نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان راغب

رمان راغب پارت 11

4
(25)

دوستان قبل از اینکه بریم سراغ پارت من خیلی ازتون معذرت می‌خوام که دیروز نشد پارت بذارم. استرس انتخاب واحد و اینکه اومدم مسافرت نذاشت اصلا رمان رو بنویسم. خیلی خیلی دوستتون دارم و حتما این مسئله جبران میشه. خیلی ممنون بابت همراهیتون.
***
با تعجب و انتظار به چشمان آرام پرستار خیره شدم. خیلی یواش گفت:
ـ اثرات مواد هنوز مونده.
نفسم را بیرون داده؛ آخرین نگاهم را به صورت معصوم شیوا دوختم و از در بیرون زدم. چرا به من گفت بابا؟ چرا مرا شبیه پدر خودش دید؟ نمی‌دانستم! با اینکه به خاطر تاثیرات مواد اینطور گفته بود اما باز هم چرا اینقدر از رفتن من نگران بود؟ از اینکه بروم و برنگردم. افکارم را خالی کرده و قدم‌هایم را تند کردم. پوزخنند عمیقی زدم. وقت رسیدگی به بارمن نفله شده بود! نفله‌اش می‌کردم مثل روز روشن بود که به خون آن عوضی تشنه‌ام.
از راه‌رو زدم بیرون و سرم را به سمت چپ چرخاندم. نادان هنوز داشت قفسه‌های نوشیدنی را پارچه می‌کشید. خوب است! آخرین دقایق عمرت را در حال انجام وظایفت سپری کن احمق! از بین جمعیت رد شده و سریع به بار رسیدم. دو بشکن زده و منتظر ماندم. با دیدن من، چشمانش رنگ ترس گرفت و کمی عقب رفت. هیچ نمی‌گفت! اصلا مگر جرعت داشت لب از هم باز کند؟ سرم را جلو برده و خطاب به تن خشک شده‌اش گفتم:
ـ حرکت بده این تن لش رو! سفارش نمی‌خوای بگیری؟!
چشمان سردم را به او دوختم و اون من‌من کنان جلو آمد:
ـ بـ….ببینین درسته که مـ….من سرو کردم اما دستورش رو آرین خان دادن. مـ…من… .
خوب که جلو آمد باز یقه‌اش را سفت چسپیدم. مرا احمق فرض کرده بود! سرش را به طرف مخالف برگرداند و چشمانش را بست. ترسیده بود موش بدبخت! با پوزخند گفتم:
ـ برگردون سرت رو… .
با ترس سرش را برگدانده و چشمانش را به زیر افکند.
ـ تو چشم‌های من نگاه کن بدبدخت ترسو!
سرش را بالا آورده و با بیچارگی به من نگاه کرد. توپیدم:
ـ چه کوفتی ریختی توی مشروب؟
هیچ نمی‌گفت و خیره نگاه می‌کرد. تکانش دادم و گفتم:
ـ با تو ام! حرف بزن!
سرش را به این طرف و آن طرف تکان داد و با ترس گفت:
ـ هیچی نریختم…به جان مادرم هیچی توش نریختم!
خون جلوی چشمانم را گرفته بود. عوضی قسم دروغ می‌خورد به جان مادرش! دلم می‌خواست همان‌جا چالش کنم حیف که نمیشد. بدون آنکه یقه‌اش را ول کنم، به آن طرف بار رفته و هلش دادم:
ـ برو مون‌شاین گو*ه رو بردار بیار. زود باش!
انگار دست و پایش قفل کرده بود. تکاشن دادم و غریدم:
ـ تکون بده تن شلت رو!
لرزان‌لرزان جلو می‌رفت و هرازگاهی چیزهای نامفهوم می‌گفت. با ترس دست لرزانش را جلو برده و شیشه‌ی باریک مون‌شاین را در دست گرفت. قبل از اینکه دست هرزش شیشه را بیندازد، چنگش زده و جلوی چشمانش گرفتم. کنار گوشش از میان دندان‌های قفل شده‌ام غریدم:
ـ چیزی توش نریختی؛ نه؟
با ترس لب زد:
ـ نـ….نه!
سرم را تکان داده و گفتم:
ـ خوبه…عالیه! پس بهتره خودت هم مزه‌ش کنی.
این را که گفتم، سرش را بالا آورده و با التماس درون چشمانم زل زد:
ـ نه آقا! خواهش می‌کنم ازم همچین چیزی نخواین! مـ….من لب به الکل نمی‌زنم!
توپیدم:
ـ برا من شر نباف میگم می‌خوریش! الکل نمی‌خورم و این اراجیف رو تحویل همون آرین خان نفهمت بده من گاو نیستم حالیمه وقتی شر می‌بافی!
در شیشه را با شصت انگشتم پراندم و شیشه را بالا آوردم:
ـ یا دهنت رو باز می‌کنی یا خودم بازش می‌کنم. زود باش!
تقلا و زار زدن شروع شد. همان چیزی بود که می‌خواستم! باید تقلا و التماس کردن‌هایش را می‎شنیدم؛ مرتیکه‌ی گ*وه!
ـ آقا خواهش می‌کنم…به جوونیم رحم کن! نمی‌تونم بخورم…خواهش می‌کنم بگذر ازم!
ـ دنیا به جوون‌های لاش‌خوری مثل تو نیاز نداره. بخورش میگم!
زار میزد. اشک از چشم‌هایش روان میشد. با پوزخند گفتم:
ـ وقتی داشتی این رو به خورد دختر بیچاره می‌دادی باید فکر اینجاش رو می‌کردی. مگه نمیگی چیزی توش نریختی؟ پس جلوی چشم‌های خودم کوفت کن تا بفهمم چیزی توشه یا نه!
زار زد:
ـ آ…آقا التماست می‌کنم! ولم کن…من بیچاره تو اینها شیشه نریختم! آ…آرین خان دستور دادن. گفتن یکم مواد بریزم تو مشروب که… .
ـ که؟! ادامه بده زرت رو بزن!
ـ که مردم معتاد مشروب‌ها بشن باز هم…باز هم بخورن.
سرم را تکان داده و با حرص گفتم:
ـ آره…خوب می‌دونم چه حروم‌زاده‌ای هست! خوب از گ*وه‌هایی که می‌خوره خبر دارم. الآن نوبت خودته که فهمیدی و با این حال به خورد دختره دادی. یا این مون‌شاین رو می‌خوری یا همین‌جا چالت می‌کنم.
سرش را به این طرف و آن طرف تکان داد و روی زانوانش خم شد. یقه‌اش را کشیده و گفتم:
ـ زود باش بخور ننه من غریبم بازی برای من در نیار!
سرش را بالا آورده و چانه‌اش را سفت چسپیدم:
ـ باز کن این لامصب رو!
گونه‌اش را از دو طرف فشرده و به زور سر بطری مشروب را درون دهنش جا دادم:
ـ تا قطره‌ی آخرش رو می‌خوری…تف کنی به جان پدرم همین‌جا گورت می‌کنم.
چشمانش از حدقه زده بود بیرون و حلقش حجم زیادی از مشروب را داشت می‌بلیعد. خوب است! عالی بود! هم انتقامی از این تن لاش گرفته بودم و هم نقشه داشت عملی میشد. با پوزخند میزان مشروباتی که درون معده‌ی این سگ نجس داشت ریخته میشد را با چشم دنبال می‌کردم.
ـ خوبه…بخور زود باش… .
کمی که گذشت، داشت تاثیر الکل و مواد عملی میشد. پوزخندی زدم و دیدم که بی‌اختیار بدنش شل شد و چشم‌هایش داشت روی هم می‌آمد. به آرامی گفتم:
ـ نترس…نمی‌ذارم اینقدر آروم بمیری. هیچیت نمیشه!
خودش داشت مدام از مایعات درون بطری می‌نوشید؛ داشت معتاد مایعات میشد و کم‌کم همه چیز از یادش می‌رفت؛ درست مثل شیوا. کمی که گذشت، چشمانش روی هم آمد و لبخند شیطانی‌ای روی صورتش نمایان شد. بطری که فقط ذره‌ای از مون‌شاین درونش باقی مانده بود را درون قفسه گذاشته و بدن بارمن را گوشه‌ای انداختم. از حال رفته بود و سرش روی شانه‌اش افتاده بود. پوزخندی زده و قدم‌هایم را تند کردم. باز هم طول همان راه‌روی کزایی را طی کرده و زیر نور سفیدی که اتومات با قدم‌های من بالای سرم روشن میشد، به درب قهوه‌ای رسیدم. درش را به شدت باز کردم و خطاب به پرستار گفتم:
ـ خانوم پرستار! خواهش می‌کنم سریع تشریف بیارید! یکی اینجا از حال رفته!
پرستار که بالای سر شیوا ایستاده بود، با این حرف من ماتش برد و گفت:
ـ چه اتفاقی افتاده؟
سعی کردم خودم را ترسیده نشان دهم و به بیرون اشاره کردم:
ـ بارمن اینجا همون بلایی سرش اومده که سر شیوا اومده بود؛ تا تموم نکرده سریع تشریف بیارید.
چشم از شیوا گرفت و قدم‌هایش را تند کرد. نگاهم به نگاه منتظر شیوا گره خورد؛ انگار نقشه را به یاد داشت. چشمانش هنوز نیمه‌خمار بود و گویا اثرات مواد و الکل از بین نرفته بود. اشاره‌ی ریزی به گاوصندوق کرده و بعد از اینکه پرستار درب را بست، با قدم‌های بلند به سمت بار رفتم.
ـ کدوم بارمن؟ کجاست؟!
ـ با من تشریف بیارید.
سعی می‌کردم با اینکه خودم را مردی نگران نشان می‌دادم و عجله داشتم، وقت تلف کنم. هر از گاهی به افرادی که بی‌وقفه وسط سالن مشروب می‌خوردند و می‍‌رقصیدند برخورد می‌کردم و با گفتن: «من معذرت می‌خوام…عجله داشتم.» راهم را ادامه دهم. کمی که گذشت، به بارمن رسیدیم که کنار قفسه‌ها بی‌حال افتاده بود. پرستار دوان‌دوان به سمت بارمن رفت و زانو زد:
ـ حالش خیلی بده. باید سریع ببریمش به اتاقم.
به سمت بارمن رفته و از شانه‌اش گرفتم. اگر به خودم بود دلم می‌خواست بگذارم همان‌جا بمیرد. سعی کردم وقت تلف کنم و جوری جلوه دهم که انگار تنش برای من سنگین است.
ـ اگه نمی‌تونید برم کمک بیارم.
سرم را به چپ و راست تکان دادم:
ـ نه…الان بلندش می‌کنم.
و کمی که لفتش دادم، بالآخره از روی زمین بلندش کردم و زیر بغلش را گرفتم.
ـ بریم!
ـ عجله کنید آقا ایشون وضعیتش بدتر از اون دختره هست.
قدم‌هایش را سریع کرد و من برعکس او، آرام‌آرام قدم برمی‌داشتم. این‌ور و آن‌ور را نگاهی می‌انداختم بلکه از بین جمعیت بتوانم شیوا را ببینم که با موفقیت سالن را ترک می‌کند اما هیچ‌کس شبیه او را ندیدم.
ـ عجله کنید!
پرستار هر از گاهی اینها را می‌گفت و خودش جلوتر از من، به سمت اتاق می‌رفت. بارمن بی‌هوش شده، سنگینی تنش را روی من انداخته بود و من با استرس اینکه نکند یکهو شیوا از راه‌رو بیرون بیاید و نقشه به هم بریزد، وارد راه‌رو شدم. باز هم چراغ‌های سفید بالای سرم، دیوار و کف‌پوش‌ها با اضطرابم همراهی می‌کردند. پرستار که به درب رسید، سریع وارد شد و من تمام جانم را اضطراب فرا گرفت. اگر شیوا را هنگام دزدی گرفته بود چه میشد؟ اگر شیوا نتوانسته بود این کار را کند چه میشد؟ با همین ترس وارد اتاق شدم. چشمانم سریع به سمت تخت چرخیدند و بله! شیوایی آنجا نبود! نفس راحتی کشیدم و بارمن را روی یکی از تخت‌ها خواباندم.
ـ دست شما درد نکنه.
چشم‌هایم را بستم و یک نفس عمیق دیگر. از اتاق زدم بیرون و قدم‌هایم را تند کردم. احتمالا شیوا منتظر من کنار پرادو ایستاده بود؛ باید سریع‌تر می‌رفتم. صدایش درون سرم اکو میشد: «تنهام که نمی‌ذاری؟ مگه نه؟ مثل…اون‌دفعه.» قدم‌هایم سریع‌تر شد و از درب شیشه‌ای سالن بیرون زدم. چشمم زوم شده بوی روی درب میله‌ای خروجی باغ ویلا. قدم‌هایم سریع‌تر می‌شدند و خودم نیز حول کرده بودم. نکند بلایی سر شیوا آمده باشد تا الآن؟ نکند ترسیده؟! نکند حالش بد شده باشد؟
درب را به شدت باز کرده و به پرادوی پارک شده در آن طرف خیابان زل زدم. پس شیوا کو؟ با ترس به آن طرف خیابان رفته و زمزمه کردم:
ـ شیوا؟
ترسیده بودم. اگر شیوا درون آن مهمانی گیر افتاده بود چه؟ اگر فهمیده بودند و لو رفته بود؟! نکند وسط راه حالش بد شده بود؟ افکار مزاحم مثل توده‌ای سرم را پر کرده بودند. مدام به خودم و نقشه‌های درون سرم لعنتی می‌فرستادم. سرم را گرفته و زمزمه کردم:
ـ خواهش می‌کنم حالت خوب باشه.
نگران بودم و مغزم قفل کرده بود؛ حتی نمی‌توانستم از جایم حرکت کنم.
ـ برگشتی… .
ناگهان صدایش را شنیدم؛ صدای خودش بود؛ صدای آرام و دل‌نشین خودش! سرم را با شدت به سمت پشت پرادو برگردانده و صورتش را دیدم. نقاب سفیدش را دیده و از پشت آن چشمان درشت و درخشانش را دیدم. خودش بود! شیوا بود! دیگر چیزی حالی‌ام نبود و به سمتش قدم تند کردم. سریع در آغوش فشردمش و با خوش‌حالی گفتم:
ـ برگشتم قربونت برم…تنهات نذاشتم! دیدی…دیدی برگشتم؟
برایم مهم نبود که او را با کیمیا اشتباه گرفته بودم. نمی‌خواستم یکی دیگر را از دست بدهم و چه‌قدر بودن شیوا مرا در آن لحظه به وجد آورده بود. دلم هیچ نمی‌خواست یک بار دیگر آن اتفاق بیوفتد و کسی به خاطر من جانش را از دست بدهد یا در خطر بیوفتد.
ـ برگردیم خونه بابا… .
و برایم مهم نبود حتی اگر گردنبند را نیاورده بود و یا حتی اگر مرا با پدرش اشتباه گرفته بود. دستش را گرفته و به سمت صندلی کنار راننده بردمش. درب را باز کرده و به سمت صندلی اشاره کردم:
ـ زود برمی‌گردیم خونه.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا : 25

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
خواننده رمان
8 روز قبل

شیوا که هنوز حواسش سر جاش نیست حالا گردنبند رو تونسته برداره یا نه
ممنون عزیزم خسته نباشی

دکمه بازگشت به بالا
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x