رمان زیبای یوسف قسمت۴۵
بعد از جمع کردن میز و شستن ظرفها از آشپزخانه خارج شد.
تا زمان پختن ناهار چند ساعت زمان داشت پس بهتر دید وقتش را با تمیز کردن خانه پر کند؛ اما از آنجا که خانه کوچک بود و مرتب نظافتش به نیم ساعت هم نکشید.
روی کاناپه نشست و بی حوصله تلوزیون را روشن کرد.
آرنجش را روی تاج کاناپه گذاشته بود و با پشت انگشتهایش با لبهایش سرگرم بود.
پخش سریال تکراری عوض اینکه مشغولش کند، بیشتر حوصلهاش را سر برد.
تلوزیون را خاموش کرد و گوشیش را برداشت.
لب بالاییش را به دندان گرفت.
مردد بود که وارد فهرست مخاطبان شود.
شماره فرزین را روی صفحه آورد.
دقیقاً همان روز آخر شمارهشان را بههم داده بودند.
پاهایش را روی کاناپه جمع کرد و لم داد.
گوشی را به کف دستش میزد.
فقط یک روز بود که او را نمیدید؛ اما دلش هوایش را میخواست.
نفسش را پر فشار خارج کرد و به صفحه گوشی که خاموش شده بود، نگاه کرد.
طی تصمیمی چهارزانو نشست و دوباره گوشی را روشن کرد.
با فرزین تماس گرفت؛ اما مشغول بود.
آهی کشید و تماس را قطع کرد.
گوشی را در کنارش پرت کرد و دستش را روی دسته کاناپه دراز کرد و سرش را روی آن گذاشت.
بی کاری سخت بود.
بی کاریای که دلتنگی هم همراهش باشد، واویلا بود!
صدای زنگ گوشیش او را تکان داد.
نشست و با دیدن اسم فرزین هیجان زده شد.
سریع تماس را وصل کرد.
تا چندی حتی نمیتوانست صحبت کند.
صدای آرامش آرامشش شد.
– دل به دل شدیم. داشتم بهت زنگ میزدم دیدم اشغاله گوشیت.
با درنگ لب زد.
– خوبی؟
نسیم سرش را به چپ و راست تکان داد و بالاخره به حرف آمد.
– نه.
– منم.
مدتی با سکوت گذشت.
انگار فقط میخواستند صدای همدیگر را بشنوند و حرفی برای گفتن نداشتند.
شاید هم آنقدر حرف بود که گیج شده بودند.
– فرزین؟
– بله؟
– مشکل تو و همتا چیه؟
سکوت فرزین به دلشورهاش اضافه کرد.
– چرا چیزی نمیگی؟ چی بینتون گذشته که همتا هم تا حرف ازت میشه عصبی میشه؟
فرزین زمزمه کرد.
– پس هنوز عصبیه.
– چی؟
– هیچی. ببینم مگه در موردم بهش چیزی گفتی؟
نسیم آهی کشید و جواب داد.
– فقط یک تجدید خاطراتی کردم، تا حرف از تو شد زود عصبی شد.
– الآن تو کجایی؟ اون کجاست؟ باهات حرف میزنم مشکل نشه برات.
– نه بابا، اونا رفتن بیرون.
– تو چرا نرفتی؟
– بیخیال. مهم نیست.
باز هم یک سکوت دیگر.
– فرزین؟
فرزین منتظر ماند که مغموم گفت:
– رقیه میگه همتا ازت متنفره.
– رقیه؟ هه به اون پاکوتاه توجه نکن.
– اِ فرزین! چرا به بیچاره میگی پاکوتاه؟ حرصش میگیره طفلکی.
– خب میخوام بگیره دیگه.
نسیم با لبخند گفت:
– از اذیت کردن بقیه لذت میبری؟
فرزین با گستاخی گفت:
– از همه الا تو.
نسیم لبهایش را درون دهانش برد و چه زیباست رنگ سرخ گونه.
اصلاً شباهتی با رنگهای دیگر ندارد، حتی به لالهها.
انگار لالهها را به این سرخی آغشته بودند.
نسیم آهی کشید که فرزین پرسید.
– چرا آه میکشی؟
– واسه اینکه هیچ کدومتون من رو جدی نمیگیرین.
– چرا همچین فکری کردی؟
– لازم به فکر کردن نیست. از رفتارهاتون معلومه.
آه دوبارهای کشید و ادامه داد.
– اگه مهم بودم بهم میگفتین که چی بینتون گذشته. لااقل یک اشاره که بکنین نامردا.
و چه کسی لبخند فرزین را دید؟
لبخندی که از ترفند بچگانه نسیم روی لبهایش نشست؟
نسیم بود و سادگیش دیگر.
این هم ترفندی بود برای حرف کشیدن از بقیه.
اما سادگی نسیم کجا و مرموزی فرزین کجا؟
نسیم مو میدید و فرزین پیچ و تابش را.
با تمام اینها صدای فرزین چیزی از لبخندش را بروز نداد.
– بهتره ندونی.
– اگه ندونم که نمیتونم کاری بکنم. باید بدونم از چی اینقدر عصبیه که بتونم قانعش کنم.
اینبار فرزین آه کشید.
– همیشه دونستن خوب نیست نسیم. لازم باشه خودم با همتا صحبت میکنم.
نسیم متعجب گفت:
– تو صحبت کنی؟
– … .
– فرزین اون از دستت عصبیه. فکر میکنی به حرفهات گوش میکنه؟ نه، لازم نیست. خودم باهاش حرف میزنم. فقط کاش… .
ساکت شد که فرزین گفت:
– کاش چی؟
نسیم ملتمس لب زد.
– کاش بهم بگین.
سکوتش نسیم را تسلیم کرد.
– خیلیخوب. سعی میکنم از راه دیگهای قانعش کنم.
از آنجا که همتا و رقیه دست خالی برگشته بودند و نسیم میدانست به خاطر آن همتا جنبه صحبت کردن در مورد فرزین را ندارد، آن روز به اجبار ساکت ماند.
روز بعد و روز بعدش هم همینطور.
همتا و رقیه هنوز کاری پیدا نکرده بودند و عصبی به نظر میرسیدند و سکوت در مورد فرزین رفتهرفته داشت برای زبان نسیم سنگین میشد.
کمکم داشت تحملش را از دست میداد.
از پیامکهای مخفیانه و تماسهای شبانه خسته شده بود.
دلش میخواست با خوشحالی و شوق در مورد عشقش به خواهرش بگوید.
دلش میخواست خاطره تمام این مصیبتها را با یک مراسم بشورد.
تقهای به در اتاق همتا زد.
– همتا بیام تو؟
– آره، بیا.
دستگیره را کشید و وارد اتاق شد.
هنوز هم تابلوها روی دیوارها نصب بودند و با وجود اصرارهایی که نسیم کرده بود، همتا دورشان نمیریخت.
خب طرحهای سیاه و سفید فضای اتاق را دلگیر کرده بودند و نسیم خوشش نمیآمد.
همتا پشت میز آرایشیش نشسته بود و داشت موهایش را با حوله خشک میکرد.
کمی موهایش پرپشت شده بودند و این وضعیت را برایش قابل تحملتر میکرد.
– چی کار داری؟
نسیم بدون اینکه در را ببندد، روی تخت نشست و گفت:
– وقت داری با هم حرف بزنیم؟
– یک علاف وقت نداره؟
نسیم آهی کشید که همتا حوله را روی میز گذاشت و به طرفش رفت.
روی تخت نشست و گفت:
– چی شده؟ این روزها خیلی آه میکشی.
– نگو نگو! وایسین منم بیام.
رقیه سریع وارد اتاق شد و صندلی را از پشت میز برداشت.
حین نزدیک شدن به تخت غر زد.
– نامردا میخواین بی من حرف بزنین؟
نشست و گفت:
– حالا بگو. راست میگه همتا، خیلی تو خودتی.
نسیم نگاهشان کرد و بی اختیار آه دیگری کشید.
همتا دستش را روی شانهاش گذاشت که نسیم چشمانش را بست و گفت:
– یک چیزی هست که باید بهتون بگم.
چشمانش را باز کرد و دوباره نگاهشان کرد.
– راستش… .
سرش را زیر انداخت و با انگشتهایش مشغول شد.
– یک بنده خدایی ازم خواستگاری کرده.
همتا با تعجب اخم کرد و پرسید.
– کی؟
نسیم زمزمه کرد.
– یکی.
رقیه با گیجی لب زد.
– تو دانشگاه که نمیری. کلاسهای نقاشیت هم که خیلی وقته نرفتی. این روزها با کسی هم رفت و آمد نداش… .
با خطور فکری حرفش قطع شد و چشمانش درشت.
نسیم که متوجه شد رقیه منظورش را گرفته، سریع سرش را پایین انداخت.
رقیه از روی صندلی بلند شد و خطاب به همتا گفت:
– همتا میشه یک لحظه بری بیرون؟
– چرا باید برم؟
– میخوام باهاش حرف بزنم.
همتا سفیهانه نگاهش کرد که بازویش را گرفت و بلندش کرد.
– ای بابا پاشو دیگه.
همتا عصبی گفت:
– چه حرفیه که من نباید بدونم؟
نسیم محکم چشمانش را بست و رقیه با حرفش نگاه همتا را از روی نسیم سمت خودش کشید.
– ببین تو از احساس محساس که هیچی سرت نمیشه. من بهتر حرف دلش رو میفهمم، خب؟ حالا برو.
همتا چپچپی به او رفت که به طرف در هلش داد.
– برو دیگه.
– واسه چی برم؟ منم باید بدونم.
– میفهمی. اول بذار من حرفهام رو بهش بزنم.
همتا با شکاکی نگاهی به آنها انداخت.
رقیه غر زد.
– ای خدا دقم دادی تو، برو دیگه.
– با اینکه اتاق منهها؛ اما باشه میرم.
به رقیه طعنه زد.
– شما هم به کارتون برسین خانم احساسدون!
پشت چشم نازک کرد و از اتاق خارج شد.
به محض بسته شدن در رقیه به نسیم براق شد.
روی تخت نشست و گفت:
– فقط نگو که اونه!
نسیم لب بالاییش را که به دندان گرفت، رقیه نالید.
– وای!
و از پشت روی تخت دراز کشید که دستش درد گرفت.
مثل لاکپشتی که روی لاکش افتاده، نالید.
– آی بلندم کن، بلندم کن.
نسیم سریع کمکش کرد بشیند.
رقیه وقتی نشست، عصبی نگاش کرد و گفت:
– دستت رو بکش.
نسیم در سکوت دستهایش را روی پاهایش گذاشت.
– پس درست حدس زده بودم.
نسیم یک لحظه هم نگاهش نمیکرد.
– وای وای وای!
طاقت نیاورد و بلند شد.
دور خودش چرخید و گفت:
– وای!
رو به نسیم ایستاد.
– مگه من بهت نگفتم؟
– … .
مقابلش روی زانوهایش نشست و گفت:
– خواهر من، گل من، فرزین مردش نیست. اون اصلاً مرد نیست.
نسیم کلافه شد و گفت:
– بس کن رقیه. فقط داری بدش رو میگی؛ اما هیچ دلیلی پشت حرفهات نیست. من تو این مدت بدیای ازش ندیدم. اتفاقاً خیلی وقتا اوضاع رو تونست خوب مدیریت کنه.
رقیه نالید.
– کاش میتونستم بهت بگم.
– وقتی نمیتونی پس بهتره چیزی هم نگی چون با این حرفهات نظر من عوض نمیشه.
رقیه روی نشیمنگاهش نشست و با دستش صورتش را پوشاند.
– اگه همتا بفهمه بیچاره میشیم.
دستش را پایین انداخت و رو به نسیم گفت:
– آشوبمون تازه خوابیده.
– خب شاید اینجور که تو هم میگی همتا ازش متنفر نباشه.
رقیه نیشخندی زد و گفت:
– اگه میدونستی که… آه.
دوباره روی زانوهایش بلند شد و گفت:
– ازت یک چیزی میخوام. یک ماه، فقط یک ماه هیچ کاری نکن. ببین ممکنه این حسی که داری یک حس زودگذر باشه.
نسیم اخم درهم کشید و محکم گفت:
– نیست!
رقیه نالید.
– خواهش میکنم. فقط یک ماه. بعدش… بعدش برو به همتا بگو.
با درنگ لب زد.
– باشه؟
نسیم مردد بود.
– ازت خواهش کردم.
– یک ماه زیاده.
– نه، اتفاقاً خیلی هم کمه. تو که اون پسرهی شارل… .
نگاه تند نسیم حرفش را قطع کرد.
الهیییییییییییی ولی منم عین نسیم کنجکاو شدم این کار فرزین تو قسمت چند در بند زلیخاست؟
عزیزم هنوز نمیدونیم در واقعیت چی توی گذشته اتفاق افتاده🤔 هر چی هست این فرزین به اشتباه اطلاعات غلطی درباره پدر همتا به همتا داده با چه انگیزهای؟ خدا میدونه.
یه دیقه بیا ایتا کارت دارم
الان گوشی ندارم ساعت پنج گوشی دستم بیاد میام خیلی مهمه بیا زیر یکی از رمانام
نه نمیشه اونجا هر وقت شد بیا ایتا
بعد الان با کدوم موبایل کار میکنی؟
با لپ تاپم
باشه پیاماتو بده گوشی دستم رسید بخونمش
مشخص میشه😉
اما یه قسمتایی مشخص شده مثلا همتا میدونه فرزین ازش متنفره و بازیش داده ولی نمیدونه علتش چیه حالا اگه میخوای بیشتر بفهمی باید جلد اولو بخونی ولی اگه دنبال علتی صبر کن😉
وایی چه زیبا بود🤤 ستاره بارون شدم🤩✨✨ وایی که من عاشق شدن این فرزین رو کجای دلم بذارم🤒 آخ که چقدر به هم میان. نسیم و فرزین دو تا وصله ناجور که شدن بستهی جونِ هم، تو رو خدا از هم جداشون نکن😥 البته با شناختی که من از تو دارم بعید به نظر میرسه.
فقط اداهای رقیه🤣😂 همتا هم خیلی بانمک شده جدیداً دیگه وقتِ عروسیشه😁
😂😂😂
نسیم=سادگی
رقیه=غرغر
همتا=فعلا بلاتکلیفه😂
چقدر بده که صاف و بیریا بودن شده سادگی😞 نسیم خودشه یه انسان واقعی، اما توی جامعهی پر از گرگ باید مثل همونها شد.
😂
سادگی با سادهلوحی فرق داره
و
هیچ بایدی هم توی زندگی وجود نداره
البته این نظر منه
به نظرم نسیم چون از واقعیات خبر نداره و البته خب یهکم زودباوره وگرنه اینقدر سریع دلبسته فرزین نمیشد. گمون کنم وقتی نیمهی تاریک فرزین رو ببینه خیلی چیزها عوض میشه. هیجان و جذابیت داستان خیلی زیاده لطفاً زودتر پارت بعدی رو بذار
یه پارت هدیه چطوره؟😉
ای جانم چه بنده خدایی هم هست وای چقدر که عشق نسیم وفرزین زیباست ودلفریبه فرزین هر آدمی که باشه هر بدی که کرده عشقش نسبت به نسیم پاک وصافه امیدوارم به نسیم برسه وازهم جدا نشن آخ وامان از غرغر های وادا های رقیه کشته ی مرده ی انرژیشم 😂😂😂😂😂 خانم بااحساسمون 🤣🤣مررررررررررسیییییی جونم بی صبرانه منتظر برملا شدن حقاقیم وشک وارد کردنتم 🫣😜🥰🥰🤣🤣
به شوکها هم میرسیم.
چون دخترای خوبی هستین امروز یه پارت دیگم میذارم دیگه بستگی داره کی تایید بشه
واییییییی واقعا مرررررررررسی قربونت برم مممممنونم😘😘😘😘😘😘😘
من چون با عکس نمیتونم بذارم میرم و توی ویرایش میخونم😂
دختر بد😂
مهم✅
شبتون بهخیر😊
تمومی نویسندههای سایت، روزانه دو پست میتونید بفرستید که بهتره کوتاه نباشه، حداقل برای رمان سی الی چهل خط و داستان کوتاه و نوشته هم ده خط باشه. من مدیر این سایت نیستم و این یه قانون نیست اما به عنوان یه ادمین ساده این رو بهتون گفتم. فرستادن چندین پارت پشتِ هم باعث میشه صف شلوغ شه و حق باقی نویسندهها ضایع، چون که رمانهاشون میره صفحه بعد.
بله درست می فرمایین
نرگسسسسسسس
پارت جدید کاوه کووو؟ 😐☹️🔪بیژنمم؟ ☹️🔪
فردا زود بدیااا 🥺💙
امروز میزارمش حال کنین واستا یه ویرایشی بکنم😁😍
سلام لیلی جونممم خوبیییی
شما دعا کن من وقت گیر بیارم طولانی پارت دادن به روی چشم😞💙
عالی بود
خسته نباشید❤
متشکرم از لطفت چشمقشنگم