رمان سقوط پارت سی و سه
ندونسته خوشحال بود و او اما از اضطراب تنش گر میگرفت! تا رسیدن به مطب با آدامس جویدن سعی کرد استرسش رو کمتر کنه، انقدر تو دلش ذکر و آیه خوند که فکرهاش به بیراهه کشیده بشن؛ برای حامله نبودن دعا نمیکرد، فقط دوست داشت همه چیز ختم بخیر شه همین. دکتر که زن نسبتاً مسن و باتجربهای بود چند تا سوال ازش پرسید و ازش خواست که برای معاینه روی تخت دراز بکشه، میترسید، مثل بچهای بیپناه به حسام نزدیک شد
_من نمیرم حسام
کمی تعجب کرد. اما با اطمینان پلک بهم زد
_چیزی نیست خانوم، آروم باش
دکتر خندید. تو همین دقایق به شوخ بودنش پی برده بود
_شوهرت حسابی لوست کردهها، پاشو بیا خانوم ترسو؛ یه معاینه سادهست فقط!
با قدمهایی لرزون به سمت تخت رفت. قلبش داشت میومد توی دهنش! ضربان قلبش رو توی گوشش احساس میکرد. حسام تنهاش نزاشت، حال بدش رو که دید نزدیک تخت شد؛ دست سمت دکمههای مانتوش برد
_هیچی نیست ترگلم، چرا انقدر میلرزی؟!
خودش هم متوجه نبود، فقط بغض داشت، اگه غرورش به میون نبود گریهاش به راه بود اما…
حسام با حوصله و صبور شلوارش رو از پا درآورد و کمکش کرد روی تخت دراز بکشه. چند دقیقه بعد دکتر با دستکش و دستگاهی تو دستش حاضر شد
_نازکش داری خوب ناز میکنیا، معلومه تازه ازدواج کردی؛ بار اولته معاینه میشی؟
در جواب زن بله ضعیفی گفت که خودش هم به زور شنید! حسام پشت پرده منتظر موند. دکتر در حین انجام معاینه صحبت میکرد
_خدا رو شکر عفونتی نداری، از آخرین رابطهات چقدر میگذره؟
بزاق دهنش رو فرو فرستاد، جوری آروم جواب داد که به گوش حسام نرسه
_نزدیک به دوازده روز
سری تکون داد و از تخت فاصله گرفت
_لباساتو بپوش بیا بیرون، باید آزمایش بدی
بدنش بیحال و سِر شده بود، با واژه آزمایش خودشو حسابی باخت!
همراه حسام پلههای مطب رو پایین اومدن و به آزمایشگاه کوچیکی که تو نزدیکیش بود رفتن، به خوبی متوجه پایین بودن فشارش بود؛ همیشه شکلاتی ته کیفش داشت شیرینیش حالش رو بهتر میکرد. بعد از کمی معطلی بالاخره نوبتشون شد، حسام چیزی نمیگفت اما نگاهش پر از حرف بود، نگرانیش رو نشون نمیداد و به جاش هوای زنش رو داشت. بعد از آزمایش اونو به رستوران برد و دو پرس کوبیده با مخلفات سفارش داد. مخالفت کرد
_گشنهام نیست، یه ساندویچ میخوردیم کافی بود
اخمی به سرعت میون ابروهای سیاهش نشست. درب بطری آبش معدنیشو براش باز کرد و به دستش داد
_بیخود، از صبح یه لنگه پا تو مطب و آزمایشگاه درگیر بودیم، با ساندویچ که آدم سیر نمیشه
چیزی نگفت و جرعهای از آب خورد، خنکیش کمی از التهاب درونش رو کم کرد. کاش میتونست مثل خودش راحت و آزاد ناهار بخوره، اما با این دل مشغولیهاش لقمه به زور از گلوش پایین میرفت، هیچ از انتظار کشیدن خوشش نمیومد اما حالا از روبهرو شدن با حقیقت میترسید! حالتهای خودشو از بر بود، بهم ریختن هورمون رو فقط یه زن میفهمید؛ از اون طرفم این مدت یادش رفته بود از قرص استفاده کنه حسامم که هیچوقت رعایت نمیکرد پس…
***
نگاه روشن دکتر، لبخند پهنی که ردیف دندونهای سفید و مرتبش رو نشون میداد بیشتر از قبل به اضطرابش دامن زد
_چی…چیشده…جواب منفیه؟
ابرو بالا انداخت، کاغذ آزمایش رو تا کرد و جواب داد
_معلومه که نه…!!
با مکث کوتاهی نگاهی بین زوج روبروش رد و بدل کرد و به گرمی جملهاش رو پایان داد
_بهتون تبریک میگم، به زودی شما صاحب فرزند میشید؛ امیدوارم قدمش براتون پرنور و برکت باشه
دیدش تار شد، اتاق با اشیاء داخلش انگار آوار شد روی سرش؛ ناامید سر چرخوند و به حسام خیره شد، مردی که از شنیدن این خبر در حال دادن مژدگونی به دکتر بود!
توی ماشین فقط پنج دقیقه تو آغوشش چلونده شد! انگار روی ابرها بود، میبوسید و قربون صدقه خودش و اون جنین دوهفتهای میرفت! عین مسخ شدهها بیحرکت فقط نگاهش میکرد. حال خودشو نمیفهمید، انگار تو یه برزخ تنها و آواره میچرخید. حسام لبخند میزد و او بغض میکرد، آهنگ میزاشت و همراه با خواننده میخوند؛ اما انگار اون تو این دنیا نبود، حتی نمیتونست تو شادیش شریک بشه! بالاخره به آرزوش رسیده بود ولی عجیب بود که او هیچ حسی به موجود داخل بطنش نداشت…!! نمیتونست باور کنه که بچهای داخل شکمش داره رشد میکنه. به محض رسیدن جلوتر ازش از ماشین پیاده شد و خودش رو با آسانسور به خونه رسوند
کافی بود وارد سرویس بشه، دوش آب گرم رو باز کنه؛ اونوقت بود که بغض انباشته شده توی گلوش روی صورتش سیل به راه مینداخت! حتی نمیخواست چشمش به شکمش بیفته، واهمه داشت از مادر شدن و مسئولیتهای آینده! از زیر دوش بیرون اومد، بدون اینکه شیر آب رو ببنده روی صندلی مخصوص حموم نشست. صدای در بلند شد و پشت بندش حسام بود که نگران صداش میزد
_ترگل اون تویی؟ جواب بده
مثل دیوونهها گوشهاش رو گرفت و پلک بهم فشرد. حس میکرد از صداش هم تنفر داره، از هر چی که مربوط بهش میشد؛ حتی از این بچه! بخار تموم فضا رو فرا گرفته بود و نفس کشیدن هم براش سخت! کمی که گذشت حسام وارد سرویس شد، از دیدن بخار سرفهاش گرفت؛ در این بین نگاهش به دخترک افتاد، وحشت زده اولین کاری که کرد شیر آب رو بست و به طرف ترگل رفت؛ با دیدن صورت رنگ پریدهاش تعلل نکرد، تن برهنهاش رو تو آغوش کشید و از جا بلندش کرد
_چیکار کردی دیوونه؟ حرف بزن
به هوش بود ولی احساس گرما میکرد، زیر لب نالید
_آب میخوام
دوست داشت یه سیلی حواله دخترک کنه اما بهتر دید سرزنش رو بزاره برای بعد، آروم روی تخت خوابوندش و برای آب آوردن سریع از اتاق خارج شد. بخار داخل حلقش رفته بود و نفسش هم کمی تنگ، بریده بریده سرفه میکرد؛ اشک از گوشه چشمش سر خورد حسام با لیوان آبی کنارش روی تخت نشست. دست زیر چونهاش گذاشت
_دهنتو باز کن، الان بهتر میشی
حالش واقعاً رقتانگیز بود، چند جرعه از خوردن آب نفس حبسشدهاش رو آزاد کرد تنش شروع کرد به لرزیدن، سرما به داخل بدنش نفوذ پیدا کرده بود، حسام با بلیز شلوار راحتی نزدیکش شد، اخم داشت؛ ازش شاکی بود. ترگل مثل یه بچه خودش رو بهش سپرد هیچکدوم انگار قصد شکستن سکوتشون رو نداشتن! بعد از عوض کردن لباسهاش گوشهترین جای تخت دراز کشید، حسام اما این بار نخواست کنارش بمونه، شاید کمی خلوت برای زنش نیاز بود تا با شرایط اخت بشه؛ ملحفه رو تا روی گردنش بالا کشید و موهای خیسش رو از جلوی صورتش کنار زد. خم شد و کنار شقیقهاش رو بوسید
_دیگه هیچوقت اینطوری مجازاتم نکن، هیچوقت؛ من میرم بیرون چیزی خواستی صدام کن
دلش لرزید، صدای این مرد پر از غم بود؛ بعد از رفتنش هقهقش رو تو بالش خفه کرد سرزنش مثل مار نیش میزد به روح و روانش این بارداری ناخونده بدجور همه چیز رو بهم ریخته بود، عقل و هوشی براش نمونده بود داشت دستی دستی خودشو خفه میکرد! دلش کمی برای حسام سوخت اون که گناهی نداشت، شاید بیخودی بهش بدبین شده بود اصلا مهم حالا بود؛ مگه اونم تو گذشته عاشق علی نبود؟ با فکر کردن به این چیزا چی درست میشد! خدا حتماً حکمتی داشت که قلب زخم خوردهاشون رو بهم پیوند داده بود باید به هم آرامش میدادند نه اینکه دائم با مشکلات دست و پنجه نرم کنند، کم کم چشماش گرم خواب شد و به عالم بیخبری فرو رفت.
***
با احساس دل ضعفه هوشیار شد، هوای مه گرفته از پنجره قدی اتاق معلوم بود، آخرای اردیبهشت بود و عجیب بارون میزد. خسته و کسل از جاش بلند شد، موهای نمدارش رو شل پشت سرش بست و از اتاق خارج شد
صدای صحبت کردن حسام با تلفن از اینجا هم به گوش میرسید، وارد سالن شد؛ با دیدنش دست از حرف زدن کشید، چند ثانیه توی صورتش مکث کرد و بعد جلوی دهنه گوشی رو گرفت
_برو لباساتو عوض کن، مهمون قراره بیاد
ابروهاش بالا رفت تو این وضعیت مهمون واسه چی دعوت کرده بود؟ پوفی کشید و دوباره به اتاق برگشت، بلیز شلوار اسپرت قرمزشو پوشید و شالی هم سرش کرد. حسام با اومدنش تلفن رو سرجاش گذاشت و پا روی پا انداخت
_بشین، حالت که بهتره؟
بیحوصله روی مبل نشست، با وجود این بچه قرار بود همیشه و در هر لحاظ مراقبش باشه و این کفرش رو درمیآورد
_خوبم، کی قراره بیاد؟ الان چه وقت مهمونیه!
خودش رو به سمتش کشید و دست دور کمرش حلقه کرد
_غریبه نیستن، خونواده خودمونند، برای شام دعوتشون کردم تو غمت نباشه؛ از بیرون غذا هم سفارش دادم
جوری به طرفش برگشت که حس کرد گردنش رگ به رگ شد
_تو چیکار کردی؟!
بدون اینکه به روی خودش بیاره خندید و لپش رو کشید
_قراره سور بدم دیگه، حالا که این جوجو داره میاد نباس یه شام بدیم ما؟
باورش نمیشد، آدم در این حد بیخیال نوبر بود! چه دل خجستهایم داره، هنوز یه روز هم نگذشته آقا واسه من مهمون دعوت کرده!
اون شب تموم اعضای خانواده با کادو و خوراکی به خونهاشون اومدن، با دیدن عروسک پاندا توی دست مهران صورتش از حرص قرمز شد، یعنی اگه جا داشت حتما دود از پرههای بینیش میزد بیرون
_تو خجالت نمیکشی؟ بابا بزار جنسیت این بچه مشخص شه بعد واسه من عروسک بخر
مهران قهقه زد و طلعتخانم با ذوق گفت
_خب پسرم قراره دایی شه، مگه بد کاری کرده؟ جای تشکر کردنته دختر!
انگار همه دست به دست هم داده بودن که امشب حرصش رو در بیارن، به سمت آشپزخونه پا تند کرد؛ زیرلب همونطور حسام رو مورد عنایت قرار میداد، صدای مادرش رو میشنید که خطاب به حسام میگفت
_پسرم این دختر باز تلخ شده که! برو پیشش قلقش فقط دست توعه
انقدر عصبانی بود که دو شیرینی پشت هم توی دهنش گذاشت! اینجور وقتها اختیار شکمش رو نداشت، حسام وارد آشپزخونه شد، لبخندی گوشه لبش نشست؛ امروز یک جور دیگهای مهربون شده بود، یعنی یک بچه انقدر آدم رو تغییر میداد!
از پشت دست دور شکمش حلقه کرد و بهش چسبید
_کی خانوم منو عصبی کرده، هوم؟
وا نمیداد، به خون این مرد تشنه بود؛ با غضب به طرفش برگشت جوری که حالا پشتش به میز چسبیده شد، تو آغوشش راه فراری نداشت
_اگه قرار باشه این بچه محدودم کنه نه من، نه تو؛ گفته باشم
دخترک تهدید میکرد، یا دلش میخواست حسام نازش رو بخره؟ حالا براش عزیزتر هم شده بود، خم شد و از روی لباس شکمش رو بوسید
_من نوکر جفتتونم، چه محدودیتی! تو فقط نه ماه صبر کن بقیهاش با خودم
گره ابروهاش بیشتر شد. در دل اداش رو در آورد «: آره ارواح آقابزرگت، من که میدونم قراره خونمو تو شیشه کنی»
همین هم شد. از اون شب به بعد زندگیش دستخوش تغییر شد، حسام دیگه اجازه نداد سرکار بره! هر چند او زیرآبیهایی میرفت اما یه روز دستش رو شد، هنوزم دعوای اون شب تو گوشش زنگ میزد، از همیشه عصبیتر بود جلوی معصومهخانم پاک آبروش رو برد! چقدر زن بدبخت شرمنده شد.
کوتاه اومد به خاطر این بچه، همین جنین ششماههای که نیومده کنفیکون راه انداخته بود.
***
حسام مثل همیشه با کلی خرید وارد خونه شد. اتاق پر شده بود از اسباببازی و عروسک! چه خودِ حسام و چه بقیه هر بار که میومدن یه چیزی برای این نخودی میخریدن
به خاطر کمر درد خفیفش از جا بلند نشد، اما از همونجا سلام نکرده سریع پرسید
_واسم پاستیل خریدی؟
لحن پر ذوقش دل حسام رو لرزوند، هوای اذیت کردن به سرش زد، با حالت نمایشی ضربه آرومی به پیشونیش کوبید
_ای وای یادم رفت، پاستیل خواسته بودی مگه!
مثل بچهها جیغ کشید، با حرص اسمش رو صدا زد
_حسام!! من که پشت گوشی بهت گفتم
گوشه چشمش چین افتاد. دلش نیومد بیش از این نقش بازی کنه، جعبه پاستیل رو از داخل خریدها برداشت و با خنده به طرفش رفت
_ای من قربون خانوم لوس خودم بشم، بیا از بس این آت و آشغالا رو میخوری دخترمون شبیه تو میشه
مثل قحطی زدهها جعبه رو از دستش قاپید و بازش کرد، همزمان بادی به غبغب انداخت
_از خداتم باشه بچمون شبیه من بشه، چیه مثل تو هیکلش شبیه گوریل باشه خوبه؟
با این حرفی که زد به سمتش خیز برداشت؛ حتی جیغجیغ کردناش هم متوقفش نکرد! سر در گریبانش فرو برد
_مثل اینکه تنت میخاره فنچول، یه لقمه چپت میکنما
بیخیال خندید و یه مشت پاستیل تو دهنش گذاشت
_برو اونور حسام، لباساتو عوض کن دوش بگیر؛ عرق کردی
عقب کشید. با اخم محوی مشغول باز کردن دکمههای پیراهن چهارخونهاش شد
_از صبح تا شب از این سر بازار بری و بیای، با مشتری سر و کله بزنی دیگه عرق نزنیم که نمیشه!
کامل پیراهن رو از تنش در آورد و با یک تای ابروی بالا زده به طرفش برگشت
_شما فقط اینجا پا رو پا بنداز دستور بده، یه بوس ناقابل ندی خستگی از تنم در برهها…!
لبخند روی لبش نشست. چقدر در این مدت عوض شده بود، از وقتی که پای این بچه به میون اومده بود بیشتر کار میکرد، محبتش رو یک لحظه هم ازش دریغ نمیکرد؛ باید ممنون این فسقلی میشد زندگیش رنگ و بوی تازهای گرفته بود
خودش رو بهش نزدیک کرد، حسام منتظر نگاهش میکرد؛ قبل از اینکه اونو ببوسه دونهای پاستیل برداشت و به سمت دهنش برد که از دستش سر خورد و به داخل یقهاش افتاد
وای بلندی گفت و دست در یقه فرو کرد حسام از دیدن این صحنه لبخند بدجنسی روی لبش نشست، حسهای مردونهاش بیدار شدن، دخترک رو تو آغوشش حبس کرد و سر بین گردنش برد
_اینو گذاشته بودی واسه من؟
نه تنها خجالت نکشید بلکه زبون دو متریش به کار اومد
_انقدر بهم نچسب، بزار پاستیله رو بردارم؛ دیگه قابل خوردن نیست
وسواسی بود دیگه، برخلاف او این مرد بدجور هوس خوردن پاستیل کرده بود؛ این یکی طعمش فرق داشت، طعم دلبرش رو داشت!
از روی یقه باز لباسش بوسه روی پوست نرم و مخملیش نشوند، دستش از زیر لباس در حال پیشروی بود. قلب دخترک داشت میومد توی دهنش، خیلی وقت بود با هم در این حد نزدیکی نداشتن؛ این بارداری به کل سردش کرده بود اما حالا عجیب میخواست این وضعیت ادامه پیدا کنه
حسام بینیش رو، روی استخوان ترقوهاش کشید و همزمان پاستیل رو از داخل نیمتنه دخترک برداشت؛ ترگل هاج و واج بهش چشم دوخته بود تا ببینه چیکار میکنه
ازش جدا شد و با لذت پاستیل رو توی دهنش گذاشت، اهل خوردن این چیزا نبود اما این یکی مزهاش فرق داشت، مزه تن معشوق میداد. ترگل زیر لب فرصتطلبی نثارش کرد، نچ نچ کنان سر تکون داد
_تو دیوونهای واقعاً
مثل مار که دور عصا میپیچه تنش رو در بر گرفت. نفسهای داغش پوست گردنش رو سوزوند
_خوشمزهترین پاستیل دنیا رو امشب بهم دادی گلیخانم
اینجور که متفاوت اسمش رو صدا میزد دلش غنج میرفت، این مرد تعصبی بود؛ صفات بد زیادی داشت اما به وقتش خوب بلد بود عاشقی کنه و به معشوقش عشق بده حسام حتما پدر خوبی هم میشد، هر شب برنامه داشت با فسقلی داخل شکمش حرف بزنه! میبوسید و قربون صدقه دختر به دنیا نیومدهاش میرفت.
اصلا نمیتونم اونایی که وقتی خبر بارداریشون رومیشنون ناراحت میشن رو درک کنم آخه مگه خبرازاین قشنگ ترهم داریم؟بخداکه نداریم و نیست چقد این ترگل رومخه خدایا میام میکشمش همه روازدستش راحت میکنم ….واینکه حس میکنم حس ترگل به حسام فقط یه وابستگی هست نه عشقه ونه دوست داشتن وگرنه یه عاشق به هیچ وجه ازعشقش سرد نمیشه حالا به هر دلیلی…..خداقوت عالی مثل همیشه خسته نباشی خواهر گلم😘
ترگل بیشتر نگران وضعیت زندگیش بود، اما خب باز هر کس یه جور خصلت داره؛ ترگل دیگه همینه تغییر دادنی نیست😂 در مورد تیکه بعدی حرفت هم باید بگم چرا، امکان داره خیلیها تو بارداری میلشون زیاد میشه و بالعکس ربطی به عشق و علاقه نیست☺
ممنون از نگاه گرمت🍓🍒
عالی عالی عالی.
هر چند هنوز حس میکنم قراره اتفاقی بیفته که داستان هیجانی بشه،ولی این آرامش رمان هم قشنگه
قلمت عالی لیلا جان.بی نظیری
خوشحالم که مورد پسندتون بود، کیف میکنم از خوندن نظراتتون🤗🤩
زیبا بود خسته نباشی.
دوران بارداری همراه با افسردگی کوچیک هست و برای همین به ترگل حق میدم که اولش کمی حالش بد بوده باشه.
رفتار حسام هم واقعا جالب و قشنگه.
اما امیدوارم زندگی شون فقط بخاطر حضور بک بچه گرم نباشه. با وجود اینکه ترگل خیلی عاشق حسام نیست
مرسی از نظرت مائدهجونی😘 آره درسته تا بخواد تغییرات رو بپذیره یکم سخت و زمانبره، هر چیزی امکان داره☺
خوب و عااااالی با تلقین حس خوب.😍ممنون و متشکر به خاطر این همه نظم و رمان قشنگت خانم نویسنده عزیزم.❤
خوشحالم که تونستم دقایقی حس خوب بهتون منتقل کنم😍🤗 یه زحمتی واست داشتم کاملیاجان، برو تو رمانلند، فصل بیست رمان سقوط رو باز کن ببین کامل اومده یا نه اگه نصفهست بهم بگو آخرش کجا تموم شده، مرسی❤🙏🏻
باشه.چشم.
خوندمش.البته با عجله.کامل بود.فقط اولش از پارت قبل بود خانم مرادی عزیزم.😍😘
آهان، خب خوبه پارت قبلی رو آخه نذاشته بودم گفتم ادغام کنم تو یه پارت بفرستم، لطف کردی عزیزم😊
خواهش میکنم.یه فرصت بود که دوباره با سرعت نور بخونمش🤗☺
سلاممم من امده ام خسته تر از همیشه از دست این امتحانات لعنتی هر چی جشنم هست افتاده وسطشون هوفففف
ممنونم لیلا جونم به نظرم دیگه ترگل زیادی دیگه داره پررو میشه شوهر که داری بچم که داری خو دیگه بتمرگ سر زندگیت دیگه دختره رو مخی رو اعصاب البته با عرض پوزش ابنجوری گفتم😚😘
قلمت فوقوالعاده هستش قشنگم🥰🥰
خداقوت عزیزم، ایشاالله تا اینجا با موفقیت امتحاناتتو داده باشی☺ زیاد به خودت سخت نگیر سعی کن از این مدت لذت ببری یکمم برای خودت باش😉 ترگل تمرگیده سرجاش دخترم😂 اما خب راحت باش هر چی ازش حرص داری خالی کن🤣 مرسی فندق😍🤗
هیی لیلا جونم دست رو دلم نزار خونه خونن تازه چهارشنبه شروع میشه نه دیگه نتمرگیده بتمرگه که مثل نازنین تو رمان وان غلط اضافه نمیکنه🥰🥰😂😂
نگران نباش استرس بیخودی فقط کارتو خراب میکنه، مطمئناً نتیجه زحماتتو میبینی، برات دعا کردم😊 نازنین کیه؟ تو کدوم رمان!😊
ممنون عزیزم ایشالله نازنین توی رمان وان قلب عاشق جهان و نازنین
عالی بود عزیزم خسته نباشی
قربونت😘
آخ خداا
لیلا بچه دختر باشههه تو بوی گندم پسر بود اینجا دختر باشههه
حسام چقد خوب شدهه
خیلی خوب نوشتی لیلا جونم خسته نباشی
از ترگلم بیشتر ذوق داری😂🤦♀️🤒 مرسی خواهری بوس بهت😍😘
بله بله
میشه بی زحمت پارت منو تایید کنی؟
متاسفم خواهری ولی امکانش نیست، این دسترسی بیصاحاب کار نمیکنه رمان بدون عکس بذارم ممکنه گیر بدن؛ همینکه واسه خودمم میذارم مکافاته😞
خی آخه خود ادمیناهم که سال تا سال آنلاین نمیشن
حداقل دسترسی رو بدن به خود نویسنده ها یعنی چی خب الان یهو میبینی ساعت ۱۰ ۱۱ شب تایید میشه
به قادر بگی بهت دسترسی میده، راهنماییت میکنه چطور رمانتو بفرستی حتماً بهش پیام بده
از ایتا پیام بدم؟داری شماره شو اگه ایتا داره بفرست لطفا
تلگرام داره😟
ای بابا من تلگرام ندارم شما میتونی بهش بگی؟
تلگرامم خیلی ضعیفه گاهی کار میکنه گاهی نه ولی بهش پیام دادم خدا میدونه کی ارسال شه
خیلی مرسی❤️
فقط هر وقت بهت دسترسی داد یه راهنمایی کوچیک بهت میکنم
اول از همه بالای صفحه روی علامت + کلیک میکنی وارد زیربخش نوشته میشی اونجا یه صفحه برات باز میشه اول تو کادر نوشته جدید اسم رمان و شماره پارتش رو مینویسی بعد پایینتر داخل صفحه سفید خالی پارتت رو وارد میکنی بعدش اون زیر تیک ارسال به تلگرام رو بزن تو دستهها روی رمان خودت کلیک کن و پایینش روی تصویر شاخص کلیک کن اونجا عکسهای رمانت موجوده بعدش هم در آخر ارسال رمان
سوالی بود در خدمتم😉😂
مرسی قربونت برم❤️
اجی لیلا من به عمو قادر گفتم بعد یادم رف باز بگمش ادمینم کنه اگر میشه لطف کن تو بهش بگو
خدایی پدرمون در میاد از بس نگا میکنیم ببینم تایید شده یا ن
اگه تلگرامم وصل شه چشم ولی خیلی ضعیفه
خیلی قشنگ بود خوبه که با اومدن بچه حسام عشقشو بارزتر نشون میده فقط امیدوارم باز مشکلی پیش نیاد که آرامششون از بین بره خسته نباشی لیلای عزیز
فدات بشم منیژه عزیز😍 حسامه دیگه، شدیداً بچه دوسته😂
مرد زندگیه دیگه اگه ترگل و نگار بذارن😂😂
لیلا جان از الماس خبر داری؟ چرا پارت نمیده
نه متاسفانه، منم مثل شما بیخبرم☹️
ولی یه چیزی بگم تواین دنیا واسه هرچی بجنگی نداریش اصلا نمیتونی بدستش بیاری و وقتی دیگه نمیخوایش اون موقع خواسته ات برآورده میشه ولی اون وقت تودبگه واسش هیچ شوق وذوقی نداری و دیگه بودنش رونمیخوای…. انگار باید خواسته هات رو خاک کنی یه گوشه چون هیچی توروبهشون نمیرسونه 🥺🥺🥺
میشه بگم با نظرت زیادی موافقم؟! 🙂
آره عزیزم بگو من خودم واسه هرچی خودموکشتم هم نتونستم داشته باشمشون بعدکه دیگه از ذهن وقلبم پاکشون کردم اومدن وسط زندگیم بامنت ولی خب دیگه دیر شده بود امیدوارم همه خواسته اشون رووقتی که باهمه وجود میخوان خدا بهشون بده نه وقتی که دیگه نمیخوانش
همیشه اینجوری نیست عزیزم، شاید اگه تو اون موقعیت به دستش میآوردی صدمات زیادی میدیدی خدا حواسش به بندههاش هست ما آدما بیخبر از حکمتی که پشت یه موضوعه شب و روز حسرت میخوریم با اینکه شاید اون خواسته اونجور که تو ذهنمون بهش فکر کردیم نیست
میشه باهات مخالفت کنم 🙄
وایی از خوشحالی دیلم میخواد جیغ بزنما
دیدین بچم چق مهربونع قبونش بشمم🥺😂
لیلا جون این کلمه قلمت فوق العاده اس رو به توان هزااارر به عرضت میرسونممممم ❤❤❤❤
فقط دیلم گفتنات😂 تو ذهنم صداتو تصور میکنم🤣 مرسی از نگاه پرمهرت😊😍
😂ما اینیم دیه داشم😎😂😂
این زندگی چرا اینطوریه ؟🥲
هرچی میشه تهش به بدبختی ختم میشه ج اینکه از بچه دار شدن خوشحال بشه ناراحت میشه
هعیییییییی
خسته نباشی لیلایی😍
فعلاً که خوبن با هم😉😂 مرسی عزیزم🤗😍
آقا ینی چی اون پاستیل پر مولکول میکروب بوودددد😕
توام مثل من وسواسی هستی😂
مثل همیشه زیبا
😍😍😍😍😍😍😍😍😍🥰🥰🥰🥰🥰
مرسی یاس عزیز😍
واقعا خیلی قشنگ بود
چه قدر خوب میشه که با اومدن بچه همه چیز تغییر کنه
اینا هم دیگر رو دوست داشته باشن
البته امیدوارم نگار همه چیز رو خراب نکنه
خسته نباشی ✨
کجا بودی خواهری🤒😰 دلم برات تنگ شده بود آیدا رو نمیذاری؟
منم همین طور 🥺
چرا ی پارت نوشتم میزارم حالا😁
سلام عزیز دلم خوبی شما من چند وقت بخاطر مقالم و آزمایشگاه واقعا نشد سر بزنم اما فک کنم من نمیدونستم که دیگه خوندن رمان هزینه داره البته حق داری شما هم وقت میذاری لیلی جونم اما چقد خوشحال شدم از این نظر که نگاه و نظر ارادت این همه دوست مخصوصا خودم رو ارزش دونستی و نذاشتی که پول باعث بشه بیگانه بشیم با هم و دوستات واقعا باعث ستایش هست و از پول گذشتن اراده خیلی زیادی میخواد که شما داشتی گلم و ارزش گذاشتن به شخصیتت افراد چون خودم اصلا برا پول کار نمیکنم خیلی مخلصیتممممممم در بست لیلا جون خودم کلی کیف کردم سر ذوق اومدم و امیدوارم حالا که ترگل دل بسته شده اون عکس مزاحم زندگیش نشه و حال دلشون با هم خوب باشه واقعیت شخصیت والایی داری لیلی جونم امیدوارم همه به این حالت برسند و از نظر و عقیده خودت به موضوعات کمک کنند هر کی هر کار از دستش بر میاد انجام بده بدون هیچ چشم داشتی من این حالتو می پرستم ایشالله حال دلت همیشه خوب و وجودت سالم نگاه خدا تو زندگیت باشه قربونت برممممممممم 💝💝💝💝🌹🌹🌹🌹👌👌👌👌👌غیر از قلمت، پرواز و اوج گرفتن خیالت، حال عاشق نظر و دیدگاه شدم عزیز دلم خدا نگهدارت باشه
سلام عزیزم کم پیدا بودی جای خالی نظراتت بدجور دهنکجی میکرد😍 خوش برگشتی راحیل جان از خوندن کامنتت کلی انرژی گرفتم نتیجه زحماتم با دیدن این نظرها جبران میشه💛 متاسفانه کلمهای برای جواب این کامنت پرمهرت ندارم فقط میتونم بگم جاتون اینجاست👈🏻❤👉🏻
قربونت برم خیلی شلوغ بودم اما امروز کلی کیف کردم دمت گرم، دستت طلا عاشقتم مهربونم دلم برات تنگ شده بود همیشه حامی پر و پا قرصتم خواهری از الان تا همیشه تا ابد عالییییی می بوسمت
کم هندونه زیربغلم بذار دختر😂🤗 شماها مثل خانواده من میمونید و این کاملاً ثابت شدهست که یه نویسنده بدون نظرات خوانندههاش انگیزهای واسه ادامه دادن نداره❤ روز و شبت خوش🙂
عین واقعیته موفق باشی عزیزم
عزیزم ممنونم خیلی عالیه نگارش، قلمت، به اندازه، نه زیاد نه کم، مهیج و لذت بخش واقعا بلده کاری بهت تبریک میگم فقط چقدر هیجانش بیشتر شده فقط من در قسمت 34 نتونستم کامنت بذارم این قسمت گذاشتم ولی امتیاز دادم همونجا خیلی عاشقتم لیلی جونم
متشکزم مهربون بانو که هیچوقت لطفت رو ازم دریغ نمیکنی❤ والا نمیدونم انگار فقط واسه منه🙁
قربانتتتتت عزیزم
منم نتونستم تو پارت سی و چهار کامنت بزارم
خب خبببب
سلاملکمممم
حال شما
ببخشید که من رفتمممم
و قراره بازم برمممم تا هیجده دی
لیلا خانوم عالییی بود
بی صبرانه منتظر ادامه شم
موفق باشی
بوس به کله ت♥🫂🥹
لیلا جان رمانت بی نظیره.
پارت بعد رو خوندم.اما اونجا نمیشد کامنت گذاشت نمیدونم چرا