رمان زیبای یوسف

رمان زیبای یوسف قسمت۴۳

4.4
(16)

مهسا مشغول چیدن استکان‌ها به روی سینی بود.

بامداد وارد آشپزخانه شد و هم زمان با نزدیک شدنش گفت:

– کمک نمی‌خوای؟

مهسا گوشه چشمی نثارش کرد و پوزخند زد.

– مگه تا حالا کردی؟

– فقط خواستم به رسم ایرانی بودنمون یک تعارف کرده باشم.

مهسا چپ‌چپ نگاهش کرد و سینی را از روی سینک برداشت.

چرخید و آن را به طرف بامداد گرفت.

آمرانه گفت:

– ببرش بیرون.

بامداد با ابروهایی بالا رفته لب زد.

– گفتم فقط یک تعارف کردم. اومدم ببینم چایی به کجا رسید. ورزیده مخمون رو خورد.

– بی خود شکم خودت رو گردن بقیه ننداز.

سپس از کنارش گذشت و گفت:

– لااقل قندونا رو بیار. روی میزه‌.

میز به اپن چسیده بود و چند صندلی در اطرافش قرار داشت.

آشپزخانه را ترک کردند و وارد سالن شدند.

همه به جز رامبد و جواهری که هنوز تب داشت و حالش خوش نبود، روی مبل‌ها نشسته بودند حتی رقیه با آن دست گچ گرفته و آویزان شده از گردنش.

مهسا سینی را روی میز گذاشت و خواست بشیند، چشمش به بامداد افتاد که کنار آرکا نشست.

با تعجب گفت:

– پس کو قندونا؟

– تو آشپزخونه‌ست.

– مگه نگفتم بیارشون؟

بامداد پشت چشم نازک کرد که مهسا غر زد.

– تو دیگه… .

با حرص نفسش را خارج کرد و به آشپزخانه برگشت.

قندان‌ها را محکم روی میز کوبید و روی دسته مبل نشست.

رو به بامداد خط و نشان کشید.

– تو فقط یک دونه قند بخور… .

حرفش هنوز تمام نشده بود که بامداد با خونسردی سمت میز خم شد و یک حبه قند داخل دهانش پرت کرد.

مهسا فقط تند نفس می‌کشید و بامداد خیره به او خِرخِر قند می‌خورد.

کاملاً مشخص بود که قصد دارد حرصش دهد به همین خاطر مهسا با غیظ روی گرفت.

ماکان به ران ایمان که کنارش بود و با تاسف به رقیه که مقابلشان روی مبل تک‌نفره نشسته بود، نگاه می‌کرد، زد و گفت:

– آره دیگه داداش. خانوم یک دفعه زدن و تمام زحمتمون رو به باد دادن.

رقیه هم در جوابش گفت:

– اصلاً به من چه؟ هی اون قضیه رو تو سرم می‌کوبه. خودتون باید عقلتون می‌کشید و مدرک رو تو انگشتر نمی‌ذاشتین. آخه کی تو انگشتر مدرک به اون مهمی می‌ذاره؟… در ضمن این‌قدر به من گیر ندین. یک ساعته برادرها فقط رو من کلیک کردین، سوژه دیگه‌ای پیدا نمی‌کنین؟ من مریضم!

ماکان با پوزخند گفت:

– وای‌وای‌وای!

ایمان با جدیت گفت:

– سر به سرش نذار ماکان.

رقیه از این حرفش برای ماکان قیافه آمد که حرف بعدی ایمان کفریش کرد.

همان‌طور خیره به رقیه ادامه داد.

– فهمیدم نباید ازش توقعی داشته باشی.

رقیه شوکه شده نگاهش کرد و با صدای بلندی گفت:

– جان؟!

میترا: اِهّ بس کنید دیگه. بعد یک عمر به آرامش رسیدیم، شماها ول کن نیستین؟

سمت میز خم شد و استکانی برداشت.

جرعه‌ کمی از چاییش هورت کشید و با لبخند گفت:

– به جای این بحث‌ها از عصرونه‌تون لذت ببرین.

رقیه طعنه زد.

– هه آره، اون‌ هم کنار همچین آدم‌هایی!

و بدون این‌‌که سرش را بچرخاند، با دست سالمش به ایمان و ماکان اشاره کرد.

میترا که کنارش روی مبل تک نفره دیگری نشسته بود، استکانش را به طرفش گرفت و لب زد.

– بگیر بخور.

رقیه نگاهی به بقیه انداخت و رو به او با دلخوری گفت:

– الآن غیر مستقیم گفتی دهنم رو ببندم؟

میترا لبخند زد و گفت:

– محترمانه گفتم.

رقیه چپ‌چپی نثارش کرد و استکان را گرفت که از صدای جیغ جواهر چای داغ روی شلوارش ریخت.

***

– نه… نه.

زیر لب ناله می‌کرد و هذیان می‌گفت.

با افتادن سایه‌ای رویش وحشت زده چشم‌هایش را باز کرد؛ ولی فقط سقف سفید را دید.

قلبش تند میزد.

پس کابوس دیده بود.

رامبد بالای سرش نبود.

طعم دهانش تلخ بود و احساس ضعف می‌کرد.

سردش بود؛ ولی بابت عرق روی پیشانیش حدس میزد که تب کرده.

سرم را از دستش خارج کرد و از تخت پایین رفت.

سرش گیج نمی‌رفت؛ اما بابت سست بودنش تلو می‌خورد.

از اتاق خارج شد.

اتاق، خانه، همه چیز برایش نا آشنا بود؛ اما اهمیتی نداد. فقط می‌خواست به یک فضای باز برسد.

باید هوا می‌خورد.

با تکیه به دیوار داشت قدم برمی‌داشت.

صدای بحث بچه‌ها را از فاصله دوری می‌شنید؛ اما باز هم اهمیت نداد.

هوا می‌خواست، هوا.

باد سرد و به همراهش بوی سیگار را از روبه‌رو احساس کرد که سرش را بلند کرد.

با دیدن رامبد که پشت به او در چهارچوب ورودی ایستاده بود، دوباره آن وحشت به جانش افتاد؛ اما این‌بار خشم هم همراهش بود.

این هیکل را هیچ وقت نمی‌توانست فراموش کند.

حس می‌کرد چشمانش در کوره آتش می‌سوزند و نفس‌هایش داغ‌تر از آن بود.

به اطراف نگاه کرد.

چشمش به گلدان روی قفسه کمد دیواری زینتی که سمت چپش قرار داشت، افتاد.

به رامبد نگاه کرد.

رامبد پشت به او داشت سیگار می‌کشید.

خیلی میل داشت در جمع سیگار بکشد، حیف که بقیه مانعش شدند.

جواهر خیره به او به دسته گل چنگ زد که گلدان هم به دنبالش از روی قفسه بلند شد.

آرام و بی صدا داشت جلو می‌رفت.

چشمانش آتش داشت و تصویر رامبد درون مردمک‌هایش می‌سوخت.

به یک قدمیش که رسید، رامبد متوجه‌اش شد؛ اما جواهر سریع‌تر از او به خودش جنبید و با جیغ گلدان را به سرش کوبید.

طولی نکشید که همه داخل راهرو ریختند و با دیدن رامبد از هوش رفته و خون روی سرامیک‌ها جا خوردند.

میترا هین بلندی کشید و دستش را روی دهانش گذاشت.

با بهت گفت:

– جواهر؟!

جواهر وحشت زده به عقب رفت.

یک نگاهش روی رامبد بود، یک نگاهش روی بقیه.

با لرز و ترس گفت:

– م… من… من… .

روی زمین افتاد که میترا به طرفش رفت.

پویا به سمت رامبد رفت و گفت:

– ان‌شاءالله که ض… ضربه س… سطحیه.

کنارش روی پنجه‌هایش نشست و موهایش را کنار داد تا بتواند زخم را ببیند؛ ولی خون با فشار داشت خارج میشد.

رو به بقیه کرد و گفت:

– متاسفانه نی… نیست. زنگ بزنین اورژانس.

مهسا نچی کرد و حبیب حین تماس گرفتن از جمع فاصله گرفت.

این اواخر چه‌قدر پایشان به بیمارستان کشیده میشد.

جواهر با گریه گفت:

– دورش کنین. از جلو چشم‌هام دورشون کنین. دورشون کنین!

صدایش رفته‌رفته داشت بین هق‌هق‌هایش بلندتر میشد، طوری که دیگر داشت جیغ می‌کشید.

– فدات بشم آروم باش، الآن می‌برنش.

جواهر حرف‌های میترا را درک نمی‌کرد و بلند هق میزد.

میترا عصبی گفت:

– مگه حالش رو نمی‌بینین؟ ببرینش دیگه.

پویا که دستپاچه شده بود، لکنتش هم بیشتر شد.

– ن‌… نمی… نمیشه که. ممکنه س… سرش آسیب ببینه.

به مهسا نگاه کرد و گفت:

– خب ب… ببرینش از این‌جا.

مهسا به کمک میترا رفت تا جواهر را بلند کند.

جواهر با زاری قدم برداشت.

پشت سرش بقیه دخترها هم به طرف اتاق رفتند.

جواهر را روی تخت که گوشه اتاق بود، گذاشتند.

میترا وادارش کرد دراز بکشد که ممانعت کرد.

– نه.

میترا آهی کشید و کنارش نشست.

رقیه طرف دیگر جواهر روی بالش نشست و با تاسف به همتا که کنار پنجره ایستاده بود، نگاه کرد و سر تکان داد.

همتا چشم از او گرفت و رو به جواهر گفت:

– ازش شکایت کن.

میترا یک لحظه از حرفش شوکه شد؛ ولی او هم به جواهر که مبهوت و وحشت‌زده می‌نمود، گفت:

– آره، شکایت کن. شکایت کن تا پدرش رو دربیارن.

جواهر با بغض زمزمه کرد.

– حکمش چیه؟

آرزو که انتهای تخت نشسته بود، خیره به زمین جواب داد.

– اعدام.

جواهر پرسید.

– به نظرتون اون بهش تن میده؟ تسلیم میشه؟

سکوت بقیه باعث شد دوباره اشک‌هایش سرازیر شود.

– اون بی ناموس… .

هق‌هق کرد که رقیه با همان دست سالمش بغلش کرد.

– رامبد برات بمیره.

جواهر در حالی که سرش روی شانه‌ رقیه بود، لب زد.

– هیچ وقت نمی‌بخشمش. به خدا واگذارش کردم. خدا جوابش رو بده.

رقیه بازویش را نرم فشرد و آهی کشید.

آرزو برای این‌‌که حالش را بهتر کند، پرسید.

– می‌خوای با مادرت صحبت کنی؟

جواهر شوکه شده سرش را از روی شانه رقیه برداشت و گفت:

– میشه؟

میترا دستش را دور شانه‌هایش حلقه کرد و با لبخند جواب داد.

– چرا نشه؟ الآن دیگه همه چیز تموم شده.

جواهر دوباره هق زد و میترا با چشم و ابرو به آرزو که پشت سرش بود، اشاره کرد سریع شماره‌گیری کند.

آرزو پرسید.

– شماره‌اش چنده؟

جواهر دماغش را بالا کشید و اشک‌هایش را پاک کرد.

خیره به گوشی شماره را گفت و آرزو همین که متوجه بوق تماس شد، گوشی را به طرفش گرفت.

علاوه بر جواهر بقیه هم هیجان داشتند.

با صدایی که در گوش جواهر پیچید، جواهر با گریه نالید.

– مامان!

مشخص نبود شخص پشت خط چه می‌گفت، فقط صداهای نامفهومی از او شنیده میشد.

صداهایی مثل ناله و گریه که با جیغ همراه بود.

جواهر پشت سر هم او را صدا میزد و احتمالاً چیزی هم از حرف‌هایش نمی‌فهمید.

نسیم از صحنه پیش آمده بغضش گرفت و از اتاق خارج شد.

مهسا زمزمه کرد.

– این‌که مادرش رو سکته داد.

آرزو نگاهش را از او گرفت و به جواهر داد.

حال جواهر به گونه‌ای نبود که بتواند درست صحبت کند.

نود و نه درصد فقط داشت گریه می‌کرد، البته که صدای گریه مادرش هم شنیده میشد.

آرزو از تخت پایین رفت و به گوشی چنگ زد.

– الو؟ سلام…. .

از اتاق خارج شد که ادامه حرف‌هایش شنیده نشد.

جواهر به سکسکه افتاده بود و میترا با گریه او را در آغوش گرفته بود.

نیش اشک چشمان همتا را خیس کرد.

لبخند تلخی زد و به حیاط نگاه کرد.

مادر نعمت بود؛ ولی بعضی‌ها از این نعمت محروم بودند.

وقتی دید بغضش نمی‌خواهد ساکت بایستد، تک‌خندی زد و سریع از اتاق خارج شد.

***

ایمان سرش را با تاسف تکان داد و گفت:

– من چی به تو بگم؟

رامبد عصبی گفت:

– خواهشاً هیچی.

ایمان تکیه‌اش را از دیوار کنار پنجره گرفت و رو به او که روی تخت دراز کشیده و سرش هم باندپیچی شده بود، گفت:

– هیچی؟ واقعاً توقع داری هیچی نگم و بیخیال بگذرم؟

– این زندگی منه، لازم نیست تو دخالت کنی.

– زندگی تو؟!

دوباره اخم کرد و به تخت نزدیک‌تر شد.

– زندگی تو زد و زندگی یک دختر معصوم رو به لجن کشوند.

دوباره سرش را به چپ و راست تکان داد و گفت:

– من واقعاً چرا باهات رفیقم؟

رامبد پوزخندی زد و گفت:

– تازه به این فکر افتادی؟

در تمام مدت نگاهش نمی‌کرد و با تخسی اخم کرده بود.

– گفتم رامبد متجاوزه اشکالی نداره حداقل با اهلشه. چرا اون دختر رامبد؟ هان؟ چرا اون؟ اون که نه هر*** بود، نه ج*** چرا با اون، اون کار رو کردی؟

رامبد چشمانش را محکم بست و دندان به روی هم فشرد.

– هه آره باید هم ساکت باشی، آخه جوابی نداری که بدی!

شقیقه‌هایش را با انگشت‌های اشاره و شست یک دستش فشرد و گفت:

– اوف رامبد هر وقت بهش فکر می‌کنم مغزم سوت می‌کشه!

– … .

چشم غره رفت و گفت:

– نمی‌خوای چیزی بگی؟

– چرا… برو.

– باشه، میرم. فقط فعلاً دور و بر خونه من آفتابی نشو.

رامبد با حیرت چشمانش را باز کرد و بالاخره نگاهش کرد.

نیشخندی زد و گفت:

– قطع رفاقت؟!

ایمان تخت را دور زد و به سمت پارچ روی عسلی رفت.

در همان حین گفت:

– خفه شو بابا. دختره اون‌جاست، هر وقت تو رو می‌بینه تشنج می‌کنه.

نگاه رامبد سرد و گستاخ شد.

– اون‌که حقش.

آب توی گلوی ایمان پرید.

– رامبد خیلی پررویی!

رامبد بدون این‌که نگاهش کند، صدایش را کمی بالا برد.

– بحث پررو بودن من نیست. می‌خواست تو کارم دخالت نکنه.

ایمان لیوان را روی عسلی کوبید و گفت:

– تو هم این‌جوری تنبیه‌ش کردی آره؟

– ببین داداشِ من، من که شرمنده نمیشم پس نه خودت رو خسته کن، نه سر من رو درد بیار. الآن هم برو. مرسی که اومدی و سرم رو خوردی. نمیام خونه‌ت تا مهمون‌هات گم‌ شن. خیالت راحت شد؟ حالا برو.

ایمان زمزمه کرد‌.

– خیلی پررویی.

رامبد با چشمانی بسته و اخمی درهم لب زد.

– این رو یک بار گفتی.

***

پویا مقابل در ورودی سالن روی اولین پله نشسته بود.

میترا آرام نزدیکش شد و کنارش نشست.

پویا تا متوجه‌اش شد، کمی کنار کشید و دوباره به درخت‌ها نگاه کرد.

میترا هم خیره به درخت‌های حیاط گفت:

– شنیدم که اون روز شما جونم رو نجات دادین.

پویا به طرفش سر چرخاند که میترا هم نگاهش کرد.

– وقت نشد ازتون تشکر کنم. ممنون که جونم رو نجات دادین. شاید اگه شما نبودین، من هم الآن این‌جا نبودم.

پویا نگاه گرفت و زمزمه کرد.

– ن… نه بابا این چ… چه حرفیه. و… وظیفه‌ام رو انجام دادم.

و چه خوب بود که میترا از فحش‌هایی که به او داده بود چیزی نمی‌دانست!

– این‌جا چی کار می‌کنین؟

میترا با شنیدن صدای ماکان فوراً به آب‌پاش که روی باغچه کوچک کنارش بود، چنگ زد و حین آب دادن گل‌ها گفت:

– دارم گل‌ها رو آب میدم.

پویا هاج و واج نگاهش کرد.

ای نامرد!

چرخید و به ماکان که با اخم کم رنگی نگاهش می‌کرد، نگاه کرد.

آب دهانش را قورت داد.

بلند شد و میترا زیر چشمی نگاهش کرد.

پویا با دست به گل‌ها اشاره کرد و گفت:

– گ… گ… گ… گل‌ها… گل‌ها قشنگن.

لب ماکان به طرفی کج شد و گفت:

– آره، حیاط جاهای قشنگ زیادی داره!

پویا کنایه‌اش را گرفت و با خشم زیر چشمی به میترا نگاه کرد.

مارمولک!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا : 16

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

آلباتروس

نویسنده انواع ژانر: عاشقانه فانتزی تراژدی طنز جنایی و ...
اشتراک در
اطلاع از
guest
28 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Batool
Batool
1 ماه قبل

واااااای چقدر قشنگ مینویسی تو، از اول پارت تا آخرش لبخنداز لبام نرفت وفقط شوق وزوق میکردم ای بامداد بدجنس مهسا از دستش سکته رو نزنه شکر بیچاره رقیه یکی کافیش نبود شدن دوتا خیییلی خوشحال شدم رقیه بالاخره خوب شد جواهر چقدر گناه داره دلم خیییلی براش میسوزه خوب زد رامبدو ناکار کرد 🤣🤣🤣وااااایییییی میتراوپویا واقعن باورم نمیشه😍😍😍😍😍 میترا چه مارمولک بدبخت پویا قراره چه بکشه از اون دوتا داشش لندرهور 😂😂😂😂
ببینم آرزو وجواهر به کی دلمیبازن یا کی دلشوبهشون میبازه 😆😆😆😜😜مرسسسسسسس نازنیم بسیار عالللی بود

Batool
Batool
پاسخ به  آلباتروس
1 ماه قبل

اوه پس باید منتظر یه طوفان خفنی باشیم خدا بخیر بگذرونه مارو از این طوفانای راضیه جون 🤣🤣🤣🤣🤣

لیلا ✍️
1 ماه قبل

(پارسا تاجیک) از نون تا ی نویسندگی

حس آمیزی:
برای حس آمیزی از تشبیهات استفاده کنید و با کلمات بازی کنید که روح بدین به نوشته تون . متنی که خشک باشه مخاطب رو خسته میکنه و به دل نمیشینه .
حس آمیزی و فضا سازی دو عنصر مهم و جدا نشدنی از نویسندگی هستن . یه نویسنده ی خوب باید جوری از این دو تکنیک استفاده کنه که نه اغراق باشه تو نوشته هاش ، نه بی روح و خشک باشه.

حس آمیزی عبارت است از نسبت دادن صفت و ویژگی یک حس به حس دیگر؛ آمیختن دو یا چند حس از حواس پنج گانه با هم

حواس پنج گانه : بینایی، شنوایی، بویایی، چشایی، لامسه .
به طو مثال زمانی که میگیم « نگاهم کرد » از حس امیزی استفاده نکردیم ..
ولی وقتی بگیم « نگاهِ تلخش رو دیدم» تلخ، که یک صفت برای حس چشایی هست رو نسبت دادیم به نگاه که مربوط به حس بینایی میشه .
صداشو شنیدم (️ صدای گرمشو شنیدم)
صورتش رو دیدم (️ صورت شیرینش رو دیدم)

اگر دایره ی لغاتتونو گسترش بدید مطمئنا حس آمیزیهای قویی خواهید داشت

سعی کردم به ساده ترین شکل ممکن عناصر و چیزهایی که لازمه توضیح بدم ، امیدوارم بهره ی کافی برده باشید .
توصیه ی اکید من به شما مطالعه ست فکر نکنید با خواندن چهار داستان در فضای مجازی یا ده کتاب چاپی و شکل گرفتن یک داستان در ذهنتون میشه نویسنده شد .
قریحه ، استعداد ، اطلاعات، دیالوگهای قوی ، تجربه و…. در نوشتن یک داستان الزامیه. خواهش میکنم پیش از اینکه دست به قلم بشید سوژه رو در ذهنتون پردازش کنید شخصیتها رو روی کاغذ بنویسید حتی ظاهرشونو؛ سیر داستان و به طور کلی بنویسید و بعد شروع به نوشتن جزئیات کنید
#موفق_باشید

لیلا ✍️
1 ماه قبل

دیالوگ نویسی
یکی از چهار ارکان اصلی داستان نویسی دیالوگ نویسی هست.
برخی از افراد فکر میکنن اگر توی داستان دیالوگ زیادی به کار ببرن داستان جذاب میشه.
اما کاملا در اشتباهن چیزی که داستان رو جذاب میکنه فضا و حس نویسنده اس.
اگر کتاب هم خونده باشید متوجه میشید که سعی کردن زیاد از دیالوگ اسنفاده نکنن.
اما نکته ی بعدی
وقتی میخواید شروع به نوشتن داستان کنید موقع دیالوگ گفتن سعی کنید دیالوگاتون به پیشرفت داستان کمک کنه
یعنی یک جا ثابت نایسته
وقتی ثابت میایسته داستان رو کلیشه ای میکنه.

#شخصیت های داستان🍃

اول شخص یعنی(من)
یعنی داستان به گونه ای بازگو می شود که خواننده فکر می کند نویسنده دارد برای او زندگی شخصی خودش را تعریف می‌کند.
مثال:
به سمت در پا تند می‌کنم و کتم را از روی چوب لباسی بر می‌دارم.

اما در مورد سوم شخص، یعنی همان دانای کل (کسی که از تمام زوایا مشرف به داستان هست و اون رو بازگو می‌کنه.)

مثال :
او به سمت در پا تند می‌کند و کتش را از روی چوب لباسی بر می‌دارد.

برای دیالوگ ها چه اول شخص و چه سوم شخص وچه … باید از (-) استفاده کرد.

اگر فعل ما وصفی باشد مثل افعالی چون:
گفت/ گفتم/ می گوید/ می گویم/ می نالم/ می غرم/ می غرد/ فریاد می زند/ داد می زند/ می شود از دو نقطه (:) استفاده کرد و خط تیره نگذاشت.

اما اگر افعال وصفی نباشد مثلاً:
فنجان را بر می دارم.
(بر می دارم ) وصف نمی کند پس باید در آخر دو جمله (.) نقطه گذاشت و دیالوگ را با خط تیره (-) شروع کرد.

برای هر شخص هم می‌شود خط تیره گذاشت.
مثلاً: قهوه را سر می کشم.
– چه قدر تلخه!
– همینه دیگه؟!
– یعنی چی همینه!
کریم می خندد و شکر را به سمت عقب هل می دهد.
-شکر بریز.

لیلا ✍️
1 ماه قبل

مبحث نگارش🥀

وقتی داستان یا رمانی را می‌نویسید، نیاز است که در فضاسازی آن به جزئیات هم توجه کنید؛ ولی نیازی نیست بسیار دقیق باشد؛ مثلاً اینکه بنویسید:«رنگ مبلشان فلان است، یا رنگ در و پنجره‌هایشان چنین است و… .»
مگر اینکه به روند اثرتان کمک کند؛ مثلاً:« اگر اثرتان در مورد بدسلیقه یا خوش‌‌سلیقه بودن شخصیت یا شخصیت‌های اثر است.» ولی اگر مثلاً می‌خواهید وضعیت مالی شخصیت یا شخصیت‌های اثرتان را نشان دهید می‌توانید بنویسید:«مبل‌هایشان پوسیده یا نقش و نگارهای مبل‌‌هایشان از طلاست‌.»
نویسندگی ده درصدش نبوغ است، نود درصدش نظم و انضباط. داشتن پشتکار، تمرین و کسب تجربه در نویسندگی بسیار مهم است به طوری‌که برخی از نویسندگان ب*ر*جسته و مشهور دنیا هنوز ساعات زیادی از روز خود را با نوشتن سپری می‌کنند.
هرگز نوشته‌هایتان را پاره و یا حذف نکنید. ممکن است نوشته‌تان از نظر خودتان افتضاح باشد؛ ولی واقعاً یک اثر قوی و زیبا باشد. می‌توانید نوشته‌تان را برای منتقدی کاربلد و قابل اعتماد بفرستید و از آن بخواهید که برایتان نقدش کند. حتی اگر چیزی که نوشته‌اید، واقعاً افتضاح از آب در آمده، باز نباید آن را پاره یا حذف کنید. پاره یا حذف کردن اثرتان باعث می‌شود که به مرور ناامید شوید و ناامیدی بدترین چیز ممکن است. اما بارها اثرتان را بخوانید، ایراداتش را به کمترین حد ممکن برسانید، آن را در جایی مطمئن نگه دارید، بعد از سه چهار هفته دوباره آن را بخوانید تا اگر ایرادی دارد رفعش کنید و بعد نظر یک منتقد را بپرسید. حداقل کمی شجاع باشید و بدانید همین‌که مطلبی را نوشته‌اید، حتی اگر پر ایراد باشد، باز از کسی که هرگز به خاطر ترس نمی‌نویسد، جلوترید. برای نوشته‌هایتان ارزش قائل باشید و برای رفع ایراداتشان همواره بکوشید. هر داستان و رمانی احتمالاً ایرادات خاص خودش را دارد؛ اما آنچه مهم است ایراداتش کمترین حد ممکن و نقاط قوتش خیلی بیشتر از نقاط ضعفش باشد
عین حال که باید خودتان را باور داشته باشید، خودتان را هم برای نقد و هم دیدن نقاط ضعفتان آماده کنید. وقتی نقاط ضعف اثرتان را می‌گویند، ناراحت و ناامید نشوید؛ بلکه باقدرتی بیشتر ایرادهایتان را رفع کنید و هدفتان را ادامه دهید. نقد فقط بیان نقاط ضعف نیست. بیشتر سعی کنید اثرتان را برای کسی جهت نقد بفرستید که هم نقاط قوت اثرتان را به شما بگوید و هم نقاط ضعفتان را. چون اگر نقاط قوتتان را بدانید هم باعث انگیزه‌ بیشترتان می‌شود و بهتر نقاط ضعفتان را برطرف می‌کنید، هم بهتر می‌توانید نقاط قوتتان را قوی‌تر کنید. از طرفی اینکه همیشه فقط نقاط ضعفتان را به شما بگویند، احتمالاً رفته رفته باعث می‌شود که خیال کنید نمی‌توانید خوب بنویسید

ای کسانی که نیازمند تشویق و دل‌گرمی هستید، این را به خاطر داشته باشید: زود دست نکشید. اولین کتابِ کودکِ دکتر سیوس را بیست و سه ناشر رد کردند! ناشر بیست و چهارم شش میلیون نسخه از آن به فروش رساند.

لیلا ✍️
1 ماه قبل

اکلیلی شدم😊✨ البته آخرش از دست رامبد اعصابم خورد شد🤒🤢 دردش چیه مرتیکه؟ کاش یه‌کم بازترش می‌کردی که بفهمیم این رامبد چرا این‌قدر کثیفه. در کل پارت زیبایی بود عین یه خونواده بزرگ می‌مونند با عقاید متفاوت و همین تضاد قشنگیه🙂
فرزین و نسیم رفتن دور دور؟🤣

لیلا ✍️
1 ماه قبل

⚔📚•• اکشن در سه مرحله!

🍋🌼•• اغلب، نویسندگان یک نبرد بزرگ را تصور می کنند و احساس می‌کنند که مجبورند آن را با دقت و با جزئیات خسته کننده بنویسند.

💡•• نبرد یک صح*نه اکشن نیست. نبرد چیزی است که در پس‌زمینه یک صح*نه اکشن اتفاق می‌افتد. صح*نه‌های اکشن شخصی هستند و یک شخصیت، معمولاً قهرمان داستان را هدف قرار می‌دهند.

🏰🩰•• آن‌ها نباید با استراتژی‌ها یا برنامه‌ها سر و کار داشته باشند. آن‌ها در مورد کنش‌ها هستند، اقدامات سریع، که شخصیت را به جلو می‌برد و طرح را توسعه می‌دهد.

نحوه نوشتن یک صح*نه اکشن در سه مرحله
بنابراین، سه بخش مهم یک صح*نه اکشن خوب چیست؟

🍯یک|× جملات کوتاه بنویسید و مختصر باشید!
بین جملات چند کلمه‌ای متناوب کنید و گاهی صح*نه خود را با یک جمله طولانی نقطه گذاری کنید تا تنش از بین برود؛ قدم زدن مهم است.

⟨🥋🤍⟩ جزئیات غیر ضروری را توصیف نکنید.
تمام جزئیات در یک عمل باید برای خواننده روشن باشد و باید به دلیلی درج شود.
اگر یک شمشیر قرمز با یک قبضه فانتزی وجود دارد، برای مثال، باید آنجا باشد، زیرا متعلق به شروری است که شما ایجاد کرده‌اید.
به من نگویید چه نوع اسلحه ای شلیک می‌کند، مگر اینکه هویت مهاجمان را فاش کند.
روی زخم‌ها معطل نشوید مگر اینکه کشنده باشند.
برای استراحت توقف نکنید. صح*نه های اکشن تنها زمانی پایان می یابند که وضوح وجود داشته باشد.

⟨☔️🏄🏻⟩ نود درصد جملات شما باید در مورد حرکت باشد.
اگر صح*نه اکشن شما به جایی نمی‌رسد، ممکن است یک مکالمه نیز باشد، حداقل به این ترتیب خواننده کمتر احتمال دارد که از آن بگذرد.
~ به یاد داشته باشید که صحبت کنید
مردم هنگامی که به آن‌ها حمله می‌شود فریاد می‌زنند و گریه می‌کنند و فحش می‌دهند.
اگر شکست بخورند فحش می‌دهند یا ناله می‌کنند.

⟨🪂🌪⟩ هرگز اجازه ندهید صح*نه اکشن شما در سکوت اتفاق بیفتد.

همیشه باید در هر قسمت از کتاب شما دیالوگ وجود داشته باشد، حتی صح*نه‌های اکشن!
حتی در ماموریت‌های مخفی کاری، می‌توانید شخصیت‌ها را وادار به صحبت کنید. آنها می‌توانند در مورد روز خود چت کنند یا ناخواسته اطلاعاتی را در اختیار دیگران بگذارند.
اگر هیچ چیز دیگری نباشد، قهرمان شما می‌تواند در حالی که بی‌صدا عمل می‌کند، یک مونولوگ درونی داشته باشد.

🍯 سه|~ آن را مختصر نگه دارید
حداکثر باید دو یا سه صفحه باشد.

مطمئن باشید برخی از نویسندگان از کارهای بیشتری فرار می‌کنند، اما آنها بهترین از بهترین‌ها هستند.

همانطور که قبلاً گفتم، خوانندگان تمایل دارند از بخش‌های سنگین اکشن کتاب بگذرند. بنابراین، باید خواننده را با وقفه هایی برای گفتگو یا سایر مهلت‌ها از اقدام بی امان نگه دارید.

⟨☕️📻⟩ به صح*نه‌های اکشن عالی در فیلم‌ها فکر کنید و توجه داشته باشید که چگونه کارگردان همیشه در نبردها به افراد دیگر علاقه دارد.
سه🌻› به یاد داشته باشید که گفتگو همیشه واقع بینانه نیست.

یکی از بزرگترین اشتباهاتی که نویسنده مرتکب می‌شود این است که به بسیاری از «ام و ایه» و دیگر عبارات رایج روز به نوشته اضافه می‌کند. گویش چیز دیگری است که باید از آن اجتناب کرد، زیرا خواندن آن ممکن است گیج کننده و دردناک باشد.

📒🌸|× چیزهای خوشایندی مانند «سلام» و «حالت چطوره؟» می تواند خوانندگان را نیز خسته کند. شما می خواهید گفتگوی شما سریع و متحرک باشد، می خواهید مستقیماً به عمل بروید.

‹چهار🌻› درک کنید که برچسب‌های گفتگوی خسته کننده مشکلی ندارند.

در مدرسه به ما یاد می‌دهند که از انواع مترادف‌های مختلف برای کلمه «گفته» استفاده کنیم. با این حال، مطالعات نشان داده است که خوانندگان با کلمه «گفته» به عنوان یک نقطه برخورد می‌کنند. آنها حتی در استفاده متوجه آن نمی‌شوند. اگر کلمات طولانی و پیچیده بنویسید می‌تواند منجر به خستگی خواننده شود.

⟨🌤🌼⟩ کلماتی مانند: پرسید، گفت، پاسخ داد.
اگر تکراری شد، استفاده از آن‌ها را متوقف کنید و آن را با جملاتی که از عمل استفاده می‌کنند، جدا کنید. به یاد داشته باشید که همیشه لازم نیست آنها را در هر پاراگراف قرار دهید، به خصوص اگر واضح باشد که چه کسی صحبت می‌کند.

‹پنج🌻› در حین نوشتن دیالوگ، قالب بندی و نقطه گذاری را ساده نگه دارید.

آیا می‌خواهید خوانندگان خود را سریع خاموش کنید؟ پاراگراف‌های کوچک و دیالوگ‌های عظیم بنویسید!

⟨🍒🤡⟩ دیالوگ خود را به جملات کوتاه و مختصر تقسیم کنید که مستقیماً به اصل مطلب می‌رسد. یک پاراگراف هنگام نوشتن دیالوگ هرگز نباید بیش از دو یا سه جمله داشته باشد.

‹شش🌻› مطالعه و تمرین کنید تا نحوه دیالوگ نویسی را بیاموزید!

هرچه بیشتر مطالعه و تمرین دیالوگ نویسی داشته باشید، تجربه بیشتری خواهید داشت. تجربه بیشتر در نوشتن دیالوگ به شما کمک می‌کند تا به طور طبیعی مکالمات را در داستان‌های خود بگنجانید.

پارسا تاجیک
مدیر بازنشسته تالار نویسندگان.

لیلا ✍️
1 ماه قبل

مستقیم‌گویی در داستان نویسی:

در داستان‌های کوتاه، بلند و بِخصوص رمان بهتر است، خیلی از مواقع مستقیم‌گویی نداشته باشید؛ مثلاً اگر یکی از شخصیت‌هایتان خشمگین می‌شود، به طور مستقیم نگویید” خشمگین شد” بلکه بهتر است، آن را نشان دهید و بگویید:” رگ پیشانی‌اش متورم‌تر و چهره‌اش سرخ شد، مشت‌هایش را گره و دندان قروچه کرد و… .

یا اگر شاد می‌‌شود، بسته به نوع رفتار شخصیتِ اثرتان بگویید:” خندید، رقصید، کف و سوت زد، اشک شوق ریخت و… .
اگر زاویه‌ دید رمانتان اول شخص و از زبان یک خانم است، قبل از نوشتن اثر، باید ابتدا با عواطف، روحیات و رفتارهای زنان به خوبی آشنا باشید؛ چون باید زنانه بودن در متن اصلی رمان نیز حس شود و اگر زاویه دید اثرتان از زبان یک آقاست باید در ابتدا به طور کامل روحیات و رفتارهای آقایان را بدانید

نازنین
پاسخ به  لیلا ✍️
1 ماه قبل

یعنی از روانشناسی تغییر شغل دادی به ویراستاری؟🤔😉

لیلا ✍️
پاسخ به  نازنین
1 ماه قبل

کار من نیست من خودم شاگردم😂

𝐸 𝒹𝒶
1 ماه قبل

زیبا بودد خسته نباشین❤❤

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
1 ماه قبل

بامداددددددد منمممممم
ینی اگه زن آرکا نشم آبجی بامداد میشم😂
ای کاش می زد میترکوندش مرتیکه تاوزگرو😐

مواظب خودتونو خوبیاتون باشید من قراره غیب شمممم😔😔😔😔
خداحافظ ای یارااااان قدیمیییییی
خداحافظ ای لاله های پر‌پر

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
پاسخ به  آلباتروس
1 ماه قبل

پایش دارم🥲💔

آلباتروس
آلباتروس
پاسخ به  𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
1 ماه قبل

تا کی نمیای؟

لیلا ✍️
پاسخ به  𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
1 ماه قبل

نرگس منظورت چیه؟🤬

لیلا ✍️
1 ماه قبل

چرا کسی رمان نمی‌ذاره؟🤨

آخرین ویرایش 1 ماه قبل توسط نویسنده ✍️
𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
پاسخ به  لیلا ✍️
1 ماه قبل

تائید نمیکنن😂
ا صبه هزار بار اومدم تو سایت

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
1 ماه قبل

ادمینا کجاین؟😐

لیلا ✍️
تشنه‌به‌خونِ دایان⚔️😒
پاسخ به  𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
1 ماه قبل

خوابند😂 میگم نرگس وایسا من لینک تیزر رمانم رو برات بفرستم ببینی🙂

لیلا ✍️
تشنه‌به‌خونِ دایان⚔️😒

حجمش زیاده لینک نمی‌رسه☹️ اگه دلت خواست توی رمان‌بوک صفحه اول داخل تاپیک دفتر کار تیزر فایلم هست😍

لیلا ✍️
تشنه‌به‌خونِ دایان⚔️😒
پاسخ به  𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
1 ماه قبل

😘 نرگسسسسس یوهوووووو، نرگسیووووووو😂😂 خل شدم

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
پاسخ به  𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
1 ماه قبل

اصن پیدا نمیکنمش

دکمه بازگشت به بالا
28
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x