زاپ‌دار. همیشه از شلوار زاپ‌داری که بیش از حد پاره پوره بود بدم می‌آمد اما اینها آنقدرها زاپ‌های بازی نداشتند. هر سه طرحی یکی داشتند فقط رنگشان فرق می‌کرد. یاد خودم افتادم که با اینکه زیاد مانتو و شلوار داشتم اما هیچ‌وقت از یه مدل چند رنگ برنمی‌داشتم.
اشاره‌ای به ست سفید-مشکی کردم و گفتم:
– این یکی خیلی خوبه.
سری تکان داد و تایید کرد:
– اتفاقا به رنگ پوست و چشم‌هات خیلی میاد. من میرم بیرون بپوشش بعدش بیا
اتاقم. همین اتاق سمت راستیه.
سری تکان داده و منتظر بودم برود. معذب به هلیا خیره شدم. با اینکه سرش توی کتاب بود اما بازهم خجالت می‌کشیدم جلویش لباس عوض کنم. انگار فهمید که از جایش برخاست. به سمت درب رفت و وقتی از کنار من رد شد، ته دلم کمی خوش‌حال شدم که بالآخره یک دختر پیدا شد که قدش از من بلندتر باشد؛ حتی ترلان هم‌قد من بود و بلندتر نبود.
بعد از آن همه چیز سریع گذشت؛ ترلان راجب خودش و علایقش صحبت می‌کرد و از خودش می‌گفت. از علاقه‌اش به کار مدلینگ و رشته‌ی کامپیوتر می‌گفت. من نیز از علاقه‌ام به گیتار زدن و خوانندگی گفتم. وقتی اصرار کرد که برایش بخوانم و از گوگوش خواندم، خیلی اصرار کرد که کار خوانندگی را ادامه دهم و صدایم را تلف نکنم. خیلی‌ها همین را می‌گفتند اما در ایران که نمیشد! در ایران هیچ دختری نمی‌توانست خوانندگی کند و من هم که نمی‌توانستم مهاجرت کنم؛ پس هیچ!
همه چیز خیلی سریع گذشت؛ حتی وقتی سوار پرادو شدیم آگرین لب از هم باز نکرد و هیچ نگفت. وقتی بعد از ربع ساعت به آپارتمان رسیده و وارد واحد ۱۸ در طبقه‌ی چهارم شدیم، باز هم آگرین هیچ نمی‌گفت؛ انگار حتی کل‌کلمان توی عمارت را فراموش کرده بود.
***
– این گردنبند خیلی مهمه. چیزی داخلشه که به این گروه مربوطه؛ به تمام نقشه‌هایی که پیش رومون هست. این سبب تمامی نقشه‌هایی هست که توی این چند سال تهیه کردم و زحمت‌هایی که کشیدیم؛ ولی این فقط اولین گردنبنده. چهارتا گردنبند دیگه مونده و چند تا نقشه‌ی دیگه.
گیج و گنگ روی مبل خاکستری رنگ ال شکل نشسته و به صحبت‌های آگرینی که رو‌به‌رویمان ایستاده بود گوش می‌دادم. دست کرد داخل جیبش و یک گردنبند درست کپی برابر اصل همان گردنبند دزدیده شده بالا آورد:
– این یکی هم مال منه. قسمت اصلی داستان!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا : 26

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
خواننده رمان
2 ماه قبل

اینا که مدلینگ بودن الان این گروه چیه
ممنون بانو جان

هستی
هستی
2 ماه قبل

فوققققق العاده در یکی کلمه
واقعا قلمت محشره
ازت خواهش میکنم رمانتو نصفه ول نکن خاصیت رمان های معماییی اینه که خواننده دنبال ادامشه
حالا من چند تا فرضیه راجب بقیه داستان دارم
مثل اینکه آگرین و دانیال برادر های واقعی هم نباشن مثلا از مادر دوتا و بعدا دختر قصه عاشق دانیال بشه
نمد اینا فرضیات بود
بعضی وقتت ممکنه نتونم کامنت بزارم ولی مطمئن باش هر جا باشم هر زمان حتما رمانتو میخونم

دکمه بازگشت به بالا
4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x