نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان ستاره

رمان ستاره «پارت 2»

4.2
(21)

 

•°•°•به نام خدای سرها و سرگذشت ها •°•°•
🌟رمان ستاره 🌟
«پارت 2»
«دوروز بعد»
امروز صبح با دلشوره و نگرانی صبحونه خوردم .دوروز از ویرایش انتخاب رشته کنکورم گذشته بود.
صدای موبایلم بلند شد .موبایلم رو از بالای سرم برداشتم .سحر بود .
من از دار دنیا فقط همین یه دوست رو داشتم .کلا به خاطر بلاهایی که سرم اومده بود و زیاد بودن گرگ درنده اطرافم اعتماد کردن به آدما برام سخت بود .
برام یک استیکر فرستاده بود که منم جوابشو با استیکر دادم .
_میخوای بری خونه مامان بزرگت؟
صدای مامانم بود .داشت سفره رو جمع می کرد .
_آره.
_باشه ،برو.فقط قبلش ظرفا رو بشور بعد برو .
خوشم میومد از مامانم که اسطوره محبت بود و محبت ازش می‌چکید که حتی دم رفتن ول کن ما و حمالی کردن مونم نمیشد.
فقط بی حوصله وکوتاه جواب دادم :باشه .
وای خدایا خونه مامان بزرگمم داستان داشتم درباره کنکور دادنم.اون مادربزرگ فضول و عجوزه ام تا ته توی یه قضیه رو در نمی آورد که ول کن معامله نبود.
خانم منو به عنوان نوه اش قبول نداشت و هیچ وقت دوستم نداشت و دلش برام نمی سوخت و منو امل و بی کلاس می دونست و تنها سهم من از نوه بودن برای این جادوگر پیر شهر اوز فضولی و دخالت توی کارهام و توهین به افکار و عقاید من بود .
ولی من دختر قوی و مستقلی بودم و هیچ وقت توهین و تحقیراشون برام مهم نبوده و نیست ….
رفتم تند تند ظرفا شستم .بعد به طرف اتاقم رفتم که آماده بشم .
تو آینه به خودم و ترکیب صورتم نگاه کردم .یه صورت کشیده و استخوانی ورنگ پوستم سفید و چشم های متوسط به رنگ فندقی و یک دماغ گوشتی متوسط که به صورتم میومد و ابروهایی با قطر متوسط که انگار برداشته بودم شون و یک لب گوشتی بزرگ که انگار خدا برام پروتزش کرده بودم و در مجموع ترکیب صورتم جذاب به نظر میومد. لاغر و ریزه ریزه اما قد بلند بودم .از نظر خودم قیافه ام معمولی بود و ادعای زیبا بودن نداشتم اما بقیه منو زیبا میدونستن .برام عجیب بود،اصلا چهره و میمیک صورتم شبیه هیچ کدوم از اعضای خانواده ام نبود .
از توی کمد کوچیک لباس هام یک تونیک کوتاه به رنگ سبز کله غازی با یک شلوار پارچه ای مشکی نسبتاً تنگ و یک شال همرنگ تونیکم بیرون کشیده ام .
یک آرایش لایت به صورتم نشوندم .از آرایش غلیظ خوشم نمیومد.آرایشم تنهایک رژملایم هلویی ویک آرایش چشم ملایم بود و یک لاک گل‌بهی رنگ خوشمل زدم .موهامو فرق وسط باز کردم .موهام خرمایی رنگ و لخت بود .
لباسامو پوشیدم و از در خونه بیرون زدم .
_مامان خداحافظ.
_خداحافظ برو ستاره مراقب خودتم باش.
_باشه .
موقع بیرون رفتن از خونه با به صحنه ترسناک مواجه شدم .
یه توله سگ جلوی در خونه مون خوابیده بود و من که فوبیای سگ داشتم و تازگی ها واکسن هاری زده بودم .خیلی ترسیده بودم و باترس صدا زدم:ما ….مان مام…..ان .
_چیه ستاره؟
_سگ .
_کاریت نداره .خوابه.
_میترسم .میترسم بیدار بشه و عصبانی بشه که بیدارش کردم پاچمو بگیره .وای نه من تازه دوز واکسن هاری ام تموم شده .دیگه نمی‌کشم .
_باشه تا یه جایی همراهت میام .
_باشه .
مامان چادرشو سرش کرد و تا سرکوچه همراهم اومد.
_خداحافظ من دیگه برم .
_به سلامت.
سرکوچه منتظر تاکسی ایستادم .تو این ظهر گرما که تاکسی رد نمیشد.تا اینکه یه ماشین ساینا سفید رنگ دنده عقب رفت و نزدیک من ایستاد .
یه مرد جوان حدوداً ۳۰یا۴۰ساله و یک خانم مسن کنارش نشسته بود .
_من تا بلوار مدرس میرم .شماهم می برم مسیر شما کجاست؟
_من تا قلعه نو میرم .ممنون.
مسیر طی شدو من به مقصد رسیدم .
_ممنون .همینجا پیدا میشم .
_خواستید تا بلوار مدرس میرما.
_نه ممنون .من مسیرم این جاست .کرایه تون چقدر میشه؟
_کرایه نمی‌خوام .من مسافرکش نیستم.
_خیلی ممنون خدا خیرتون بده .
_خواهش میکنم.
از تاکسی پیدا شدم و از یک کوچه میان بر سمت محله مادربزرگم رفتم .این مسیر رو پیاده طی کردم تا به محله مادربزرگم رسیدم و به کوچه مادربزرگم رفتم و خیلی زود به خونه مادربزرگم رسیدم .
خونه یک در توسی رنگ زنگ زده بود .مادربزرگمم مث ما مستاجر بود .
در زدم .
_کیه ؟
_منم عباس در رو وا کن.
_اومدم .
عباس برادر کوچکترم بود .
در رو روم باز کرد .
_سلام عباس .
_سلام .
_سلام ستاره .خوبی ؟حالت خوبه ؟مامانت خوبه؟
ماشاالله به آدم مهلت جواب دادن نمی داد .همیشه همینجوری بود .
_سلام .خوبم ممنون.بله اونم خوبه .
دستش رو سمتم دراز کرد.
_بهم دست نمی‌دی ؟
چون از دست دادن با فامیل مخصوصا مادربزرگم خاطره خوبی نداشتم و همیشه یه جوری دست میدادن که انگار داشتن دستمو میشکستن .
_دستم کثیفه .نمیتونم با دست کثیف دست بدم .

_دستت کثیفه ؟مگه کجا بودی که دستت کثیفه ؟
همچینم دروغ نگفتم .بیرون بودم و دستمو به درو دیوار زده بودم.
_خب بیرون بودم دیگه دستمو به همه چیز زدم .
رفتم به سمت آشپز خونه و سریع دستمو شستم .
به سمت هال رفتم .تلویزیون عوض شده بود.مادربزرگم ال سی دی خریده بود.
_ال سی دی خریدی ؟
_آره خیلی وقته .چهار پنج روزه بابات نصبش کرده .
_خب من تازه دیدم ولی به هرحال مبارک باشه .
_ممنون.
من که مث اونا حسود و بخیل نبودم و از موفقیت دیگران ناراحت نمی شدم .
تلویزیون تماشا می کردم که برای عوض کردن فضا گفتم :ناهار ظهر چیه ؟
_قرمه سبزی.
راستش قرمه سبزی غذای مورد علاقه من بودولی این خانم از محبت به من درستش نکرده بود .برای خودش درست کرده بود نه من .
_ستاره.
_بله .
_نمیخوای بری حموم ؟
این عجوزه خانم عقده ای رو من خوب می‌شناختیم دیگه بعداز ۱۹سال ساده نبودم که از لحن آدما و ارتعاش اونا نتونم منظورشونو تشخیص بدم که این جادوگر شهر اوز هیچ هدفی جز تحقیر من نداشت .
_نه .خونه خودمون رفتم.چرا هروقت میام خونه ات ازم می‌پرسی رفتم حموم یا نه؟منظورت از این حرفا چیه ؟یعنی میخوای بگی من دختر کثیف و نجسی ام منظورت اینه آره ؟
_نه .من گفتم شاید خونه تون آب قطع باشه گفتم بیای خونه من حموم .
آره پیرسگ پتیاره من اگه تو و نیش ما بین طعنه و متلکاتو نشناسم که اسمم ستاره نیست.
_خونه خودمون آب میاد .حمومم رفتم .
_چته ؟حالا بده خواستم بهت احترام بذارم .
احترام .این جادوگر شهر اوز کی تا حالا به من احترام گذاشته بود که این باردومش باشه ؟من که ۱۹سال جز تحقیر و توهین و طعنه و متلک چیزی ازت ندیدم که .این کرکس ماده پیر منو به عنوان نوه اش قبول نداشت و نداره و منو بی کلاس و بی ارزش می‌دونه و داره عقده ۷۰سال زندگیش و رفتار مادرشوهرش با بابام و عموم رو سرمن خالی می‌کنه و به خاطر همین من چش دیدن شون رو نداشتم و اونا رو مث دشمن خونی خودم می دیدم چون اونا هم منو از خودشون نمیدونستن و منو مث یک رقیب و هووی خودشون میدونستن و حسی جز این نمی‌تونستم بهشون داشته باشم.
_آخه من هربار که میام اینجا این سواله رو از من می‌پرسی ؟یعنی میخوای بگی من فقط برای حموم رفتن میام خونه تو؟
_نه من فقط خواستم بهت احترام بذارم بگم خونه ما بیا حموم چته با ما دعوا داری؟
دعوا؟این پیرسگ به من متلک مینداخت و جزو دعوا راه می انداخت بعد من دنبال دعوا بودم .
_خونه خودمون آب میاد .خونه خودمون حموم میرم .تازه دو روز پیش حموم بودم و من هردو روز یه بار حمومم.خیلی تمیز و وسواسیم .
رفت که به خورشتش سر بزنه انگار این پیرزن عفریته دهنش بسته شد .
_میشه سفره رو بندازی من خیلی گشنمه .
سفره انداخت ولی فقط واسه خودش .منم غذا کشیدم گذاشتم تو سینی و بردم تو یکی از اتاقا خوردم و خودم رو به تی وی توی اتاق مشغول کردم و بیرون نرفتم تا باهاش چش تو چش نشم و بعد به سمت رو شویی داخل حموم رفتم .لاک ناخنم و آرایشم رو پاک کردم و وضو گرفتم .
می خواستم نماز بخونم .درسته من خیلی دختر مومنی نبودم ولی همچین بی دین و ایمونم نبودم و نمازمم می‌خوندم .اما قبله خونه شون از کدوم ور بود؟باید از عباس می پرسیدم .
_عباس.
_بله.
_تو می‌دونی قبله اینجا از کدوم طرفه ؟
_نه .نمی‌دونم .
_باشه مهم نیست .
خودم رفتم با کمک قبله نمای آنلاین قبله خونه رو پیدا کردم و یه گوشه از اتاق با جانماز کوچولویی که تو کیفم داشتم، نمازم رو خوندم .اعتراف میکنم نماز خواندن و ارتباط با خدا بهم آرامش می داد.هروقت از بنده های بیخودش دلگیر می شدم به سمت خودش پناه می بردم و واقعا آروم می شدم .
به خودم که اومدم ساعت ۵عصر شده بود .من باید برمی گشتم خونه .از خونه مادر بزرگم بیرون رفتم و به سمت خونه خودمون رفتم .تا رفتم خونه .رفتم توی اتاقم .با هیچکس سلام و علیک نکردم و خیلی ناراحت بودم .رفتم توی اتاقم و به کتاب قرآن پناه بردم .وای خدایا از دستت گله دارم از دست بنده هات گله دارم .خدایا خیلی دلم گرفته و جز تو کسی رو ندارم که حتی درد و دل هامو بشنوه .
{رک بگویم از همه رنجیده ام
از غریب و آشنا ترسیده ام
با مرام و معرفت بیگانه اند
من به هر سازی که شد رقصیده ام
در زمستان سکوتم بارها
با نگاه سردتان لرزیده ام
ردپای مهربانی نیست،نیست
من تمام کوچه رو گردیده ام
سالها از بس که خوشبین بوده ام
هرکلاغی را کبوتر دیده ام
وزن احساس شمارا بارها
با ترازوی خودم سنجیده ام
بی خیال سردی آغوشها
من به آغوش خودم چسبیده ام
من شمارا بارها و بارها
لابه لای هردعا بخشیده ام
مقصد من ناکجای قصه هاست
از تمام جاده ها پرسیده ام

می روم با واژه ها سر می کنم
دامن از خاک شما برچیده ام
من تمام گریه هایم راشبی
لابه لای واژه ها خندیده ام}
با افکار خودم تنها بودم که صدای اذان بلند شد .بلند شدم و وضو گرفتم و توی یک گوشه از اتاقم سجاده انداختم و با خدای خودم خلوت کردم و توبه کردم از تمام گذشته ام از تمام بی توجهی هام به خدا از تمام وقت هایی که دلم می گرفت و وجود خدارا انکار می کردم .توبه کردم و از این به بعد سعی کردم یک ستاره دیگه بشم و انگار یک بار دیگه متولد شده بودم و تصمیم گرفتم که کارهای بزرگی توی زندگیم انجام بدم .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا : 21

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

آهو پیشونی سفید

ذهنی‌پر‌از‌حرف‌و‌دهانی‌پر‌از‌سکوت؛
اشتراک در
اطلاع از
guest
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
راحیل
راحیل
3 روز قبل

عزیز ممنونم خیلی عالی بود بهترین کار هم ارتباط با خداست الا بذکر الله تطمئن القلوب مرسی عزیزم

انار بانو
انار بانو(آهوی پیشونی سفید سابق)
پاسخ به  راحیل
3 روز قبل

حتما همینطوره عزیزم هیچکس بهتر از خدا نمیتونه به داد دل آدما برسه .خوشحالم که از رمان خوشت اومده خانومی 🙂☺️

دکمه بازگشت به بالا
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x