رمان سقوط پارت سی و شش
طلعتخانم با چهرهای اخمو پشت سر عروسش وارد اتاق شد، نیومده شروع کرد به غرغر کردن
-تو یه چیزی بهش بگو دخترم، ماشاالله کوچیکتری اما فهمیدهتر، این زده به سرش، حتماً عوارض این حاملگیه نمیفهمه داره چیکار میکنه، ناز میخوای کنی خب پیش شوهرت کن؛ اینجوری یه هفته نشده از دست میدی زندگیتو دختره کلهخراب
«چیزی نگفت، حرفها تو دلش تلمبار میشد، اگه دهن باز میکرد و کلمهای مینداخت زمین شعله میزد و همه رو از دم میسوزوند؛ هرگز نباید این اتفاق رخ میداد.» حنانه با تاسف نگاه ازش گرفت و به طرف مادرشوهرش برگشت «:روا نبود تن این زن تو این سن بلرزه و فشارش هی بالا پایین بشه.» لبخند آرامشبخشی به روش پاشید
-شما برید بیرون من خودم باهاش حرف میزنم، نگران نباشید
طلعتخانم آهی از سر افسوس کشید و برخلاف میلش از اتاق خارج شد. بعد از رفتنش حنانه نفسش رو آزادانه رها کرد، به طرف تخت قدم برداشت. ترگل سرسری مشغول خوندن متنهای کتاب خودت باش دختر بود، حوصله سینجیمکردنهای کسی رو نداشت؛ حنانه هم کمتحمل کتاب رو از دستش بیرون کشید.
-به چی زل زدی یکساعته؟ الان وقت کتاب خوندنه!
با دیدن اسم روی جلد پوزخندی زد، با نچ نچ سر تکون داد
-تو کلهات چی میگذره؟ هیچ میفهمی داری چیکار میکنی؟
نگاهش رو به ناخنهای بدون لاکش داد و موهاش رو پشت گوش فرستاد، انگار قصد نداشت سکوتش رو بشکنه! حنانه کلافه کنارش نشست
-دِ من نمیدونم یهو چیشده که از این رو به اون رو شدی! به فکر خودت نیستی لااقل به طفل تو شکمت فکر کن
نتونست به روزه سکوتش ادامه بده، سریع از خودش واکنش نشون داد
-اگه اومدی مثل بقیه سرزنش به جونم بزنی بهتره زودتر بری
تعجب کرد، از لاک تهاجمیش بیرون اومد؛ نگران دست روی شونهاش گذاشت.
-آخه عزیزِ من، خواهر گلم، چرا نمیگی مشکلتو! حسامم که مثل دیوونهها شده یکسره فقط سیگار میکشه نمیزاره یه کلوم باهاش حرف بزنیم؛ توام که اینجوری
با شنیدن اسمش بغض بیخ گلوش چسبید، به زور قورتش داد. «:چته لعنتی؟ همین اول راه خودتو نباز» نقاب بیتفاوتی به چهرهاش زد، باید محکم میشد.
-اگه حسام حالش بده به من ربطی نداره، هر آدمی باید تاوان اشتباههای خودش رو بده
وارفته نگاهش کرد، جملهاش زیادی مشکوک بود؛ یک بوهایی میبرد فقط خدا خدا میکرد اون چیزی که تو فکرشه نباشه. از سکوتش جواب خوبی نگرفت، لبش رو با زبون تر کرد و مردد پرسید
-راجب گذشته حسامه؟
تیز به طرفش برگشت، حنانه سرش پایین بود میترسید ترگل از چشماش همه چیو بفهمه؛ غافل از اینکه…
ترگل سعی کرد عادی باشه اما دلخوری و لرزش صداش رو چه میکرد!
-چرا بهم نگفتی؟
بهت زده سر بالا آورد، دست و پاش رو گم کرد، پشیمون شد از سوالش؛ نگاه میدزدید. ترگل اما از همیشه خستهتر بود، دستش رو گرفت و خودش رو بهش نزدیک کرد
-تو تقصیری نداری میدونم، نترس من همه چیو فهمیدم
-ترگل!
ناباور و شکه اسمش رو هجی کرد. تلخخندی زد و نگاهش رو به نقطه دیگهای داد
-حسام میخواست تا ابد این راز رو تو دلش نگه داره، اما خیلی زود همه چیز لو رفت
حنانه مضطرب به جون لبای باریکش افتاد، چشمای عسلیش از غم بیداد میکرد.
-ترگل هر کسی تو گذشته براش اتفاقهایی افتاده، حسام هم اشتباه کرده منکرش نمیشم، اما بعد از ازدواج با تو همه شاهد تغییرش بودیم، خودت خوب میدونی چقدر دوست داره، بعد اینکه نگار بهش نارو زد داداشم اون آدم سابق نشد، اما حال الانش بدتر از اون موقع شده! چرا میخوای با یادآوری گذشته زندگی خودت رو خراب کنی هان؟
خواهر بود و نگرون، درکش میکرد، اما این فقط ظاهر قضیه بود؛ چه کسی از اصل ماجرا خبر داشت! یک قطره اشک سمج از گوشه چشمش روی تیغه بینیش نشست.
-فراموش کردن گذشته شاید آسون باشه، اما اگه بفهمی هیزم آتش انتقام کسی بودی تبدیل به خاکستر میشی
حنانه تا چند لحظه گیج نگاهش کرد، بعد از حلاجی حرفش رنگش پرید و خون تو رگهاش یخ بست.
***
-دختر بشین، سرپا وایسادن برات خوب نیست؛ چقدر تو کلهشقی آخه
لبخندی به نگرانیهای خواهرانهاش زد. «این روزها مثل یه حامی کنارش بود و حمایتش میکرد. روز اولی که اومد اینجا و بهش گفت دوباره میخواد تو سالن کار کنه کلی مخالفت کرد، اما انقدر اصرار و دلیل آورد که دلش نرم شد، الان نزدیک به یک ماهی بود که تو این سالن کار میکرد، از تو خونه موندن بهتر بود، فضای خونه وضعش رو متشنجتر میکرد، مادرش شده بود دشمنِ جونش و فقط نیش و کنایه میزد! پدرش هم هر بار با نصیحت میخواست راه درست رو نشونش بده، اما او این روزها پنبه گذاشته بود توی گوشش! بعضی وقتها آدم باید برای خودش زندگی کنه؛ حالا او حس رهایی و آزادی داشت به دور از مشکلات زندگیش.»
بعد از راهی کردن آخرین مشتری دست به کمر گرفت و روی صندلی نشست، معصومهخانم با ظرف کلوچههای مربایی و آبپرتقال به طرفش اومد.
-بیا دختر، به فکر این بچه باش؛ دو ماه دیگه بارتو میندازی زمین باید غذای مقوی بخوری
با دیدن کلوچهها دلش مالش رفت، انقدر گرسنه بود که سه تا پشت هم خورد؛ چند جرعه از شربت تشنگیش رو رفع کرد.
-مرسی معصومهجون، خیلی خوشمزه بود
لبخند زد
-نوش جونت، فردا زودتر سالن رو تعطیل میکنیم تا با هم بریم برای این دخمل خرید کنیم
از شنیدن این حرف و واژه دخمل ذوق زده خندید، قلپ دیگهای از شربتش رو خورد و بعد از پوشیدن مانتوش گونهاش رو بوسید
-قربونت برم من، دخترم خیلی خوششانسه که همچین خالهای داره
با چشمغره سر عقب کشید و رد بوسهاش رو پاک کرد
-برو ببینم تفمالیم کردی، این زبونو نداشتی کلاهت پس معرکه بود
با خنده از هم خداحافظی کردند، از سالن خارج شد و اسنپی گرفت، هوای زمستون سرد و استخون سوز بود؛ کاش که برف بیاد. تو روشنی چراغای خیابون نگاهش به مرد سیاهپوشی افتاد که بغل جدول به تیر چراغ برق تکیه داده بود، سعی کرد اونو ندیده بگیره! «از آخرین دیدار بیست روزی میگذشت، همون روزی که با حالی خراب ازش خواست به خونه برگرده و پسش زد! شاید دیگه هیچوقت مثل اون روز دیوونه نمیشد، جیغ میزد، وسایلهای خونه رو میشکست، هیچکس نمیتونست آرومش کنه حتی حسام هم شکه شده بود و کاری از دستش برنمیومد تا اینکه حالش بد شد و بعد از بیهوشیش دیگه هیچ خبری ازش نشد، خانوادهاشم میترسیدند ازش سوالی بپرسند فقط در این حد میدونستند که پای زنی در میونه، از چند و چونش اما با خبر نبودند.»
با ترمز دویست شیشی جلوی پاش نفسی گرفت، در عقب رو باز کرد و خواست سوار بشه که بازوش اسیر دستهای کسی شد، وحشتزده به عقب برگشت، از دیدنش جا خورد اما به روی خودش نیاورد
-چیکار میکنی؟
راننده به کمکش شتافت
-دستتو بکش آقا، واسه چی مزاحم خانوم میشی!
«راننده بیچاره خبر نداشت این مرد حسام فلاح بود، تعصب و غیرتش که عوض نمیشد؛ همون مرد گذشته بود.» چشمهای زاغ سیاهش رو با خشم به مرد مقابلش داد
-مزاحم هفت جد و آبادته، من شوهرشم برو تا ترتیبتو ندادم
از خجالت هینی گفت، عصبی هلش داد عقب
-ولم کن، آقا داره دروغ میگه پلیس خبر کنید
حسام صبرش لبریز شد؛ عربدهاش چهارستون بدنش رو لرزوند جوری که جنین هفت ماههاش لگد پروند
-خفه شو
مرد راننده که حوصله دردسر نداشت کلافه پوفی کشید
-ای بابا آبجی، با شوهرت مشکل داری به من چه ربطی داره؟ پولو بهت برمیگردونم ولی شرمنده سوارت نمیکنم
ترگل با چهرهای برافروخته نگاهش کرد
-نه آقا، شما به این کاراش کار نداشته باشین من سوار میشم
غد و یکدندگیش زبانزد بود. یک پاش رو کف ماشین نزاشته بود که پالتوش از پشت چنگ خورد
-ترگل به ولای علی میزنمت، مگه با تو نیستم!
هشدارش رو جدی نگرفت! آب از سرش گذشته بود، روی صندلی جا گرفت، حسام تو سمج بودن استاد بود؛ دست روی در گذاشت.
-به نفعته بیای پایین، وگرنه اون رومو میبینی
پوزخند زد «:مثل قدیما شاخ و شونه میکشید اما اون آب دیده شده بود، با این وضع بارداریش هم جرعت کاری نداشت.» راننده کمی ترسید، فهمید که این بابا کله گندهست و درافتادن با او بیخودی بود؛ تیکهای اسکناس به طرفش گرفت
-بگیر آبجی، من دنبال دردسر نمیگردم
حرصی شده لب بهم فشرد، با غیض بدون اینکه پول رو ازش بگیره از ماشین پیاده شد
-ماشین قحطی نیست که حاجی، پولتم بزار جیبت
راننده خواست چیزی بگه که حسام لا اله الا الله گویان در عقب رو بست
-راه بیفت دیگه آقا، حلالت باشه
مرد بیچاره ترجیه داد زودتر از اونجا دور بشه، گازش رو گرفت و رفت. با دور شدن ماشینحسام چشم از خیابون گرفت و به دور و برش نگاهی انداخت که با جای خالی ترگل مواجه شد. دخترک احمق، با اون وضعش تو خیابون قدم میزد! گامهاش رو بلند و محکمتر برداشت؛ بهش که رسید از پشت کیفش رو گرفت
-وایسا ببینم، کجا سرتو پایین انداختی میری؟
تموم حرص انباشته شده توی دلش سر باز کرد، محکم هلش داد عقب
-به تو ربطی نداره، چرا منو به حال خودم نمیزاری؟
دندان بهم سایید، زبونش عین مار افعی نیش داشت، نزدیکش شد؛ فشار دستش رو کمتر کرد.
_زنمی، کجا برم؟
به دنبال حرفش با جسارت از روی پالتو دست روی شکمش کشید
-مادر بچهام چرا باید تو این خراب شده کار کنه هان؟ بریم تو ماشین اینجا سرده
شاکی بود و رگ کنار شقیقهاش نبض میزد ازش فاصله گرفت و طعنه انداخت
-بگو پس نگران بچهاتی، نترس مراقبشم بابای نمونه؛ اگه اجازه بدی میخوام برم خونه
خسته و عاصی اسمش رو صدا زد
_ترگل!
انگار کم آورده بود، نگاهش رو به صورتش داد تا به الان انقدر اونو سرخورده و غمگین ندیده بود. اخم کرد، نباید وا میداد؛ دست در جیبش فرو کرد و با بیرحمی رو ازش گرفت.
-ترگل مرده، میخوای به بچهامون چی بگی؟ بگی با نقشه و انتقام با مادرت ازدواج کردم آره؟
«حقیقت مزهاش تلخ بود شبیه به زهر، غرور مرد مقابلش درهم شکست اما سعی داشت پنهون کنه، سعی داشت بشه همون حسام فلاحی که احدی تو بازار جرئت نداشتند بگن بالای چشمت ابروئه، اما یه دختر اونو به زانو در آورده بود! دختری که از نبودنش داشت دیوونه میشد.» دستهای کوچیک و سردش رو گرفت، باید گرمش میکرد! صورتش رو داخل دستهاش فرو کرد و ها کشید. ترگل چشم درشت کرد، حالا رها شدن از دستش مشکل بود، این دل بی صاحاب میخواست احمق بشه و خودشو بزنه به کوچه علی چپ اما عقلش دستور عقبنشینی داد. سست قدمی به عقب برداشت
-ولم کن
از پشت سر چنگ زد به موهاش، سیبک گلوش تکون خورد
-سوار ماشین شو خودم میرسونمت
اگه به خودش بود دست این دخترک چموش رو میگرفت و با خودش میبرد خونه، اما یه حرکت کوچیک کافی بود کار رو از این خرابتر کنه؛ باید روش دیگهای به کار میگرفت. سرما جسم و ذهن دخترک رو قفل کرده بود، با تردید به ماشینش نگاه میکرد، حسام تعللش رو که دید خودش دست به کار شد، دستش رو گرفت و به سمت اتومبیلش حرکت کرد، به محض رسیدن در جلو رو باز کرد
_بشین، سرپا واینستا
«:نگرانش بود؟ هه نمیدونست صبح تا شب برای اینکه از فکر و خیال دیوونه نشه بالا سر مشتری سر پا میایستاد، خودش میدونست براش ضرر داره اما چاره چی بود؟» محتاط روی صندلی جا گرفت. بعد از چندی حسام سوار ماشین شد و در همون حال بخاری رو روشن کرد. لباس گرم پوشیده بود اما سرد و کسل بود، دوست داشت فقط بخوابه؛ وقتی دید حرکتی نمیکنه به طرفش برگشت.
_واسه چی ماشینو روشن نمیکنی؟ دیرم میشه؛ راه بیفت.
تکبر و غرور این دختر غیر قابل باور بود، انگار داشت با رانندهاش حرف میزد! میتونست جواب دندونشکنی بهش بده، اما ترجیه داد فعلاً نرم برخورد کنه؛ از گوشه چشم نگاهی بهش انداخت.
-میخوای تا کی خونه بابات بمونی؟
-اونش دیگه به تو مربوط نیست، اگه نمیخوای…
با حرص حرفش رو قطع کرد
-بسه، بیشتر از کوپنت حرف نزن دخترجون زبون آدمیزاد حالیت نیست؟
آستانه تحملش هنوز اونقدرها قوی نبود، این زن تموم حدس و معادلاتش رو نقض میکرد. ترگل با اخم نگاهش رو به جاده داد
-بچه که به دنیا اومد طلاقم میدی، من دیگه پامو تو اون خونه نمیزارم
مخش سوت کشید، کاش میتونست همین الان دست و پای این دختر رو ببنده و با خودش ببره اما غیرممکن بود، طاقت این همه سردیش رو نداشت، این رفتار نتیجه اعمال خودش بود و باید تحمل میکرد؛ اما جدایی خط قرمزش بود. نفسش رو سنگین بیرون فرستاد، دستی به موهای خیسش کشید.
-من طلاق بده نیستم ترگل، قبلنم گفتم؛ این پنبه رو از تو گوشت در بیار
«:به گمونش با زور میتونست حرفش رو به کرسی بنشونه؟! لجبازی رو تو زندگی مشترک بیمعنی میدید، فقط دلش کمی تنهایی میخواست؛ از ادامه دادن به این زندگی هراس داشت.» بند کیفش رو چسبید و رو ازش گرفت
-میل خودته، دیگه برام مهم نیست، اهل ناز کردن نیستم، از اول هم این ازدواج اشتباه بود، تو این بازی من همه چیزمو از دست دادم وقت عزاداری نیست؛ ولی دوباره نمیخوام از بلندی سقوط کنم.
کلافه و مستاصل کمی بهش نزدیک شد، بیتاب بود، بی تابِ این زن که حالا مثل خون تو رگهاش نفوذ کرده بود، زنش بود و محروم از لمس کردنش، بوییدن تنِ مثل گلش! سر به زیر انداخت، صداش از همیشه گرفتهتر بود.
-چرا بهم فرصت جبران نمیدی؟ گذشته هر چی بوده تموم شده…
مکث کرد و با عجز نگاهش رو، تو تموم اجزای صورتش چرخوند؛ دلتنگی و حسرت از چشماش میبارید.
-تو همه چیز منی، خودتو ازم دریغ نکن
پلک بهم فشرد، نمیخواست برق چشمهای پر از خواهشش رو باور کنه؛ سادگی بس بود.
-بسه حسام، من شاید بتونم ببخشمت اما هیچوقت فراموش نمیکنم که منو بازیچه قرار دادی تا روان خودتو آروم کنی؛ اصلاً به این فکر کردی با رفتارات چه بلایی سر روح و جسمم میاد؟
حالا نگاهش مستقیم تو چشمای سیاهش که برق شرمندگی توش موج میزد خیره بود بغضش رو قورت داد و سر کج کرد
-اون روزایی که به بهونه غیرت و تعصب با من مثل یه زندونی رفتار میکردی، داشتی عقدههایی که از کارهای نگار بهت تحمیل شده بود رو، تو سر من خالی میکردی، من نمیتونم فراموش کنم؛ نمی…
اشکی که میومد روی گونهاش بشینه رو با
سرانگشت گرفت، دیگه ادامه نداد؛ سر به شیشه چسبوند و لب زد
-بریم، دیگه همه چیز تموم شده
حسام اخم کرد. «:این دختر هزار بار هم حرف از جدایی میزد قبول نمیکرد؛ فقط مرگ میتونست اونو ازش جدا کنه. از درون اما میسوخت، دل این زن هیچ جوره از اون اتفاقات پاک نمیشد، مثل خودش کینهای بود؛ تو برزخی گیر کرده بود که با دستای خودش ساخته بود.» عصبی ماشین رو روشن کرد و به سمت مقصد حرکت کرد، بعد از بیست دقیقه جلوی در خونه ماشین رو نگهداشت، قبل از اینکه ترگل پیاده شه دستش رو گرفت. گنگ به طرفش برگشت که با چشمهای قرمزش مواجه شد، برای فرار از این نگاه عجیب و سنگینش سر به زیر انداخت.
_باید برم
از این همه نزدیکی طفلک درون شکمش خودش رو به در و دیوار میزد، یعنی حضور پدرش رو حس کرده بود؟
حسام دستش رو رها نکرد، کمربندش رو باز کرد و کمی خودش رو جلو کشید، بغض مردونهاش رو قورت داد؛ دست زیر چونهاش انداخت.
_سرتو بالا بگیر بهم بگو که لااقل دوستم داشتی، بزار آروم شم
از این حرفش جا خورد، مات به مرد روبهروش خیره شد، چرا انقدر تغییر کرده بود! انگار داشت به خودش فشار میآورد که گریه نکنه! زبونش بند اومده بود و کلمهای از دهنش خارج نمیشد. حسام کمی نگاهش کرد و وقتی جوابی ازش نشنید ناامید دستش رو رها کرد و ازش فاصله گرفت، سرش رو به پشتی صندلی تکیه داد و چشم بست
-برو پایین
به خودش اومد، آهسته از ماشین پیاده شد اما ایستاد؛ صداش بدجور میلرزید ولی باید حقیقت رو اعتراف میکرد
-دوست داشتن من نمیتونه چیزی رو عوض کنه، نمیتونه حقیقت رو مخفی کنه؛ با هم بودنمون فقط به خودمون آسیب میزنه
حسام با تعجب پلک باز کرد، خواست چیزی بگه اما دیگه دیر شده بود؛ دخترک با عجله از جلوی دیدش دور شد. لعنتی زیرلب گفت و ضربهای به فرمان کوبید، مقصر خودِ عوضیش بود که حالا زن دوست داشتنیش ازش فرار میکرد.
تو دستهبندی نرفته!
سعید
پارت ۳۱ رویا هم تو دسته بندی نرفته🤦♀️🥺
گاهی وقتا پیش میاد
دسته بندی هستش ولی شاید بعدا درست بشه
من بازم نگاه میکنم هر وقت وارد حسابم شدم
دستهبندی شده که نشون داده نمیشه! آره هر وقت تونستی یه نگاه بنداز
باشه عزیزم 🥺🌸
یه سوال چجوری رمانو تایید میکنین؟
تو بخش نوشتهها رمانهای در حال انتظار دیده میشه، زیر رمان روی ویرایش کلیک کن اونجا همون روندی که رمان خودتو میفرستی رمان بقیه رو تایید کن
اها بش تنکس
عالی بود لیلا جان🥺🥰
به ترگل حق میدم نبخشه و نتونه کنار بیاد،واقعا حسام بهش بد کرد
قربونت برم من سحری😍😘 مرسی از نظری که دادی💖 آره دقیقاً👍🏻
خدانکنه عشگم🥺🥰
عشگم چیه؟ درست صحبت کن🤕
عه لیلا
همون عشقمه دیگه
من خیلی احساساتی هستم 😌مدل حرف زدنم همینه عشگم😂😂😂
میدونم😒 منم گهگاهی خل میشم بچگونه حرف میزنم ولی از این لفظهای حال به هم زن نه، هرگز نمیگم😂🤣
من همیشه همینجوری با محمد حرف میزنم😂 میگه اینجوری حرف میزنیا دلم برات میسوزه ولی یهو یادم میاد چه سحری هستی🫠🤦♀️
محمد کیه؟
علیرضا
تو شناسنامه اسمش محمده ولی ما بهش میگیم علیرضا 😐 بدون هیچ دلیلی!
خودش دوست داره محمد صداش کنیم دیگه منم میگم محمد😂
آهان، محمد بهتره که🤣
والا من خودمم نمیدونم چرا بهش میگن علیرضا 😂
الان بهش میگم تو مَمِد منیی🤦♀️😂
سلام لیلا جان.خیلی زیبا و دوست داشتنی مینویسی.
یه جوری که بعضی وقتا به خودم میگم برم توی گوگل سرچ کنم شاید ادامه اش رو جایی بفروشن.😉
قلمت بسیار زیبا و روان هست.عالی عالی عالی
مرسی مریم مهربونم تو همیشه به من لطف داری❤ باید بگم بعد از یک سال و اندی از دست به قلم شدنم تازه فهمیدم که چطوری باید بنویسم، چطور از کلیشهها دوری کنم و چه رمانی بنویسم که تو به مخاطب کمک کنه نه فقط یه سرگرمی گذرا باشه، توی مسیر پیشرفت با انگیزههای شما مطمئناً به موفقست خواهم رسید. مرسی که هستین😍
غلط املاییها رو فقط😂 موفقیت☺
به امید موفقیت لیلی جون
مرسی عزیزم، همچنین🎊
ممنون لیلا جونم عالی بود 🥰 ولی واقعا نمیدونم چی بگم تو زندگی باید یه بار زن کوتاه بیاد یه بار مرد اینجوری نمیشه که.
اینجوری فقط بچه بیچاره اسیب میبینه بی مادر یا بی پدر بزرگ میشه، تو بزرگسالیش رو روحیش تاثیر بد میزاره.
به نظرم ترگل اگه عقل داشت زندگیش اینجوری نبود ،علی که زندگی خودشو داره اصلا بهش فکرم نمیکنه ولی این زندگی خودشو خراب کرد خب غلط کردی ازدواج کردی وقتی نمیخواستی حسام رو
بله عزیزم، راه درست همینه باید دید ترگل و حسام چیکار میکنند، ترگل از اینکه وسیله شد برای انتقام حسام ناراحته اینکه به خطر عشق سابق شوهرت روزهای سختی رو گذرونده باشی خب مسلماً سرخوردهات میکنه. ممنون از نظرت گلم😍
🥰
اینم بگو که ترگل هم سرلج علی به حسام بله گفت خب دیگه بی حساب شدن
ترگل واقعا حق داره ولی خو دیه نامردی محضه که این حجم پشیمونیو نبینه
بنظرم این دوری و تنبیه نیازه برای حسام اما امیدوارم زیاد نشه
خیلی عالی بود لیلا جانم خسته نباشی👏❤
دلت واسه حسام میسوزه؟😂 مرسی از نظرت😎
اره🥺بَشه م گوناه داله خبب🥺😂😂
بوس❤
اخه گناه داره
یه اشتباهی کرده ولی حالا پشیمونه مهمش الانه که دوسش داره
😂
میبینم که همه دلتون واسه ترگل سوخته و حسام شده آدم بده😏
قبلا رو یادتونه دیگه؟😂
البته من که یادم نیس🤪🤦♀️
بله😁 نازی کو؟؟ خیلی طرف حسام بود😄
نازی اینجاست حسام درکل آدم خوبیه خب اشتباه کرده قبول خیلی هم اشتباهش بزرگ بوده اما خب ترگل هم واقعا غیرقابل تحمل بود و اینکه من مقصراصلی این داستان رو ترگل میدونم اون خودش به حسام جواب مثبت داد کسی زورش نکرد اما واسه زندگی باهاش خیلی جبهه گرفته بود والانم واقعا دلم واسه هردوشون کبابه….خیلی عالی بود مثل همیشه ….قشنگ احساسات شخصیت های رمان رو به تصویر میکشی خسته نباشی😘😘
بوس به اون کلهات😘😂 بله خوبه اما قرار نیست تو این رمان رفتار یا عمل بدی بیجواب بمونه و این در مورد ترگل هم صدق میکنه🙂
دیگه موندم تو کار حسام و ترگل 😑
خسته نباشی لیلا جان
قرار نیست همینطور سردرگم بمونید😉 مرسی منیژهجانم😍🤗
الان دیگه نمیدونم اگه جای ترگل بودم چیکار میکردم😂🤦♀️
قشنگ و غمناک بود لیلا جونم😍❤
خوبه که به جاش نیستی😂
این حسام یذره پرو تشریف داره انگار به کل همه چیو فراموش کرده ولی برگرده هم شاید یه مدت کوتاهی حسام مراعات کنه و ..ولی بازم برمیگرده به همون حسام قبلی😐
به ترگل حق میدماما داره تند میره فقط حسامو نشونه گرفته در صورتی که خودشم کم تقصیر نداره !
نمیخوام از ترگل حمایت کنم تموم شخصیتها برام مهمن اما ترگل تو گذشته هیچ تاثیری نزاشته خوب میدونین این موضوع رو ولی بیشتر از همه زخم خورده
بله بله
خودش مگه حسامو قبول نکرد؟
یک جورایی بیاحتیاطی کرد، از سر لجبازی با علی دستی دستی خودشو انداخت تو چاه حالا که گذشت یه بچه هم از حسام داره اما خب فکرشم نمیکرد تو گذشته همچین اتفاقاتی افتاده باشه
کاش زودتر برگرده سر زندگیش
حسام دوستش داره که اومد دم آرایشگاه دنبالش و حالا هم پشیمونه
هر دو قبلا عاشق بودن و حالا هم پشیمون هستش حسام.
خب ما باید حق رو به ترگل بدیم چون توی این زندگی سختی های زیادی کشیده
به خصوص کتک هاش..!
ولی خب چون دختر لجباز و پرویی هستش ترجیح دادیم بگیم حقشه
اما حق هیچ دختری نیست 🥺
امیدوارم خوشبخت بشن باهم.
عالی بود
دقیقاً به دور از هیچ طرفداری از شخصیتی کامنت به جایی دادی👌🏻 دیگه حرفی نمیمونه مرسی از نظرت😍
سلام، صد تا سلام لیلی عزیزم خوبی گلم واقعا دستمریزاد ممنونم بابت این همه ذوق، خلاقیت، نظم، تجسم خیال وقتی که میخونی انگار داره برات اتفاق می افته و نوشته ها جون دارند معرکه ای تو دختر می خوام خسته نباشید هم بگم به پدر و مادرت بابت تربیت همچنین دختر با استعدادی رمان بوی گندم رو هم دو جلد رو خوندم و برات امتیازاتش زدم عالی بود خیلی نه میذاری کسل کننده باشه و نه زود به نتیجه می سونی که از هیجانش کم بشه خیلی ریکس پازل اتفاقات رو به هم می بچسبونی و راحت و روان به خواننده انتقال میدم امیدوارم یکی از نویسندگان بزرگی بشی موفق وجودت سلامت باشه عشقم هر چی هم بگم کم گفتم بدون اغراق و از صمیم قلبم بوده می بوسمت
خیلی ممنون عزیزِدلم تو این راه مطمئناً کمک و انگیزههای شما نبود زود کم میآوردم، احتیاج دارم به اینکه نقصهام رو بهم گوشزد کنید تا رمان بهتری از آب در بیاد بوی گندم چون کار اولم بود ایرادات زیادی داشت دارم دوباره ویرایشش میکنم تا یه روز واسه چاپ به مشکل برنخورم😍 بمونی😘🤗
قربونت برم ببین ممارست، تمرین بسیار کار سازه اصول نگارش خیلی سخته و قواعد خاص خودشو می طلبه جاهایی شاید ایراد داشته باشه اما واقعا دارم میگم وسعت قلمتت زیاد هست بعضی هستند بسیار استعداد دارند در هر کاری اما پشتکار ندارند و موفق نمیشن اما شما این امتیاز رو داری که میتونی موفق بشی و کتاب به چاپ برسونی به امید خدا استعداد و پشتکار داری و یه جاهایی فعل و جملات به هم نمیخوره خودش میشه انتقاد اما در کل بلده کارش هستی و امتیازات به انتقادات می چربه و اینکه جاهای منفی کارت زیاد به نظر نمیرسه امیدوارم بشود هر چه می پنداری گلم و انتقاد پذیر بودن خودش یه هنره عزیزم ایشالله چاپ کتاب ببینم و کلی کیف کنم مهربونم
ممنون قربونت برم چقدر خوبه که هستین🤗 پارت جدید گذاشته شد