رمان سقوط پارت سی و دو
نگاهش به رقصندهها بود و فکرش جای دیگه، چقدر برای این شب لحظهشماری کرده بود عروسی تکبرادرش رو قرار بود سنگتموم بزاره اما حالش اصلا روبه راه نبود! یک طرف مشکلات زندگیش و از صبح هم حالت تهوع امونش رو بریده بود
حسام حواسش بهش بود، نگرانی از چشماش میبارید؛ وضعیت زنش اصلاً خوب نبود با آرایش چهره رنگپریدهاش رو مخفی کرده بود اما اون به خوبی از حال و روزش خبر داشت. دست سردش رو بین انگشتاش قفل کرد، با چنگال تیکهای از موز رو برداشت و جلوی صورتش گرفت
_بیا یکم از این بخور، چرا لب به هیچی نمیزنی؟
با دیدن موز معدهاش تحریک شد. چینی به بینیش داد و سرش رو عقب برد
_نمیخورم، اشتها ندارم
اخم کرد. باز هم مثل همیشه شروع کرد به سرزنش
_چرا مراقب نیستی؟ یعنی چی میل ندارم، از صبح یه چای و کیک خوردی یه نگاه به خودت کردی!!
صدای آهنگ زیاد بود اما رفتارشون جوری بود که توجه بعضیها بهشون جلب شد، مخصوصاً خونواده علی که دقیقاً کنار میزشون نشسته بودن! «فاطمه چقدر عوض شده بود، مادرش میگفت به تازگی حامله هم شده؛ به سردی نگاهش عادت کرده بود رابطهشون حالا فقط در حد یه سلام و علیک بود همین…!!» کنار دستش علی و زنش هم نشسته بودن، زنش نگاه کنجکاوش رو ازش گرفت و زیر گوش علی چیزی گفت
سر پایین انداخت، کمی خجالت کشید. حسام فارغ از همه جا دست از امر و نهی کردناش برنمیداشت
_فردا با هم میریم دکتر، دیگه نمیتونم این وضع رو تحمل کنم
بغض بیخ گلوش چسبید. اصلاً این روزها بیش از حد شکننده و حساس شده بود! فضای باغ براش خفه کننده بود برای اینکه پیش بقیه رسوا نشه از پشت میز بلند شد و با یه ببخشید آروم از بین مهمونها گذشت، به طرف سرویس رفت. حالش انقدر خراب بود که همون جا جلوی روشویی زردآب بالا آورد…!!
پاهاش لرزید و جلوی چشماش سیاهی رفت، تو همون حال نگاهش به قامت حسام افتاد نمیدونست توی صورتش چی دید که وحشتزده به طرفش اومد؛ دست زیر کتفش گذاشت
_ترگل تو چته؟ ببینمت
بیرمق خودشو بهش تکیه داد وگرنه حتماً نقش زمین میشد! حسام خودش شیر آب رو باز کرد و چند مشت آب به صورتش پاشید
_چقدر بهت گفتم، مگه گوش میدی؛ فقط بلدی قهر کنی…
شما زنا تا زور بالا سرتون نباشه حرف تو کلهاتون نمیره، بزار امشب تموم شه فردا تکلیفمو باهات روشن میکنم
اصلاً حال جواب دادن بهش رو نداشت چیزی توی معدهاش نبود اما فقط بیخودی عق میزد حسام هم از پشت شکمش رو مالش میداد
تموم انرژیش رو از دست داده بود اون یه زن بود و این حالتها رو میشناخت اما خودش رو زده بود به کوچه علیچپ…!! هیچ دوست نداشت به ندای ذهنش گوش بده همین موضوع حالش رو بدتر میکرد، شانس آورده بود که آرایشش ضدآب بود وگرنه همه پی به حال بدش میبردن
حسام شالش رو مرتب کرد و دست دور کمرش انداخت. کلافه بود اینو از نگاهش میخوند
_خوبی؟ چرا حرف نمیزنی!
دلش پر بود و آماده گریه کردن، سر به سینهاش گذاشت و بغضش رو فرو داد
_حالم بده
نفس حبس شدهاش رو بیرون فرستاد در همون حال دخترک رو از سرویس خارج کرد و به سمت نیمکتی که پشت باغ قرار داشت رفت
_همین جا بشین، الان میام. از جات تکون نخور
به گفتهاش عمل کرد. سر پردردش رو بین دستاش فشرد، دقایقی بعد حسام با لیوان شربت و کیکی برگشت کنارش نشست و دست دور شونهاش حلقه کرد
_بیا یکم از این شربتو بخور حتما فشارت افتاده
مخالفتی نکرد. با کمکش شربت رو تا آخر خورد. شیرینیش دلش رو بهم زد اما براش خوب بود باید تحمل میکرد
صدایی از پشت سرشون شنیده شد. با دیدن مادرش سریع خودش رو جمع و جور کرد
نگران بود، تا بهشون رسید با کنجکاوی نگاهش رو بینشون گردوند
_شما چرا اینجایید مادر! بچم مهران هی دنبالتون چشم میگردونه
حسام موهای تافت زدهاش رو کمی مرتب کرد و از روی نیمکت بلند شد
_داشتیم میومدیم، ترگل یکم ناخوشاحوال بود به خاطر همین
با این حرفش معذب سر پایین انداخت. طلعت خانم ابروهای پرپشتش رو بهم نزدیک کرد، دستشو رو بازوی دخترک گذاشت
_تو چته مادر؟ مگه چی خوردی اینجوری شدی!!
برای فرار از این سوالها با همون حالش سرپا ایستاد
_هیچی…فکر…فکر کنم مسموم شدم…بریم
این جملهبندی نامنظمش خبر از آشفتگی و اضطراب درونش داشت. تا آخر مجلس نگاههای عجیب حسام روش میچرخید «:-نکنه فهمیده؟ بالاخره که چی ترگل باید بری دکتر یا نه…!»
…
حنانه با اون لباس پفدار و کفشای پاشنهبلندش خودش رو کنار میزشون رسوند.
چشم غرهای براش رفت
_اینجا چیکار میکنی حنا؟ بشین سرجات
اصلاً انگار نه انگار که عروس بود، صورتش از حرص شد رنگ لبو
_دیگه چیکار کنم! مثلا خواهرِ دامادی، همین بود میگفتی سنگتموم میزارم؟
انقدر حالتش بامزه بود که لبخند روی لبش نشست. از این حرکتش بیشتر جری شد، شاکی دستش رو کشید و از جا بلندش کرد
_بیا ببینم، واسه من لبخند ژکوند میزنه باید بترکونی گفته باشم
دیگه مقاومت کردن بینتیجه بود، این دختر هم اصلاً با خجالت میونه خوبی نداشت مجبور بود خواستهاش رو اجرا کنه؛ تصمیم گرفت یک امشب فکرهاش رو به پستوی ذهنش بفرسته و خوش بگذرونه
با هم به پیست رقص رفتن، آهنگ شادی در حال اجرا بود سرش هنوز گنگ و سنگین بود اما همین یه دونه برادر رو داشت، باید کمی خودش رو تکون میداد تا بعدها پشیمونی به جونش نیفته؛ همراه با آهنگ میرقصید و به کمرش پیچ و تاب میداد کم کم بقیه اعضای فامیل هم به میدون رقص اضافه شدن
آخرای عروسی حسابی گرم و شلوغ شده بود مشغول رقص با مهران بود که دید حسام گوشهای ایستاده و داره دست میزنه، دلش براش ضعف رفت حالش کمی بهتر شده بود رقص همیشه اونو سرحال میآورد جاش رو با حنا عوض کرد و به سمتش رفت. با دیدنش اخم کمرنگی بین ابروش نشست «مگه تعصبات این آقا کم میشد؟ حتم داشت اگه عروسی خواهرش نبود کلی سرزنشش میکرد»
با خنده بازوش رو گرفت و تو اون همهمه شروع کرد بلند بلند صحبت کردن تا صداش به گوشش برسه
_بیا یکم قر بده آقای فلاح
چپ چپ نگاهش کرد، ازش فاصله گرفت
_این جلف بازیا چیه؟ توام دیگه تمومش کن، نه به اون موقع که نمیرقصیدی حالام نمیشه از وسط جمعت کرد
سرخوش خندید. محال بود جلوش کوتاه بیاد چنگی به کتش زد و دستش رو گرفت
_باشه من جلفم، شما به ما افتخار بده یه دور برقص
«چرا این مرد انقدر کم لبخند میزد؟ اخمش یک جور جذاب بود اما لبخندش قیافهاش رو دوستداشتنیتر میکرد و کی نمیدونست که این لبخندها فقط متعلق به ترگل بود! این دختر با لوندیگریاش تموم دل و ایمونش رو برده بود، تسلیم میشد با یه نگاه…!!»
حنانه هم حالا با دیدن رقص برادرش ذوق توی نگاهش نشست. تنها کسی که زور این مرد مغرور رو داشت ترگل بود و بس
تا نصفه شب زدن و رقصیدن، اونقدر که تا به خونه رسیدن کفشهاش رو هر کدوم یه وری پرت کرد و با همون لباسها خودشو روی تخت انداخت. حسام کت و شلوارش رو با یه لباس راحتی عوض کرد و نزدیک تخت شد «دخترک تنبل حتی به خودش زحمت لباس عوض کردن هم نداده بود!» پاهاش رو که از تخت آویزون مونده بود بالا گرفت و خودش دست به کار شد، دخترک خوابآلود غر زد
_ولم کن…خوابم میاد
لبخند کجی زد. کش جورابشلواریش رو از کمر پایین کشید
_بزار درش بیارم، این چیه پوشیدی آخه به این تنگی!
حالا کامل جورابشلواریش رو در آورده بود. با دیدن سرخی پاهای برهنهاش اخم کرد
_لازم بود این لعنتی رو میپوشیدی؟ ببین چه بلایی سر پوستت اومده
ترگل از لمس شدن کشاله رانش بدنش ریس رفت. نامفهوم نالید
_حسام…نمیخوام
دخترک هذیون میگفت و تو جاش غلت میزد فکر میکرد داره نزدیکی میکنه، جای خنده داشت که تو این حالش هم دست از تقلا برنمیداشت…!! روش خم شد و بوسهای به نرمه گوشش زد
_بخواب جوجو، کم وول بخور
آروم گرفت. سرش رو تو بالش فرو کرد دستش رو به زیپ لباسش رسوند، ترگل تو عالم خواب و بیداری هر چند لحظه یک بار غرهای حسام رو میشنید که که با در آوردن لباسهاش نثارش میکرد؛ اصلا نفهمید کی چشماش گرم خواب شد و کی توی آغوشش خوابید
…
با نوری که از پنجره چشمش رو میزد هوشیار شد. چند بار پلک زد، دقایقی زمان برد تا از اطرافش باخبر شه… خمیازهای کشید و روی تخت نشست اثری از حسام نبود! معلوم نیست کجاست….
با دیدن عقربههای ساعت مخش سوت کشید این همه خوابیده بود؟ پس چرا هنوز خوابش میومد!
گیج از روی تخت بلند شد. آبی به صورتش زد و موهاش رو شونه نکرده دماسبی بست، با بیرون اومدنش میز صبحانه مفصلی جلوی دیدش قرار گرفت «محاله کار حسام باشه..!! اما خب به غیر از اون کس دیگهای تو خونه نبود» انقدر گشنهاش بود که اصلا به فکرش اجازه پیشروی نداد. با ولع شروع به خوردن کرد، در حدی که آماده ترکیدن بود! صدای زنگ موبایلش باعث شد بالاخره از میز دل بکنه، احساس سنگینی میکرد سلانهسلانه به سالن رفت و موبایلشو از روی مبل برداشت؛ ندیده جواب داد
_بله؟
حسام بود. همونطور که داشت دفتر دستک روی میزش رو مرتب میکرد گفت
_ برات یادداشت گذاشته بودم، ظهر ناهار درست نکن باید ببرمت دکتر
لقمه جویده نشده توی گلوش موند و باعث سرفهاش شد. انگار فرار کردن از این حقیقت غیر قابل ممکن بود!! حسام بعد از کلی سفارش و پیغوم پسغوم راضی به قطع کردن تماس شد
وا رفته روی مبل نشست. تنها کاری که تا اومدن حسام از سرکار میتونست انجام بده فکر و خیال بود و بس! «تو این اوضاع زندگیش باردار شدنش غافلگیرکننده بود هنوزم به گذشته حسام شک داشت و این حسش بعد از ملاقاتش با علی بیشتر هم شده بود…!! تا خیالش از اون بابت راحت نمیشد نمیتونست به چیز دیگهای فکر کنه»
…
صدای چرخش کلید توی قفل بلند شد. به خودش زحمت بلند شدن هم نداد حسام خستگی از سر و روش میبارید جلوی در کتش رو از تن در آورد، هنوز متوجهش نشده بود مثل همیشه صداش زد
_گلی کجایی؟ این مش کاظم انقدر چایی به خوردم داده بیشتر گرسنهام شد، آماده...
حرفش با بالا اومدن سرش نصفه موند!
بین این همه حجم از استرسش لبخندی به
غر زدنهای مردونهاش زد، اما اون اخم داشت به سمتش قدم برداشت. نزدیکش شد
_چرا رنگت پریده؟ مگه نگفتم اومدم آماده باشی
با تعجب دست به صورتش کشید
_رنگم پریده؟!
منتظر جوابش نموند، خودش از جاش بلند شد و جلوی آینهقدی توی راهرو ایستاد. رنگ صورتش کدر و بیحال بود، یک لحظه هم نمیتونست از دست این مرد رهایی پیدا کنه! پشت سرش ایستاد و دست دور شکمش حلقه کرد. لرزید و سر پایین انداخت، حسام از این آروم بودن دخترک ابروش بالا رفت
سرش روی شونهاش قرار گرفت، کنار گردنش رو بوسید
_امروز تو حجره فکر و خیالت نمیزاشت درست کار کنم، تو که چیزی رو ازم مخفی نمیکنی؟
نگاه دزدید. اما محال بود حقیقتی از چشم حسام فلاح دور بمونه! روی شکمش رو نوازش کرد مثل همیشه داغ بود اینو از روی لباس هم حس میکرد، دستش بالاتر اومد و روی برجستگی بالاتنهاش نشست؛ ساکت نموند پسش زد و سعی کرد از تو آغوشش بیرون بیاد
_باید…باید…برم لباس بپوشم…حسام؟!
آخ که اینطوری صداش میزد دلش ضعف میرفت، دخترک رو کامل توی آغوشش اسیر کرد اما بااحتیاط
_حالا شدی ترگل خودم، داشتم نگران میشدما
با همه اضطرابی که داشت خندید، مشت آرومی به بازوش زد
_دیوونهای، الان وقت این کاراست؟
شیطنت تو نگاهش نشست. سر خم کرد و از روی لباس سینه سمت چپش رو بوسید
_وقتی جوجو بیاد دیگه وقت این چیزا نمیشه، حداقل بزار یکم این مدت لذت ببرم
قلبش یخ بست. حس میکرد الانه که نقش زمین شه، به خودش قوت قلب داد «چیزی نیست ترگل شاید اشتباه باشه»
حسام از صورتش به خوبی پی به حالش برد با بوسه پیشونیش رو داغ کرد
_جانم گلی خانم، چرا انقدر حیرونی؟ میریم دکتر مشخص میشه
خسته نباشی لیلا جون.
عالی بود.
احساسم میگه ترگل حامله نیست و مریضه.
خستگیم با دیدن کامنتهای شما ازبین میره😊❤
مرسی از نگاهت😍
فعلاً چیزی مشخص نیست!
یا ابلفضل😐
خدا بدادمون برسه
بخدا بخوای بچشونو بکشی با من طرفیاا
بچم تازه خوشحال شده داره بابا میشه گوناه داره اذیتش نکن🥺
دیگ نیازی به تعریف نیست لیلی جونم خودت میدونی که چقدر شیفته رمانتم خسته نباشی🫂
چی شده دختر؟😅 تهدید نکن، روند داستان که نباید به دلخواه من یا بقیه رقم بخوره😂 هیچ اتفاقی بیدلیل رخ نمیده عزیزم؛ ممنون که وقت گذاشتی خوندی😘😍
ولی امیدوارم جدا نشن
بازم خسته نباشی
حس میکنم ترگل خر خودش میره بچه رو سقط میکنه😂😂😂🤦♀️
اگه آدم بود که زن حسام نمیشد🤣 حرص نخور💛
مثل همیشه خیلی قشنگ بود امیدوارم ترگل حامله باشه و حسام بخاطر بچه هم که شده همه چیو براش توضیح بده ممنون لیلا بانو
یادمه شما از اول طرف حسام بودی😊😂 باید دید چی میشه عجله نکنید😉
هموزم هستم که دلم نمیخواد زندگیش خراب شه😂
میگم، یکی از طرفدارهای قدیمی و وفاداراشی😂
اخه بچه به این گلی
طرفداراش باید زیاد باشن
اگه مریض باشه چی؟وای خدایا
لیلا یه جوری بنویس ماهم بفهمیم چی قراره بشه دیگههه
عالی بود لیلا جونم
منم تایید بشم؟
مشخص میشه خواهر، انقدر عجله نکنید واسه تموم شدن چیزی فعلاً حالو بچسبید😂
عجببببببببب حسام پررررررروئه خداااااا انگار نه انگار غلطی کرده حالا ترگل بیچاره یکی ازش خواستگاری کرد خونشو تو شیشه کرد، به خودش که رسیده هنوز طلبکاره؟؟؟
مهرانم…خب خدا رو شکر که سر و سامون گرفت و الا باید نگران نفر سوم میبودیم ماشاءالله دل نیست که مهمانسرای حاج مهرانه😂
و اما در مورد فاطمه… واقعا تاسف برانگیزه که رابطه به اون خوبی یهو… چی میشه گفت؟
خدا قوت دختر.
از اون دست مردای همیشه طلبکاره که همه چیو سهم خودش میدونه😉 آره دیگه مهرانم مزدوج شد، در مورد فاطمه هم بهخاطر بهم خوردن رابطهاش با مهران از ترگل کینه داره
مرسی از نظرت قشنگم😍
به هر حال موضوع فاطمه خیلی ناراحتکنندهست.
آره خب مهره سوخته شد، مهران علاقهاش زود ته کشید؛ میدونی شاید فکر میکرد ادامه دادن به این رابطه درست نیست با وجود بهم خوردن ازدواج علی و ترگل؛ اونقدری به حسش مطمئن نبود که به این چیزا فکر نکنه. هر چند فاطمه خودشو پیدا کرد و زودتر از مهران ازدواج کرد، چه بسا آدم مناسبه زندگی خودشو پیدا کرد
مرسی خانم.مرادی عزیزم.😍😘نیاز به تعریف نداره,مثل همیشه بی نقص و عالی.
موفق و شادکام باشی همیشه😍 ممنون از دلگرمیهای زیبات🤗❤
بی نظیر بود
من دو تا پارت داشتم و تازه خوندم لیلا جان
بی شک ترگل حامله است.
و احساس میکنم علی قبلا عاشق نگار بوده و باعث شده از حسام فاصله بگیره
و بعد از سال ها وقتی حسام فهمید علی عاشق ترگل هستش خواست عشقشو ازش بگیره
این تمام چیز هایی هستش که فکر میکنم
مرسی از نگاهت😊 عزیزم سوءتفاهم نشه اما نمیتونم صدات کنم سعید چون احتمال داره آشنایی یا کسی از فامیلام ببیند نمیخوام فکر بدکنند اگه اشکالی نداره صدات کنم خواهری🙂 در مورد حدسهات هم به زودی متوجه میشید😉
من فکر میکنم اونی که نگار بخاطرش حسامو ول کرده دوست علی بوده و حسام علی رو مقصر میدونه خواست تلافی کنه ترگل رو از علی گرفت
اره تقریبا موضوع همینا هستش
خواسته مثل خودش ضربه بخوره علی
میگم سعید ژون چرا آیدا رو نمیزاری!?😔
عالیه نویسنده عزیز ❤️ خسته نباشی تنها کاری که یک خواننده میتونه انجام بده .که تو عزیز ❤️ زحمت می کشی ومن هم با گذاشتن کامنت تشکر می کنم،🙏
مرسی از نظرت نسرین جان😍 واقعاً زبونم قاصره از این همه لطف و محبتتون🤤🤒
عالی عالی عالی .دختر تو بی نظیری.
قلمت فوق العاده است
یهدونهای😍🤗 ممنون از تعریف و تمجیداتت، امیدوارم تا آخرش همراه باشی🙂
خب من چی بگم همه روبقیه گفتن حرفی نمونده جزاینکه عالی بود وخسته نباشی واینکه دوست دارم زندگیشون روی خوش ببینه ازروز اول همش درد وغصه منم نفسم گرفت وای به اونا…..
😂🤒😵 نازیییییی، خوب توام یه چیزی بگو دیگه اصلاً به ترگل فحش بده راضیم🤣 حالا همشم که تلخ نبود این وسطا ترگل حسابی بهش خوش گذشته وقتشه قلمم رو تغییر بدم😁
خسته نباشی لیلا جان خیلی قشنگ بود این پارت
گیلیگیلیگیلیگیلیگیلی آخجوووون بچه دار شدننننننن😍😍😍😍
حس میکنم وجود بچه یکم زندگیشونو بهتر کنه