نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان راغب

رمان راغب پارت 12

4
(24)

 

حتی گردنبند را به کل از یاد برده بودم. سریع خودم را روی صندلی راننده جا داده و ماشین را روشن کردم. قصدم برگشت به خانه بود و یک خواب راحت؛ خوابی که تمامی اتفاقات امشب را بشورد و ببرد.
ـ بیا.
با صدای شیوا، سرم را به سمتش چرخاندم. گردنبندی با زنجیر نقره‌ای و سنگ یاقوت بزرگ در دست داشت و به سمتم گرفته بودم. ابرو بالا انداختم و ته دلم تحسینش کردم؛ این همانی بود که دنبالش بودم. همان گردبندی که برایش آن همه نقشه کشیده بودم و بلد نبودم چگونه از شیوا به نحو احسنت تشکر کنم.
ـ دمت گرم. بنداز گردنت.
بی‌حرف گردنبند را به سمت گردنش برد و از پشت بست. زیرچشمی نگاهی انداختم؛ چه‌قدر گردنبندی که یاقوت بزرگ سرخ رنگ داشت روی گردن او می‌آمد. به آرامی گفتم:
ـ چشم‌هات رو ببند بخواب؛ راحت باش.
زمزمه کرد:
ـ نمی‌خوام.
ـ چرا؟ خجالت می‌کشی؟
ـ نه…می‌ترسم بخوابم و وقتی بیدار شدم دیگه نباشی؛ تنهام گذاشته باشی.
نفسم را بیرون دادم.
ـ چرا همه‌ش فکر می‌کنی قراره تنهات بذارم؟
نمی‌دانم سواستفاده بود یا فضولی که در آن لحظه که توهم زده بود و مرا با پدرش اشتباه گرفته بود، جویای این بودم که واقعا چرا اینقدر از رفتن پدرش می‌ترسید؟ چه اتفاقی برایش افتاده بود؟ انگار منتظر همین سوال من بود که کامل به سمتم چرخید و با عجز گفت:
ـ بابا! به قرآن مامان از همه‌ی اون دخترهایی که هرشب باهاشون می‌چرخی خوشگل‌تره. به قرآن شرف داره مامان! تو اصلا چشم‌های خوشگلش رو دیدی؟ مهربونی‌هاش رو دیدی؟ مامان همیشه به من می‌گفت هروقت پدرت برگرده می‌بخشمش ولی چرا برنگشتی؟ چرا لفتش دادی؟! الآن نگاه کن چه بلایی سر مامان اومده…دیدیش؟ دیدی وقتی رفتی چی شده؟ الان یه پاش لب گوره…اون مامان مهربون و دل‌واپس که هرروز دم در منتظر اومدنت بود الان شکسته شده. کدوم زنی تو پنجاه سالگی همچین بلایی سرش میاد آخه؟! د بابا…بابا…برگرد و درستش کن. من کلی کار برای مامانم انجام دادم حتی دکترها جوابش کردن. باورت میشه؟! زنی که صبح به صبح می‎رفت باشگاه، زنی که مربی بود، زنی که سنگ تموم می‌ذاشت برای بچه‌ش و شوهرش…آخه چی کم داشت که ولش کردی؟ آخه کدوم زنی الآن با زیبایی مامان رقابت می‌کنه؟ تو چی کار کردی بابا؟! چی کار کردی تو؟!
جمله‌ی آخرش را تقریبا با فریاد گفت و سرش را به شیشه تکیه داد. آرام اشک می‌ریخت و من با اعصابی داغان، تنها با گاز و ترمز بازی می‌کردم. دستانم فشار اعصابم را روی فرمان پیاده می‌کردند و برای هزارمین بار مغزم داشت آن سکانس مسخره را توی مغزم پلی می‌کرد:
«.بابا جان…یه حرفی از من به تو نصیحت. تا می‌تونی پول جمع کن، ثروت جمع کن، خونه بخر، باغ، ماشین. زندگی توی اینهاست. هیچ‌کس با عاشق شدن خوش‌بخت نشده. عشق دروغه پسر…آخرش گند می‌زنه به هیکلت. عشق، زن، دل بستگی ضعیفت می‌کنه. زن برای غریزه هست پسر، نه برای عشق و عاشقی. زن برای نیازه، مثل یه دستمال کاغذی که استفاده می‌کنی و می‌اندازی دور. نبینم از این بیشتر پیش بری‌ها! مامانت رو دیدی؟ درگیر عشق شد؛ تهش چی شد؟ مرد. هیچ سمی توی این دنیا خطرناک‌تر از عشق نیست؛ هم جونت رو می‌گیره، هم روحت و هم حتی پولت. هرجایی حس کردی حسی به یه زن پیدا کردی، فقط بندازش دور. هیچ حسی نباید بر تو غلبه بشه مرد…اون پوله که خوشبختت می‌کنه، برات احترام می‌خره، نه عشق. هروقت پای غریزه‌ت اومد وسط به سمت زن برو ولی در غیر این صورت، هیچ یک از سلول‌های بدنت رو در اختیار عشقی نگذار که اونقدر بالا ببرتت که وقتی یه پله زمین بخوری، دیگه نتونی پاشی.»
چرا تمام پدرها آن‌طور شده بودند؟ مگر قهرمان زندگی بودن چه‌قدر سخت بود که تن ندادند؟ مگر عشق به فرزند چش بود؟! عشق به زن زندگی‌شان که از جان مایه می‌گذاشت خیلی سخت بود؟ چه حرف‌ها! منی که بعد از مرگ کیمیا به سمت هیچ دختری نرفته بودم و عاشق نشده بودم، حرف از عشق می‌زدم. کیمیا به خاطر من مرد؛ فقط و فقط به خاطر من؛ و من قاتل چه‌طور اجازه دهم دلم به روی یک دختر دیگر باز شود؟ عهد بسته بودم در تنهایی خودم زندگی کنم و دل نبندم؛ دل هم نسبته بودم تا آن موقع؛ مثل همیشه غرور و پرخاش سپرم شده بود؛ دیگر عادت کرده بودم.
نگاهی به شیوا کردم که به درب تکیه داده بود و آرام اشک می‌ریخت. به آرامی گفتم:
ـ رسیدیم.
و بازهم برگشتم به ورژن برج زهرمارم. او شیوا بود نه کیمیا. نباید او را با کیمیا اشتباه می‌گرفتم حتی با اینکه در آن لحظه او هم مرا با پدرش اشتباه گرفته بود. نباید با فکر اینکه چون شیوا درون عمارت است پس کیمیا کنارم است، دلم را خوش می‌کردم. کیمیا تکرار نشدنی بود؛ بی‌مانند بود و من نمی‌توانستم دختری دیگر را به دلم راه دهم به خیال اینکه کیمیا است. به سمت در صندلی کنار راننده رفته و آرام بازش کرد. دستش را بالا آورد و اشک‌هایش را پاک کرد. چیزی نمی‌گفت و من نیز با اخم، زیر پا و کمرش را گرفته و بلندش کردم. در آغوش گرفتمش و به سمت درب باغ عمارت به راه افتادم.
ـ خودم هم می‌تونستم راه برم.
توجهی به حرفش نکردم که صدایی درون سرم مزاحمم شد: «ها؟! چته؟ فیلت یاد هندستون کرده نه؟ مگه دختره نگفت خودش می‌تونه راه بیاد پس چرا هنوزش بغلش کردی؟ خوشت اومده! نه…خوشت اومده! فردا که دیگه توهم نمی‌زنه ببین چه بلایی سرت بیاره وقتی امشب رو یادش بیاد.» نفسم را خارج کرده و قدم‌هایم را بلند برداشتم. از سالن رد شده و در سکوت‌، پله‌های شیشه‌ای را بالا رفتم. درون راه‌روی اتاق‌ها، درب سفید رنگ کنار درب مشکی را پیدا کرده و دست‌گیره را چرخاندم. بازهم باید حواسم به این دخترک می‌بود که مبادا حالش خراب شود. بدون اینکه کلید بزنم، در تاریکی پیش رفته و او را روی تخت خواباندم.
ـ خودت کجا می‌خوابی؟
به سردی گفتم:
ـ روی مبل.
ـ میشه…میشه یه امشب رو کنارم بخوابی؟
«پوف»‌ی از سر کلافگی کشیدم و به سردی گفتم:
ـ نمیشه.
صدایش با عجز همراه شد:
ـ بابا…یه بار مثل قدیم بیا کنارم بخواب. قول میدم دیگه ازت نخوام…اصلا دیگه هرجا خواستی برو. یه بار فقط…قول…
دیدم صدایش دارد رنگ بغض می‌گیرد که سریع گفتم:
ـ باشه! گریه کنی نمی‌خوابم پیشت.
صدایش رنگ شادی گرفت:
ـ قول میدم گریه نکنم.
در تاریکی محض اتاق، روی تخت دراز کشیدم. ذهنم نگران فردایی بود که اثر الکل و مواد از بدنش خارج می‌شود و مرا اینطور خوابیده کنار خودش می‌بیند؛ یعنی با خودش چه فکر می‌کرد؟ اگر بازهم از آن سیلی‌ها میزد، صد در صد عمارت را روی سر خودمان خراب می‌کردم. سفت روی تخت دراز کشیده و چشمانم را با اخم بسته بودم که دست سردش روی دستم نشست. ای خدا! عجب گیری افتادیم!
ـ بابا…فردا با مامان صحبت کنیم آشتی کنین؟ باز مثل قبل خانواده بشیم…مامان می‌بخشتت.
مثل بچه کوچولوها حرف میزد. کلافه زمزمه کردم:
ـ اگه همین الآن بگیری بخوابی حرف می‌زنیم.
چشمانم را بستم و در حالی که دستش را روی دستم گذاشته بود، صدایش را کنار گوشم می‌شنیدم:
ـ دوستت دارم بابا…مرسی که برگشتی.
نفسم را با افسوس بیرون دادم؛ چرا باید حسرت پدر خوب داشتن می‌مامند به دل این همه آدم؟ من و اویی که باهم فرسنگ‌ها غریبه بودیم هم درد بی‌پدری کشیده بودیم. بی‌پدری تنها در یتیم بودن خلاصه نمیشد. همین که وجودش آن طوری نبود که باید باشد، ته بی‌پدری و بتیمی بود. آن شب برعکس شب‌های پیش ذهنم درگیر کیمیا نشد؛ بیشتر درگیر پدری شد که هیچ‌وقت نبود. پدری که یک عمر تمام حسرت بر دلمان نهاد.
***
«شیوا»
با وحشت نگاهم را به آگرینی دوختم که بی‌خبر از همه‌جا روی تخت خوابیده بود. نگاهی به صورت آرامش انداخته و اعصابم بیشتر خورد شد. کارد می‎زدی خونم در نمی‌آمد! مشت‌هایم را سفت کردم و کارم را عملی. به سمتش خیز برداشته و چهار دست و پا روی تخت رفتم. موهای لختش را در دستم گرفته و با داد و فریاد شروع به کشیدن موهایش کردم:
ـ آهای! بیدار شو ببینم مرتیکه‌ی لندهور! به چه جرعتی من رو خوابوندی کنار خودت؛ ها؟! فکر کردی من مثل دخترهای دور و برتم که راست‌راست میای هروقت دلت خواست می‌خوابیونیم رو تختت؟! باز کن اون چشم‌هات رو ببینـــم! باز کن!
تمام سیلطه‌بازی‌ام را داشتم با کشیدن موها و تکان دادن سرش خالی می‌کردم. لعنت به من که سریع به این مرتیکه‌ی بی دست و پا اعتماد کرده بودم؛ حالا فهمیدم که هیچ فرقی با آرین نداشت. آگرین با وحشت چشمان سیاه و کشیده‌اش را گشود و بعد از اینکه اطرافش را آنالیز کرد، با اعصابی خورد دستم را از روی موهایش جدا کرده و به سمتم پرت کرد.
ـ بابا جان چته تو؟! روانی‌ای به قرآن! ای گ*وه تو شانس من که توی دیوونه‌ی عقب‌مونده افتادی به پست من! د کوتاه بیا دیگه!
اعصابم بیشتر خورد شد. چشمانم را با حرص ریز کردم و به چشمان خسته و اخم روی صورتش زل زدم:
ـ روانی منم یا تو که هروقت دلت خواست من رو می‌خوابونی رو تخت خودت؟! من بدبخت هروقت چشم باز کردم کنار تو خوابیده بودم. منحرف هـ… .
دست قطور و بزرگش را روی دهانم قرار داده و با صدای آرام گفت:
ـ می‌خوای کل عمارت رو با خبر کن! همین امشب برو یه جلسه بذار بگو آگرین هول دختره!
دستش را به زور از روی دهانم کنار زده و با حرص، تن صدایم را پایین آوردم:
ـ مگه نیستی؛ ها؟! پس برای چی من رو خوابوندی پیش خودت؟ اون هم 2 بار! واقعا خجالت داره!
با حرص از روی تخت بلند شد و لباسش را تکاند:
ـ این رو برو از خودت بپرس…دیشب که مست کرده بودی هی «پیشم بخواب»، «پیشم بخواب» راه انداختی بودی! مسخره!
به سمتم خیز برداشت که سریع چشمانم را بسته و سرم را برگرداندم.
ـ چرا می‌ترسی؟ مگه من وحشی‌ام مثل تو که یا زیر گوشی بزنم یا مو بکشم؟! بده من این گردنبند رو!
متعجب چشمم را باز کرده و به گردنبند به شدت زیبای مشت شده در دستش زل زدم. همان‌طور که خم شده بود و برای برداشتن گردنبند حالتش را حفظ کرده بود، با عصبانیت گفت:
ـ تا نیم ساعت دیگه آماده کنار در عمارت وایمیسی…دیر کنی هرچی دیدی از چشم خودت دیدی.
و من بی‌توجه به حرفش، بی‌اختیار دستم را بالا آورده یک سیلی خوشگل روی صورتش نشاندم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا : 24

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
خواننده رمان
6 روز قبل

آگرین هر دفعه باید یه سیلی از شیوا بخوره ممنون گلم

دکمه بازگشت به بالا
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x