رمان سقوط پارت سی و هشت
شال ضخیم قرمزش که از جنس مخمل بود رو دور شونههاش انداخت، از اتاق خارج شد. صدای غرهای مادرش از بابت درد زانوش سکوت خونه رو میشکست، خوب میدونست درد پاش بهونه بود؛ تموم عز و جزش برای زندگی یه دونه دخترش بود. آخرای ماه هفتم بارداریش به طور طاقتفرسایی میگذشت، دیگه به سرکار نمیرفت، پاهاش حسابی ورم کرده بود و راه رفتن براش کمی سخت بود، دوست داشت هر چه زودتر دخترکش به دنیا بیاد، کسی که قرار بود مونس و همدرد مادرش بشه.
طلعت خانم با دیدنش رو برگردوند و حواسش رو به بافتن جوراب نیمهکارهاش داد. لبخند تلخی زد، نمیخواست حتی باهاش همکلام بشه! اونو مقصر میدونست، از دیشب هم رفتارش باهاش بدتر شده بود، آخه خونواده حسام اومده بودند اینجا تا این مشکل رو حل کنند و یه جورایی واسطه بشند برای درست کردن زندگیشون، حسام هم همراهشون اومده بود، اما اون مثل همیشه نخواست برگرده! دروغ چرا نمیتونست اون مرد رو مثل گذشته ببینه و تظاهر به دوست داشتنش کنه؛ براش سخت بود و عذابآور.
آخ که با حرفای دیشبش بیشتر دلش آتیش گرفت، هنوز هم صداش تو گوشش زنگ میزد که با بی رحمی و وقاحت توی صورتش رک اشاره کرد که چه قصدی از این ازدواج داشت. گفت که: «تو تر و تازه بودی و نگار دست دوم! گفت تا دیدم علی خاطرخواهته با خودم گفتم معشوقش رو ازش بگیر، فرصتی بهتر از این گیرت نمیاد.»
دوباره اشک گونههاش رو خیس کرد، احساس بی ارزشی داشت، اینکه اونو وسیلهای برای اهداف شومش میدید. «شاید حالا هم به خاطر بچهاش میاد؛ به خاطر آبروش که نگن زن حسام فلاح خونه پدرشه!» به سختی از پلههای پشت بوم بالا رفت، زیاد پله نداشت اما به نفسنفس افتاده بود! دست به کمرش گرفت و روی صندلی نشست، نگاهش ناخوداگاه سمت تراس خونهاشون کشیده شد به یاد گذشته افتاد، اون وقتهایی که با علی حرف میزد و مچش رو میگرفت، وقتهایی که سیگار میکشید و اونم با کنجکاوی نگاهش میکرد؛ یعنی دوستش نداشت؟ فقط دنبال فرصت بود!
چنگ به سینهاش زد. «:ترگل دیوونه مگه برات مهمه! بچهبازی در نیار، اگه نمیخوایش پس این اشکها چیه؟!»
از این افکار مالیخولیایی ذهنش وحشت کرد، تند تند صورتش رو پاک کرد. صدای آشنایی به گوشش خورد، گردن کج کرد، از دیدن علی جا خورد، با فاصله کمی به ستون پشتبوم خونهاشون تکیه زده بود. اخم کمرنگی بین ابروهاش نشست. از دست این مرد هم دلخور بود، شده بود گوشت قربونی دستشون؛ حالا اون سرش گرم زندگی خودش بود و اما او…
– با این وضعت خطرناکه این بالا اومدی، برو پایین.
متعجب سر بالا گرفت، مثل قدیمها نگرانش بود! علی رو ازش گرفت و دست در جیب شلوار پارچهای مشکیش فرو کرد
– حسام حالش خوب نیست، برگرد بهش.
ماتش برد، حرفش بودار بود و آزاردهنده! سکوتشون طولانی شد، علی مجبور شد سر بالا بگیره و نگاه مستقیمش رو به چشمهاش بدوزه
– اون اشتباه زیاد کرده، اما عاشقته، پدر بچهاتم هست؛ واسه چی پسش میزنی؟
شالش رو دور شونههاش پیچید و از جاش بلند شد، علی اما نگاه نگرونش پشت سر دخترک بود. «:این زن سختی زیاد کشیده بود حس عذاب وجدان بدی داشت، شاید اگه اون موقع دست دست نمیکرد حالا همه چیز سر جای خودش بود؛ اما در واقعیت سرنوشتشون جور دیگهای رقم خورد.» قبل از اینکه دیر بشه شروع به حرف زدن کرد
– باید بدونی حسام مرد زندگی توئه، اون واقعاً تو رو میخواست و برای داشتنت تلاش کرد؛ نه منی که…
اینجای حرفش مکث کرد و سر پایین انداخت ترگل اما با بهت به سمتش برگشت، این مرد چی میخواست بگه! دلخوری و بغض همزمان بهش هجوم آورد «:علی فقط از سر دلسوزی و کارهای گذشته داشت نصیحتش میکرد، با خودش چه فکری کرده بود؟!» تلخخندی زد
– میخوای بگی اونموقع هیچ علاقهای بهم نداش…
به سرعت میون حرفش پرید
– پشیمونی واسه اتفاقات گذشته دیگه دیره جلوی حکمت خدا نمیشه وایساد، من اگه عاشقت هم بودم اشتباه بود، چون شجاعتشو نداشتم، حسام اما یه عاشق واقعیه، شاید از بد راهی شروع کرد اما کنارت موند؛ اگه با هم ازدواج میکردیم زندگیمون به ثمر نمینشست!
بهونه برای خالی کردن حرص و بغض کهنهاش جور شد، خشمش سر باز کرد
– بسه دیگه فهمیدم علیآقا…
دهن باز کرد چیزی بگه که دست بالا آورد و یک قدم عقب رفت
– هیچی نگو، دیگه جوابمو گرفتم، حالم از هردوتون بهم میخوره؛ از هردوتون.
نگاهش رنگ باخت، ترگل اما بیرمق با حالی خراب روی پلهای نشست. دیگه ادامه این زندگی براش سخت و دردآور بود، از هر جهت زندگیش رو باخته بود، یک طرف علی اعتراف میکرد که لیاقت عشقش رو نداشت و از اون طرف هم حسام!
***
از ماشین پیاده شد. کرایه تاکسی رو حساب کرد و راه خونه رو در پیش گرفت، ماشین مهران تو حیاط پارک شده بود. با ورودش به خونه سلام آرومی گفت که فقط حنانه جواب داد! پدرش به تکون دادن سر اکتفا کرد، مهران هم تا چشمش بهش افتاد اخم کرد و از سالن خارج شد! گلوش پر بود از بغض و چشماش هم آماده گریه کردن، همه اونو مثل نقش منفی فیلمها میدیدند؛ به گناه نکرده محکوم شده بود. مادرش با دیدنش شروع به نیش و کنایه زدن کرد
– بی خبر میری، هوا تاریکه برمیگردی! سرت کجا گرم بود که گوشیتم جواب نمیدادی؟
با نگاهی بیفروغ به مادرش چشم دوخت. «:چرا یک بار پای دردهاش ننشست! چرا هیچوقت ازش نپرسید که دختر مشکلت چیه؟ واسه چی شبا گریهاتو روی بالش خفه میکنی! کی از تو مثل یه عروسک سواستفاده کرد؟ مادرش انگار اونو مثل یه دشمن خونی میدید!» پالتوش رو از تن در آورد، کنار حنانه نشست و گره روسریش رو باز کرد؛ احساس خفگی میکرد.
– رفته بودم پیادهروی، دکتر گفت واسم خوبه
با ترشرویی میل و کامواش رو برداشت و مثل همیشه شروع کرد به بافتن، تو هوای سرد کارش همین بود؛ تازگیها هم داشت واسه دخترکش شال گردن و کلاه درست میکرد. عینک تهاستکانیش رو، روی چشمش جا به جا کرد و زیر لب غرغر کرد؛ اما گوشهای تیزش شنید.
– آخر عمری به جای اینکه یه نفس راحت بکشم، عین آینه دق وایساده جلوم.
سد تحملش برید، تازگیها زودرنج و حساس شده بود!
– اگه سر بارم رک بهم بگید، دیگه طعنه زدن نداره مادرِ من!
از صدای بلندش نگاه همه روش چرخید، حاجطاهر لا اله اللهی زیر لب گفت و دستی به ریشش کشید
– بسه، تو این خونه دعوا راه نندازین.
طلعتخانم با حرص از جاش بلند شد و به سمت آشپزخونه رفت، حنانه لب گزید، از اون سو مهران برزخی وارد سالن شد
– چته نیومدی صداتو انداختی سرت! دیگه حرمت بزرگتر کوچیکتری هم حالیت نیست؟
حنانه به میون بحث پرید
– مهران الان وقت این حرفا نیست!
نگاهش رو به ترگل داد، از فشار عصبی تنش میلرزید! دست روی شونهاش گذاشت؛ رنگش حسابی پریده بود.
– ترگل خوبی؟
با صداش مهران سر چرخوند و خواست چیزی بگه که سرجاش میخکوب شد. حاج طاهر از دیدن حال دخترش زنش رو صدا زد
– طلعت یه آب قند درست کن، دختر یه چیزی بگو
دست به صورتش میکشید اما ترگل تو این دنیا نبود، چرا نمیمرد؟ این چه زندگی بود! خودش رو بغل کرد و به اشکهاش اجازه ریختن داد. کمی بعد مایع شیرینی درون حلقش ریخته شد، طفلک درون شکمش خودش رو به در و دیوار رحِمش میکوبید. «بیچاره بچهای که قرار بود پا در این دنیا بزاره، کاش اصلا دختر نمیشد، یکی میشد عین ترگل، مثل خودش سیاهبخت؛ دخترها تو این دنیا یه آب خوش از گلوشون پایین نمیرفت.»
***
یک چیزهایی رو نمیشه پنهون کرد، هر چقدر هم ندیده بگیریش لا به لای سلولهای بدنت رشد میکنه و خودش رو نشون میده، ریشهاش قویه؛ به این سادگیها ازبین نمیره؛ این مدت بیشتر از همیشه احساسش میکرد.
چادرش رو مرتب کرد تا راحتتر بتونه قدم بزنه، خیلی وقت بود پا در این منطقه نزاشته بود، بیرون حجرهها حسابی شلوغ بود به خاطر وضعیتش ترجیه داد چادر بزاره، از نگاه مردم خوشش نمیومد، همین الانشم حرف پشت سرش زیاد بود! تو این چند روز حسابی با خودش فکر کرد، حرفهای اون روز علی هم هر لحظه تو سرش میچرخید، باید اینو میدونست که اون دیگه دختر نوجوون هجده ساله نیست که با لجبازی تصمیم بگیره، پدر و مادرش هم عوض حمایت کردن از او هوای دامادشون رو بیشتر داشتند! گاهی وقتها فکر میکرد اونو از سر راه آوردند! البته بیچارهها گناهی هم نداشتند، تو این سن و سال از دردسر داشتن خوششون نمیومد، یه تلنگر کافی بود که از هم پاشیده بشند.
مهران میگفت: «بارداری مخت رو معیوب کرده، واسه خودت خیالبافی میکنی!» شاید هم حق با اون بود، زنهای زیادی رو دیده بود که صد برابر مشکلات زندگیشون بیشتر از او بود اما هنوز هم لبخند به لب داشتند!
حتم داشت که هیچ چیز مثل سابق نمیشه حسام بد کاری کرده بود، میگفت عاشقشه و پشیمون! برای او اما هنوز سخت بود غرورش رو زیر پا بزاره، وقتی به این فکر میکرد که با چه هدفی باهاش ازدواج کرده بود نفرت تموم وجودش رو میگرفت، حالا هم حسابی با خودش کلنجار رفته بود که تا اینجا اومده بود؛ وگرنه باز هم تردید داشت.
نزدیک حجره بود که چشمش بهش افتاد اتوکشیده و مرتب، موهای مشکیش رو مثل همیشه رو به بالا حالت داده بود، صورتش اما کمی آفتاب سوخته شده بود! از زبون حنانه شنیده بود که تازگیها یه سفر کاری به جنوب رفته بود. «:دلش برای این مرد تنگ بود؟» سعی کرد عادی باشه، لبه چادرش رو تو دستش گرفت و جلوتر رفت، از صبح زیرِ دلش تیر میکشید؛ دردش اما قابلتحمل بود. هنوز متوجهش نشده بود داشت با چند نفر بحث میکرد، یکی از اونا نگاهش بهش افتاد و به دیگری اشاره زد؛ حسام حرفش رو قطع کرد و سریع به طرفش برگشت.
از دیدنش کمی تعجب کرد، اما بعد از چند ثانیه اخم غلیظی بین ابروهاش نشست، رو به بقیه چیزی گفت؛ با قدمهایی شمرده به سمتش اومد.
بدنش گرم شد، دونههای درشت عرق از زیر چادرش راه پیدا کردند و روی کمرش نشستند!
– اینجا چیکار میکنی؟ راه گم کردی!
نگاهش سرد بود، حتی مزه تلخ دهنش رو هم حس کرد.
صورتش جدی بود، اما لبهاش خشک!
– باهات حرف دارم، اینجا نمیتونم.
حسام مردی نبود که جلوی بقیه آبروریزی کنه. به ناچار تا داخل حجره راهیش کرد، باید سر در میآورد؛ حضور این زن اونم اینجا براش شکبرانگیز بود. بعد از تموم شدن گپ و گفتش با مشتریها دوباره به حجره برگشت.
دخترک چادرش رو در آورده بود و پاهاش رو ماساژ میداد، کفشها پاش رو میزدند و راه رفتن باهاشون سخت بود. نگاهش هرز رفت و روی مچ پای ورم کردهاش چرخید، با اون ترگل گذشته فاصله داشت اما همین هم دلش رو میبرد، در ظاهر اما نقاب بیتفاوتی به چهرهاش زد؛ پشت میز نشست و کتش رو از تن درآورد.
– واسه چی اومدی بازار؟ نگفتی کسی میبینه؟
به این لحنش عادت داشت که جوابش رو نداد به جاش گفت
– اومدم باهات حرف بزنم.
اخمش هنوز سرجاش بود، خودش رو مشغول وارسی دفتر و دستک روبهروش داد انگار که به حضورش توجهی نداشت
– میشنوم، بفرما.
اول✌️😌
نمیدونم چی بگم🤦♀️
ترگل جون عزیزم شما بارداری دیگه جای لجبازی نیست برگرد پیشه حسام جون😂
نه خدایی حسام حقشه….
خسته نباشی لیلی جون
مرسی از نظرت عزیزم😍😘
کی اینقدر نظر منفی میده؟
منظورم لایک بود
حسام که باید تنبیه میشد و حقش بود.
ترگل هم اشتباه کرد واقعیت رو به خانواده اش نگفت نمیسه الکی بگی طلاق میخوام و اون وقت خودت متهم میشی.
کاش به این زودی تموم نمیشد این پارت.
فکر کنم بخواد برگرده ولی با شرط و شروط
خسته نباشی عالی بود مثل همیشه
آره درسته👌🏻 مرسی از نظرت خواهری🙂
لطفا زود به زود پارت بزارین خیلی دیر میزارین
طبق روال همیشگی یه روز در میون گذاشته میشه عزیز😍
چقدر این شخصیت دخترای مدوان منو حرص میدننننننننن😂😭
دخترای مدوان😂😂😂😂
وای نرگس خدا نکشتت
نه منظورمدخترای مدوان نبود منظورم شخصیت تورمانه🤣🤣🤣🤣🤣🤣
چرا؟ بیچاره کاری نکرد که!
دیگه خواهرم میخای چیکار کنه ؟ کاری هس ؟ اولش سر لج ورداشت و ازدواجش با حسام ..بعدش اینکه مگه ندید چطوری حنانه بدبختو چپ و راست کرد ؟ میدونست عصبیه و غیرت کاذب داره حالا رفته تو زندگی بهش میگه باید بری مشاوره و این حسام شبیه موزیکال اخلاقش میره پاییییین یهو آمپر میزنه بالا
اینا به کنار الان علی رو چرا درگیر زندگی خودش کرد ؟
بابا تو یه زمانی عاشق بودی اونم بود تو ازدواج کروی اونم کرد دیگه بعد یه سالو خوردی ای یه چیزیو فهمیدی که نباید جم کنی خونه بابات قشنگ بشینه بین خانواده حسام و خودش بگه آقا این مرد همچین کاری کرده نه اینکه با وضعیت باردارش گریه میکنه و جوش میزنه و غصه میخوره
ترگل میخواد خودش همه چیو جمع کنه خودش نسخه پیچی کنه و تمام
میدونم سخته بفهمی بازیچه شدی اما الان زندگیش فرق کرده الان حسام واقعا ترگلو دوسش داره حالا رفتارش خرکي هس اما واقعا دوسش داره
خا نگا کن !
ترگل حرص منو درمیاره 😂
تکی میتازونه و گوشاش کره 😩
تموم حرفهات درست.😂 ولی به این هم توجه کن تو داری داستان رو از زبون سوم شخص میخونی یعنی از همه جوانب خبر داری؛ اما ترگل نه اون الان فکر میکنه از هر طرف زندگیش رو باخته.
هر جفتشون اشتباه کردن و همینطوریم دارن ادامه میدن😐
ببینیم چی میشه😍 مرسی گلی😘
ممنونم لیلی جونم ولی مامان ترکل خیلی ادم کثیف و پستیه خاک تو سرش
مرسی تیناجان😍 خیلی شاکی از دستشااا😂
واقعا خاک تو سر همچین مادری که بچه خودشو به خاطر یکی دیگه بفروشه
درست حسام دامادشه
ولی قرار نیست به خاطر داماد از رو بچش رد بشه هوفففف واقعا تو حکمت خدا مکندم به یه سریا که لیاقت بچه دار شدن ندارن بچه میده اونم چند تا
به کسایی که لیاقت دارن نمیده
بسیار زیبا رفتارها و حالت های شخصیت هارو توصیف کردید
خسته نباشید لیلاجان🙏🏻🤍🤍✨
ممنون مبیناجان❤🐞
بچم زیادی پروعه ها 😐🔪😂
من واقعا نمیتونم خانواده ترگلو درک کنم مگه میشه اینقدر بد باشن بابا ناسلامتی دخترتونه
این مهران رو بدنش بهم یه چک میزنم تو صورتش تا نخود هر اش نشه بیشور
یه سوال مگ مامان حسام عاقش نکرده بود پس چرا باز رف پادرمیونی؟
حرفای علیم حق بود اون خیلی بزدل بود پلی حسام برعکس اون تازه دست پیشم میگیره بچع پرو😂
ببخشید پر حرفی کردم خیلی خیلی خسته نباشیی🙂🙂🙂🙂❤❤❤
مرسی از نظرت ادا جونی😍 فعلاً ببینیم چی میشه؛ چیزی به پایان فصل دوم نمونده
چقدر این حسام پر رو تشریف داره
این چه طرز رفتار کردنه😡
برادرش هم چقدر حرص دار شده اه
بیچاره ترگل که حسابی دلم به حالش میسوزه
عالی بود خسته نباشی
دقیقاً باهات موافقم👍🏻 ممنون از نگاه قشنگت😍
آخ بمیرم برات، نبینم اشکاتو😥 به قول نیوشای بیمعرفت گلبم گرفت💔
چقدر این ترگل لجبازه بابا حسام یه اشتباهی کرده مهم الانه که دوست داره دیگه کوتاه بیا ولی مامانشم خیلی رو اعصابه ممنون لیلا گلی موفق باشی
ممنون از نظرت عزیزم😍
و از مهران متنفرمممم موردشور داداشی مثل تورو ببرن
++++
بیچاره ترگل. علی خیلی خوب در مورد خودش حرف زد واقعاً مرد عمل نبود حسام ابراز عشق می کنه در حالیکه تلاشش در حد دوست داشتن هم نیست لیلا جان ❤️ حرف نداری
بله عزیزم حق با توعه👍🏻 باید ببینیم چی پیش میاد😍😘 مرسی که میخونی و کامنت میذاری، خیلیها فقط واسه پارتگذاری رمان خودشون میان!
بسیار زیبا مثل همیشه
ممنون که دنبال میکنی😍
نباید بگیم طرف سنگپای قزوینه همین که بگیم طرف یه پا حسامه بسه😂بابا این چه روییه از این بشر!!! شاید اگه کمی ملایمت کمی ندامت کمی صداقت رو کنه دل اون ترگل بیچاره هم گرم بشه به زندگی. تا وقتی باهاش بوده آقا مخفی کاری کرده زور گفته تهمت زده دیگه الآن به چی اون دل خوش کنه. میگن مهم الآنه که دوستش داره خب با زخم دلا چه باید کرد😂
خدا قوت خوب بلدی خوانندهها رو حرص بدی.
دقیقاً عزیزم👌🏻مرسی از نظر لطفت
از این ترگل زیاد خوشم نمیاد,هر چند خیلی اذیت شده,سر یه لج بازی گند زد به زندگیش.ولی دوست دارم این حسام نامرد هم ادب بشه.من جاش باشم,طلاق می گیرم به هر قیمتی😡تا حالش جا بیاد.😈
😂 حرص نخور عزیزم از خوندنش لذت ببر😍
هر دو شون به یه اندازه لجباز و چندش و رو مخن😒😂
راستی گواهی نامه گرفتنت مبارک لیلا بانو😍❤
مرسی از اینکه رک نظرت رو گفتی😂
قربونت😘
راستی بچهها رمان نوشدارو رو با یه ورژن بهتر و جدیدتر میتونید تو سایت رمانبوک بخونید، اسم رمان به کویر سبز تغییر داده شده
کلا در حال تغیر اسمیااا🤣
اول کوچه باغ بود بعد شد نوش دارو الانم کویر سبز😂😂😂
مجبور شدم! چون ناظرای اون سایت قبول نکردند، نوشدارو تکراری بود برای همون
لیلا جان عالی.
ببخشید من دیر رمان رو خوندم
ممنونم .خیلی قشنگ داره جلو میره