نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان زیبای یوسف

رمان زیبای یوسف قسمت۴۲

4.4
(14)

فرزین به سمت پنجره رفت و گفت:

– نباید بذاریم بیان داخل.

بدون این‌‌که پنجره را باز کند، به یکی از افراد بی‌غرض تیر زد.

تعداد زیادی از آن افراد مثل آب سیاه داخل ویلا جاری شده بودند.

با دیدن چند نفرشان که به سمتش نشانه می‌گرفتند، داد زد.

– بخوابین.

بلافاصله دراز کشید که چندین سوراخ کنار سوراخی که روی پنجره ایجاد کرده بود، تشکیل شد و تکه‌های شیشه علاوه بر او روی کمر و سر بقیه هم ریخت.

بامداد سرش را بلند کرد و گفت:

– احمق این دیگه چه کاری بود؟

فرزین هم سرش را بلند کرد و گفت:

– خواستم بفهمن دست خالی نیستیم.

بامداد طعنه زد.

– هان، خوب کردی، آفرین!

آرکا سینه خیز از پنجره فاصله گرفت و پشت سرش بقیه هم از سالن خارج شدند.

***

میترا سرش را میان دست‌هایش می‌فشرد و هم زمان با راه رفتنش زیر لب حرف‌هایی میزد.

رقیه روی تختی که جواهر خوابیده بود، نشسته بود.

گفت:

– یعنی من که چند روزه با داداشت بودم فهمیدم چه گردن کلفتیه. اون وقت تو چند ساله باهاش بودی، نشناختیش؟

– نگرانم، دست خودم که نیست.

رقیه روی گرفت و تخس گفت:

– خب نگران نباش.

و اما قلبش دو برابر داشت میزد!

ناگهان در باز شد که میترا و رقیه جیغ زدند.

میترا با دیدن ایمان فوراً به طرفش دوید و بغلش کرد.

– داداش!

ایمان او را از خودش جدا کرد و خطاب به همه گفت:

– فقط چند دقیقه وقت دارین. بچه‌ها تا حواسشون رو پرت می‌کنن از پنجره برین پایین. سریع خودتون رو برسونین به زیرزمین. ماکان گفت اون‌جا امنه.

رقیه بلند شد و گفت:

– ولی جواهر هنوز بی‌هوشه.

– اون با من، شماها برین پایین.

میترا با وحشت به یقه‌اش چنگ زد که ایمان دست روی دستش گذاشت و با ملایمت گفت:

– این‌بار رو قول میدم پیشتون برگردم. فقط الآن باید برین.

میترا با گریه گفت:

– مواظب خودت باشی.

– هستم. برین!

و او را به سمت پنجره هدایت کرد که میترا تازه متوجه حرفش شد و گفت:

– خیلی ارتفاع داره که!

– بچه‌ها کمکت می‌کنن نترس.

– اما من می‌ترسم.

رقیه دست میترا را گرفت و گفت:

– نگران نباش، ما باهاتیم.

رو کرد به ایمان و گفت:

– مواظب هم باشین.

به طرف پنجره قدم برداشت و اول از همه خودش پایین رفت.

نفر بعدی آرزو بود.

آرزو تازه پا روی نرده بالکن گذاشته بود که رقیه داد زد.
– برین بالا، برین بال… .

صدایش با شلیک گلوله‌ای قطع شد.

همتا با وحشت فریاد زد.

– رقیه؟!

ایمان دستپاچه شده سریع دست آرزو را گرفت و او را وارد اتاق کرد.

همتا خواست از پنجره پایین بپرد؛ اما ایمان به بازوهایش چنگ زد و به وسط اتاق پرتش کرد.

همتا به سمتش حمله کرد و با صدایی که داشت حنجره‌اش را می‌درید، غرید.

– برو کنار، رفیقم اون پایینه.

ایمان با تاسف سرش را پایین انداخته بود و مثل یک سد جلوی پنجره ایستاده بود.

همتا هلش داد؛ اما کنار نرفت.

به بازویش زد و گفت:

– گفتم برو کنار. برو کنار رفیقم داره می‌میره.

ایمان بازوهایش را گرفته بود و سفت نگه‌اش داشته بود.

همتا برای اولین به حالت زار گریست.

به حالت زار سست شد.

با چشمانی بسته و لحنی بیچاره‌وار گفت:

– رفیقم داره می‌میره!

و هق زد.

میترا با ناباوری یک دستش را روی دهانش گذاشته بود و دست دیگرش روی همان دستش بود.

آرزو هنوز هم تپش قلب داشت.

یک دفعه چه شد؟!

مرگ چه بی خبر در میزد.

نه، مرگ اصلاً در نمیزد!

کاش کسی این رسم ادب را یادش می‌داد.

مرگ خیلی بی ادب بود، نه؟

یک دفعه سر و کله‌اش پیدا میشد و برایش هم مهم نبود بقیه در چه حالند. می‌خندند؟ می‌گریند؟ بیمارند یا تازه سلامتیشان را به دست آورده‌اند؟ در آرامشند یا فلاکت؟

پلیس‌ها بالاخره آمدند؛ ولی دیر!

آن‌قدر دیر که بوی خون و باروت نمای زیبای ویلا را جهنم کرد.

بی غرض با دستانی دست بند زده از شدت حال خرابی لنگ میزد و وزنش روی ماموری که بازویش را گرفته بود، بود؛ ولی با این حال شش مامور دورتادورش بودند.

چند مامور هم داشتند جنازه‌ها را روی برانکار می‌گذاشتند.

همتا یک دستش را روی دیوار گذاشته بود و به مشت دیگرش محکم گاز میزد.

چشم‌های پرش روی رقیه‌ بود.

رقیه را در پشت هاله اشکش تار می‌دید.

رقیه‌ای که دو مرد با لباس‌های مخصوصشان او را روی برانکار گذاشتند.

***

ماکان به حلوا شکریش گازی زد و همان‌طور که از بازو به در تکیه داده بود، دوباره با پشت انگشت‌هایش به در کوبید.

– همتا تا سه می‌شمرم بیا بیرون.

لقمه‌اش را قورت داد و گفت:

– یک.

گاز دیگری به حلوا زد و با دهان پر گفت:

– دو.

کمی مکث کرد؛ اما خبری نشد.

سری تکان داد و از کمر به در تکیه داد.

خیره به سقف گفت:

– دو و یک صدم. دو و دو صدم. دو و سه صدم… دو و نوزده صد… .

در با شتاب باز شد که لحظه‌ای تعادلش را از دست داد.

همتا تشر زد.

– چیه؟

ماکان با بهت لقمه را قورت داد و گفت:

– خواستم بگم که چه زشت شدی، نه، یعنی این‌که این ریخت بهت نمیاد، توجه می‌نمویی؟ مثلاً این چشات قرمزه. لاغر هم که شدی.

با خنده ادامه داد.

– اوه دختر واقعاً از ریخت افتادیا.

همتا با غیظ در را بست که فوراً ماکان دستگیره را کشید.

– اِ داشتم حرف می‌زدما.

همتا چشمانش را بست و زیر لب غرید.

– اعصاب ندارم ماکان. می‌خوام تنها باشم.

ماکان توجه‌ای به حرفش نکرد و گفت:

– حلوا می‌خوری؟

همتا با خشم نگاهش کرد که لب زد.

– خب نخور.

تکیه‌اش را از در گرفت و گفت:

– میگم زمین چه‌قدر مکعبه. هر گوشه‌ای که میرم به تو می‌رسم. دیدی بازم هم رو دیدیم؟ جالبه نه؟

همتا کلافه و عصبی نگاهش می‌کرد.

انگار فقط منتظر بود تا پر گپی‌هایش تمام شود.

– حالا اخمات رو وا کن.

دستش را به سمت پیشانیش دراز کرد که همتا به عقب مایل شد و چشم غره رفت.

ماکان با بیخیالی لب زد.

– باشه.

و گستاخانه وارد اتاق شد.

– ماکان روی اعصاب نباش. برو بیرون.

ماکان؛ ولی با چپاندن باقی‌مانده حلوا به داخل دهانش پوشش را مچاله کرد و داخل اتاق پرت کرد.

نگاهی به اطراف انداخت و چون تخت و صندلی‌ای به چشمش نخورد، ناچاراً کنار دیوار روی زمین نشست و به بالش پشت سرش تکیه داد.

با احساس خفگی‌ای که به او دست داد، چند مرتبه آب دهانش را قورت داد؛ ولی عوض بهتر شدن بیشتر احساس خفگی کرد.

به سینه اش زد و رو به همتا که مثل جلاد کنار در ایستاده بود، لب زد.

– آب، آب!

نفس صداداری کشید و گفت:

– به‌ خدا دارم خفه میشم. آب بیار.

همتا؛ ولی همین‌طور ایستاده بود.

کم‌کم راه نفس ماکان باز شد.

گلویش را صاف کرد و کمی سینه‌اش دورانی ماساژ داد.

– اوف لامصب چربی بد چیزیه اگه تو گلوت گیر کنه.

به همتا چپ‌چپی رفت و گفت:

– چه سنگ‌دلی تو! داشتم می‌مردم.

همتا پشت چشم نازک کرد و از اتاق خارج شد.

– حرف می‌زدیم که. ای بابا صبر کن.

سریع بلند شد و به دنبالش رفت.

– نازت هم خیلی زیاد شده. از پارسال تا حالا خیلی فرق کردی.

روبه‌رویش ایستاد و گفت:

– زندان نازت رو زیاد کرده؟

نگاه همتا که شاکی شد، سریع حرفش را اصلاح کرد.

– منظورم این بود که… وقتی شنیدم رفتی اون‌جا واقعاً متاسف شدم چون به این امید بودم که بازم ببینمت و شماره بگیرم ازت… خیلی سخت گذشت بهت؟

همتا با حرص پرسید.

– کی این رو بهت گفت؟

ماکان پوزخندی زد و مغرورانه گفت:

– ماکان رو دست کم گرفتیا.

همتا سفیهانه نگاهش کرد و گفت:

– برو کنار.

ماکان نچی کرد و رویش را سمت دیوار چرخاند که همتا بلافاصله از کنارش گذشت.

ماکان متوجه‌اش شد و تندی گفت:

– ای بابا تو چرا این‌قدر درمیری دختر؟ دو کلام می‌خوام باهات حرف بزنم.

همتا همان‌طور که جلوتر از او از راهروی بین سالن‌ها می‌گذشت، با صدای بلندی گفت:

– بقیه کجان که تو چسبیدی به من؟

ماکان گفت:

– ایمان و برادران نظامیمون که رفتن پی کارای پرونده. اونای دیگه هم زدن بیرون. اون دختره جواهر که هی به‌هوش میاد و ناله می‌کنه بازم از هوش میره.

با لبخند گفت:

– ولی خوشم اومدا. خوب فهمیدی که حوصله‌ام سر رفته!

تازه متوجه حرفش شد و اخم کرد.

دوباره مقابل همتا ایستاد که همتا با کلافگی مکث کرد.

– حرفت بهم برخوردوند‌‌. یعنی چی؟ می‌خوای بگی من هر وقت حوصله‌ام سر بره می‌افتم دنبال بقیه؟

با درنگ لب زد.

– اگه این‌طور فکر کردی باید بگم درست فهمیدی.

همتا نفس عمیقی کشید که ماکان لب زد.

– اوه مثل این‌که بد عصبی‌ای.

همتا با چند قدم خودش را به میز رساند و روی صندلی نشست.

آرنجش را روی میز و سرش را روی دستش گذاشت.

ماکان کنارش نشست و گفت:

– سر درد گرفتی؟

– آره‌آره. از وراجی‌های تو سر درد گرفتم!

ماکان کمی خیره نگاهش کرد؛ ولی همتا با اخم چشم بسته بود.

ماکان سمتش خم شد و گفت:

– می‌دونم نگران رفیقتی.

همتا لای پلک‌هایش را باز کرد که ادامه داد.

– ولی نگران نباش. آخه می‌دونی چیه؟ از قدیم گفتن که… .

به بالا نگاه کرد؛ ولی ادامه حرفش یادش نیامد.

– بیخیال. یادم نمیاد؛ ولی کلاً به حرف قدیمیا باور داشته باش.

همتا سرش را بلند کرد و دستش را روی میز گذاشت.

– خیلی احساس خوش‌مزگی می‌کنی؟

نیش ماکان شل شد و گفت:

– کنار گوشت تلخی مثل شما بله.

همتا پشت چشم نازک کرد و سرش را با تاسف تکان داد.

ماکان از فرط بی کاری با پای راستش روی زمین ضرب گرفت که همتا گفت:

– نکن.

ماکان پاهایش را در هم قلاب کرد و به زیر صندلیش رساند.

به اطراف نگاه کرد و با انگشت‌هایش به میز زد که همتا گفت:

– نکن.

ماکان نیم نگاهی حواله‌اش کرد و نفسش را فوت مانند رها کرد.

تکیه‌اش را به تاج صندلی داد و نفسش را دوباره رها کرد.

همتا عصبی نگاهش کرد و سپس محکم چشمانش را بست.

از این‌که نسیم و بقیه مجبورش کرده بودند امروز در بیمارستان نباشد، عصبی بود.

روزش شب نمیشد و تمام فکرش سمت رقیه بود که با گذشت چند روز هنوز به‌هوش نیامده بود.

چند روزی که در آن خیلی اتفاقات افتاد.

همان شب به ساختمان ایمان برگشتند چون ویلای ماکان بابت تیراندازی‌ها داغان شده بود.

بی‌غرض را به ایران منتقل کرده بودند و کسری و همکارهایش درگیر پرونده‌اش بودند.

به زودی خودشان هم به ایران برمی‌گشتند فقط کافی بود رقیه به‌هوش آید.

ماکان زیر چشمی به همتا نگاه کرد و با احتیاط حلوا شکری دیگری از جیب شلوار راحتیش بیرون کرد.

صدای خش‌خشش باعث شد همتا به میز بکوبد.

– اَه چرا این‌قدر سر و صدا می‌کنی؟

ماکان با تخسی و چشم غره به همتا و اخمش نگاه کرد و در همان حین پوش حلوا را باز کرد و گاز بزرگی به آن زد.

سپس بلند شد و به طرف تلوزیون رفت.

همتا پوفی کشید و با حرص از سالن خارج شد.

طاقت نمی‌آورد و کسی درکش نمی‌کرد.

***

نسیم با درک سنگینی نگاهی، به شیشه اتاق نگاه کرد که فرزین را آن پشت دید.

جا خورد و از روی صندلی کنار تخت بلند شد و اتاق را ترک کرد.

– آقا فرزین؟!

فرزین آرام لب زد.

– سلام.

– سلام. شما چرا اومدین این‌جا؟

فرزین به من‌من افتاد.

نسیم چشمش که به بسته خوراکی دستش افتاد، با تعجب گفت:

– اینا واسه منه؟

فرزین تندی گفت:

– آره، اومدم این رو بهت بدم.

نسیم به سختی جلوی لبخندش را گرفت؛ اما با این حال لب‌هایش کمی کش رفت.

پلاستیک را گرفت و گفت:

– ممنون. چرا زحمت کشیدین؟

– زحمتی نیست. بشینیم؟

نسیم به صندلی‌های انتظار نزدیک اتاق نگاه کرد و گفت:

– بله.

روی صندلی‌ها با یک متر فاصله کنار هم نشستند.

فرزین به اطراف نگاه کرد.

راهرو به سمت راست ادامه داشت.

چند قدم دورتر از آن‌ها پرستارهایی در حال رفت و آمد بودند.

همچنین خانمی همراه دختر بچه‌اش روی صندلی‌های انتظار سالن نشسته بود.

به اتاق رقیه نگاه کرد و گفت:

– از دیشب این‌جایی؟

– بله. متوجه نشدین؟

سوال نسیم دو پهلو بود یا او این‌طور احساس کرد؟

نسیم احیاناً طعنه که نزد؟!

نسیم با انتظار به فرزین خیره بود که فرزین گفت:

– چرا. همین‌جوری پرسیدم.

سریع بحث دیگری باز کرد.

– بیمارستان اذیتت نمی‌کنه؟

نسیم شانه‌هایش را تکان داد و گفت:

– چه میشه کرد؟

فرزین با جدیت گفت:

– اگه اذیتی بگم مهسا بیاد.

– نه، نیازی نیست.

– خب مگه اذیت نیستی؟

نسیم سر به زیر همان‌طور که با پلاستیک خوراکی که روی پاهایش بود، ور می‌رفت، لب زد.

– چرا؛ ولی راحتم.

– چرا تعارف می‌کنی؟ میگم یکی دیگه بیاد دیگه.

نسیم متعجب نگاهش کرد.

دروغ بود اگر می‌گفت از گیر دادنش کلافه شده.

لذتی مثل موج روی شکمش رد شد؛ اما به آرامی گفت:

– آقا فرزین گفتم نیازی نیست.

روی گرفت و با خجالت آرام‌تر گفت:

– ممنون که به فکرمین.

فرزین هم با درنگ نگاه گرفت.

چند ثانیه گذشت که فرزین دوباره پرسید.

– خسته نیستی؟

– نه؛ اما انگار شما خسته‌این. چشم‌هاتون قرمزه، دیشب نتونستین خوب بخوابین؟

فرزین دستی به ته‌ریشش کشید و گفت:

– راستش رو بگم؟

– خب بله.

فرزین آهی کشید و رو به روبه‌رو گفت:

– دیشب اولین شبی بود که فکر یک نفر نذاشت بخوابم.

حرف نسیم او را از حال عمیقی که در آن فرو رفته بود، خارج کرد.

– اما یادمه شما یک بار دیگه این حرف رو زدین.

فرزین با دستپاچگی گفت:

– نه. اون… اون موقع من چرت هم می‌زدم؛ اما دیشب… اصلاً پلک روی هم نذاشتم.

نسیم ابروهاش را بالا برد و سر تکان داد.

دوباره نگاهش کرد و گفت:

– فکر کی نذاشت بخوابین؟ بی غرض؟

فرزین پوزخند زد و گفت:

– اون دیگه خر کیه؟

عمیق نگاهش کرد، به آن چشمان سیاهی که تصویر خودش را رویشان می‌دید.

آن‌قدر پاک بودند که مثل یک آینه شفاف عمل می‌کردند.

همین چشم‌ها بود که او را قفل کرد.

همین چشم‌ها بود. لامروت‌ها درست در اولین برخورد تیرشان را زدند.

اصلاً سرّ این چشم‌ها چه بود؟

نسیم پلک زد که به خودش آمد.

استرس داشت و از حرفی که می‌خواست بزند مطمئن نبود؛ ولی انتظار همان چشم‌ها می‌گفت باید حرفش را بزند.

– دیشب من به ت… .

صدای زنگ تماس گوشی نسیم جفتشان را از خلسه خارج کرد.

نسیم گوشیش را از داخل روپوشش برداشت و گفت:

– همتاست.

بسته را روی صندلی گذاشت و بلند شد.

– جانم آبجی؟

فرزین به صورتش دست کشید.

انگار صدای زنگ تازه بیدارش کرده بود.

داشت چه می‌کرد؟

اگر آن حرف را میزد، همتا را چه می‌کرد؟!

نسیم به طرف شیشه رفت و به رقیه نگاه کرد.

– بی‌هوشه بابا. مگه دکترش نگفت خون زیادی از دست داده طول می‌کشه به‌هوش بیاد؟ این‌قدر بی تاب نباش دیگه. گفتم خودم هر وقت به‌هوش اومد خبرت می‌کنم… نخیر لازم نیست بیای، چند شبه اصلاً نخوابیدی. خونه می‌مونی و خوب استراحت می‌کنی… چی؟ اون‌جا هم خواب نداری؟ اوف همتا!… باشه بابا، خودم حواسم بهش هست. اصلاً تا انگشتش تکون خورد خبرت می‌کنم… نه‌نه این چه حرفیه؟… پوف باشه ببخشید که نگفتم دور از جونش! من هم منظورم این نبود که کماییه، تو بد می‌گیری… چشم به خودمم می‌رسم. حالا میشه این‌قدر سفارش نکنی؟ یکی لازمه به خودت سفارش کنه‌ها… خیلی‌خب، تو هم مواظب خودت باش. خداحافظ.

هم زمان با چرخیدنش گفت:

– همیشه نگران… .

با دیدن جای‌خالی فرزین شوکه شد.

ماتم زده زمزمه کرد.

– کجا رفت؟

به اطراف نگاه کرد.

ظاهراً رفته بود.

لب‌هایش آویزان شد و به بسته نگاه کرد.

ناخودآگاه آهی از سینه‌اش خارج شد.
***

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا : 14

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

آلباتروس

نویسنده انواع ژانر: عاشقانه فانتزی تراژدی طنز جنایی و ...
اشتراک در
اطلاع از
guest
48 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
9 ماه قبل

نکننننن نکن ملعون بچه می‌خواست بگه نگا چیکارا میکنی تو😂😂😂
وای بلاخره آرام یه سینه خیزی رفت بعد مدت ها دوستان همسرم زنده اس!
ماکان خیلی خوبه دقیقا بهش حس همون بچه فامیل رو مخو دارم که میخوای بزنیش اما مامانش جلوت نشسته🤣🤣🤣
ینی اگه رقیه میمرد شوک الکتریکی راه دور میدادم از دور خشکت میکردم زورت به اون مورچه رسیده 😐😂😐
دلم واسه اون اکیپ شلوغ در بند زلیخا تنگ‌شده🥲
کی روی خوش زندگیشونو نمایان میکنی نویسنده؟
باید به قلمت حرف نداره داش گلم😎👌🏻💕

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
پاسخ به  آلباتروس
9 ماه قبل

قدت چقده؟
بگو اگه کسیو کشتی بدونم قبر چند در چند بکنم🙂

Batool
Batool
9 ماه قبل

نمیدونم چرا حس میکنم این ماجرا به این سادگی تموم نمیشه ویه هفت خان دیگه مونده تا ته خط برسن 🙄آخییییییش از اینم گذشتیم ونگرفتنشون ولی رقیم آسیب دید یعنی اگه میمرد خفففففت میکردم گفته باشم هاااااااا من رو بچه ی خوش زبون دلباختم شوخی ندارم😡😤🤣🤣🤣حالا جداچرا همه دردسرا سر این بچه ی بدبخت میریزه الههههی فقط رفاقت همتا ورقیه حرف نداره کاش همه اینجور رفیق دارن دیگه هیچی از دار دنیا نمیخوان 🫠🙂وااااییی ماکان وهمتا 😍😍😍😍🤩🤩🤩اتفاق امروز داشتم فکر میکردم همتا قراره دلشو به کی ببازه ولی اصلا فکر نمیکردم ماکان باشه واقعا نویسنده جون سوپر استار سوپرایز کردناییی 😆😆😄😃فقط قراره کلی زجر بکشه بیچاره تا یخای همتا رو آب کنه براش از صمیم قلبم تمنای موفقیت دارم 😅😅😅ااهههههههه چراااااااا فرزین نگفت من زهر ترک شدم حرفشو بزنه انگار روبه روش نشسته بودم وخیره به دهنش بودم که عجب زد حالی خوردم 🤨🤣🤣🤣🤣خواهرم بگم عالی وبینظیر حرف تکراریه تو از این هم بهتری قلمممممت ماندگار باشه منتظر پارتای دیگم ومعرفی زوج عاشق دیگم هاااااا
مررررسی زیبایم🥰🥰🥰🥰🥰🥰

آخرین ویرایش 9 ماه قبل توسط Batool
Batool
Batool
پاسخ به  آلباتروس
9 ماه قبل

مگه میشه خوشم نیاد محاله اصلن
اوه یا خدا
ننننننننننننه نگگگگگگووووووووو😭😭😭😭😭 من خیییلی بشون عادت کردم همیشه آرزوم بود که همچنین رمانیو بخونم یه گروه باشن پسر ودختر وباهم دنبال حل مخاطرات آخخخخخ من چیکار کنیم من بعدشون😢😢😢 فصل ۳ نداری 🥲

لیلا ✍️
پاسخ به  آلباتروس
9 ماه قبل

یعنی اگه بری و سر جلد سوم رمان بیای از الان بگم نه من نه تو😑

لیلا ✍️
پاسخ به  آلباتروس
9 ماه قبل

کوچه علی‌چپ بن‌بسته😑 ببین شوخی ندارم اگه غیبتی ببینم دقیقاً همون کار رو با طرف می‌کنم با همتونم🤒🤢

لیلا ✍️
پاسخ به  آلباتروس
9 ماه قبل

اون که بله بیست و چهار ساعته که نمیشه دست به گوشی شد خوندن یه رمان مگه چقدر از وقت آدم رو می‌گیره؟ به نظرم خوب نیست فقط سر رمان خودت باشی و واسه بقیه کلاً از سایت بری

Batool
Batool
پاسخ به  آلباتروس
9 ماه قبل

واییییییییییی واقعا 😍😍😍😍😍اوه بی صبرانه منتظرم فقط تورو خدا یکیشونو غیبش نزنه یا نکش خواهشششششش میکنم تو رو خدا 🥹🥹🤣🤣🤣🤣

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
پاسخ به  آلباتروس
9 ماه قبل

۱۰ جلد؟
یا موسی بن جعفر!
جز این رمان رمان دیگه چی تو دست و بالت داری؟

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
پاسخ به  آلباتروس
9 ماه قبل

خاب تغذیمون تا ده سال دیگه جوره😂

لیلا ✍️
9 ماه قبل

سلام به بروبچ😊

لیلا ✍️
پاسخ به  آلباتروس
9 ماه قبل

آره تصمیم گرفتم کمتر باشم🙂 از اون‌طرف هم رمان نیمه‌کاره‌ام رو دارم می‌‌نویسم فردا هم خونه‌تکونی شروع میشه😂

لیلا ✍️
9 ماه قبل

بچه‌ها قشنگه؟🙁
comment image

تو دهن همن😂🤭

لیلا ✍️
پاسخ به  آلباتروس
9 ماه قبل

نه از رها اعتمادی😁

Batool
Batool
پاسخ به  لیلا ✍️
9 ماه قبل

خیییییییلی زیباست 😍😍😍🤩🤩

لیلا ✍️
پاسخ به  Batool
9 ماه قبل

قربونت بتول من روی تو خیلی حساب باز کردم ایشاالله رمانم که تموم شد گذاشتم اینجا بهونه نیاری درس دارم و فلان‌ها

لیلا ✍️
پاسخ به  لیلا ✍️
9 ماه قبل

این خواهر ما کجاست؟🤨 نرگسسسسسس🧐

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
پاسخ به  لیلا ✍️
9 ماه قبل

بلههههه

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
پاسخ به  لیلا ✍️
9 ماه قبل

اول بگو نظرم تاثیری داره یا نه؟😂

لیلا ✍️
پاسخ به  𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
9 ماه قبل

تاثیری روی انتخابش نداره چون دیگه تموم شد😂 چرا همچین می‌کنی تو⚔️🔫 خب بگو زشته یا خوبه😤

لیلا ✍️
پاسخ به  لیلا ✍️
9 ماه قبل

شما که یه سر به تک رمان نمی‌زنید مجبورم اینجا براتون بفرستم نظراتتون رو بدونم

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
پاسخ به  لیلا ✍️
9 ماه قبل

اتفاقا من اومدم امروز نزدیک یک ساعت چرخیدم

لیلا ✍️
پاسخ به  لیلا ✍️
9 ماه قبل

سلام تارایی خوبی؟ نمی‌تونم زمان دقیقش رو بگم فعلاً سی و چهار پارتش تایپ شده اما طولانیه واقعاً یه زمان نسبتاً طولانی می‌طلبه☺

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
پاسخ به  لیلا ✍️
9 ماه قبل

حالا که تاثیر نداره میگم
نفس
نفس
نفس
زشتهههههههههههههههههههههههههههه
نه چرت گفتم خیلیم قشنگه فقط زیادی چفتن😂

لیلا ✍️
پاسخ به  𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
9 ماه قبل

😍 آره تو حلق همن🤣

نازنین
پاسخ به  لیلا ✍️
9 ماه قبل

قشنگیش به اینه که توحلق همن دیگه

لیلا ✍️
پاسخ به  نازنین
9 ماه قبل

تو چه شیطون شدی بلا😄 رفتارهای سیاوش روت تاثیر گذاشته.😂

نازنین
پاسخ به  لیلا ✍️
9 ماه قبل

خواهی نشوی رسوا همرنگ جماعت شو 🤣🤣🤣🤣نه بابا نترس هنوزم خجالتیم الکی گفتم یکم ترس برت داره فکر کنی از راه به در شدم وگرنه من همون نازی بی بخار قدیمم😔

لیلا ✍️
پاسخ به  نازنین
9 ماه قبل

یه‌کم تنوع خوبه حالا😂 این چه حرفیه خواهرم آدم‌هایی مثل تو کم پیدا میشن❤ خودت می‌دونی برام چقدر ارزش داری و چطور باعث شدی از منجلاب فکریم بیرون بیام

لیلا ✍️
پاسخ به  نازنین
9 ماه قبل

من به این رابطه دورادور که حتی گاهی ماه به ماه سراغ هم رو بگیریم راضی‌ام. چون می‌خوام این حس خوبی که از هم داریم برای ابد حفظ بشه😍 راستی خبری از نی‌نی نیست؟

نازنین
پاسخ به  لیلا ✍️
9 ماه قبل

فدات بشم من که توچقد خوبی…. نه بابا نی نی روفعلا نه فکر کنم حالا حالا ها نخوام بچه ای بیارم این روزا زیادی سرگرم زندگی و تنهاییم شدم شاید بهتر باشه فعلا بهش فکر نکنم هر چند آقامون حسابی خوشحالم ازاین طرز فکر

لیلا ✍️
پاسخ به  نازنین
9 ماه قبل

😍
خوبه، یه خورده هم واسه خودت زندگی کنی بد نیست😍 بچه هم ایشاالله سر موقعش.
راستی چون کنجکاوم می‌پرسم، خبری از شیرزاد نیست؟ رمزی حرف می‌زنم😂

لیلا ✍️
پاسخ به  لیلا ✍️
9 ماه قبل

منظورم اینه‌که چیکار می‌کنه هنوز همون‌جاست؟

نازنین
پاسخ به  لیلا ✍️
9 ماه قبل

نه والا اونم هنوز اونجاست حتی ایرانم نیومده ولی سیاوشت همیشه بهش زنگ میزنه ولی خب من خبر آنچنانی ندارم همین قدر که کسی تو زندگیش نیست میدونم

لیلا ✍️
پاسخ به  نازنین
9 ماه قبل

آهان برام سوال بود همین😌 چه خوب که رابطه‌اش با سیاوش خوب شد. انگاری سرِ عقل اومد😂 خب دیگه حرفش رو نزنیم بهتره مرسی که پیام دادی دلتنگیم رفع شد

لیلا ✍️
9 ماه قبل

اخیی فرزین بچم این‌قدر رمانتیک بود رو نمی‌کرد؟😂 همتای مزاحم😑 این صحنه ابراز علاقه کردنش یاد ارسطو افتادم هر بار می‌خواست حرف بزنه یه چیزی مانع میشد🤣

دکمه بازگشت به بالا
48
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x