رمان سقوط پارت چهل
با احساس سردرد پلکهاش رو از هم باز کرد همه چیز رو تار میدید، کمی زمان برد تا از دور و برش آگاه بشه.
«:اون تو بیمارستان بود!» نگاهی به دور و برش انداخت. یکهو تموم اتفاقات به یادش اومد، رفتنش پیش حسام، اون تصادف لعنتی، درد کشیدناش؛ بعدش بیهوش شد و چیزی یادش نیومد. وحشتزده دست روی شکمش کشید. خالیِ خالی، دیگه از اون حجم بزرگ و سنگین خبری نبود! در باز شد و پرستاری وارد اتاق شد، با دیدن چشمهای بازش سریع جلو اومد.
– بلند نشو دختر تازه عمل کردی.
«:عمل! او که داشت طبیعی زایمان میکرد!»
با نگرانی و اضطراب پرسید:
-بچهام کو؟ دخترم...
پرستار سرنگی داخل سرمش فرو کرد، لبخند گرمابخشی بهش زد.
– اول از همه حال خودت مهمتره، از دیشب بیهوش بودی! خطر از بیخ گوشت رد شد.
این زن چرا حاشیه میرفت! دلش آروم و قرار نداشت. چند دقیقه بعد همه به ملاقاتش اومدند، همه بودند جز حسام! معلوم بود خیلی نگرانش بودند این از چشمهای سرخ و پف کردهاشون معلوم بود. طلعتخانم به زور جلوی گریهاش رو گرفت، کنار تختش ایستاد و بوسه به صورت رنگ پریده و لاغرش زد انقدر درد کشیده بود که حالا جونی تو تنش نمونده بود.
– مادر پیش مرگت بشه، خدا تو رو دوباره بهمون داد.
صبر نداشت، بیقرار سراغ دخترش رو گرفت.
-بچهام کجاست؟ دیدینش؟
کسی جواب نمیداد! حاجحسین با افسوس سر تکون داد، دلشورهاش بیشتر شد، نگاهش رو به حنانه داد.
– حنا تو یه چیزی بگو، بعد اینکه بیهوش شدم چیشد؟
حنانه سرش پایین بود و بیصدا اشک میریخت. سر در نمیآورد! از اونطرف زیر دلش هم بدجور تیر میکشید. کم طاقت نالید:
-تو رو خدا بگید چیشده؟ حسام کو!
ستارهخانم دستش رو گرفت و کنارش نشست.
– آروم باش دخترم، حسام الان میاد رفت خونه دوش بگیره؛ تو باید به فکر خودت باشی.
حرصش گرفت. «:چرا یک جواب درست و حسابی بهش نمیدادند!
– من بچهام رو میخوام، دخترم کو؟
آخرش رو با جیغ گفت. مهران سعی در آروم کردنش بر اومد.
– چیزی نیست خواهری، ضربه به شکمت خورده بود عمل شدی.
از اضطراب دهنش تلخ و خشک شده بود، سردرگم نگاه چرخوند. این جوابش نبود!
– داداش مهران، تو رو جون من بگو دخترم کو.
گریهاش دل سنگ رو هم آب میکرد. حاجطاهر طاقت نیاورد و از اتاق بیرون زد همه انگار عزا گرفته بودند، همین اون رو بیشتر میترسوند. مهران باید میگفت، وقت پنهون کردن نبود. خواهرکش رو در آغوش کشید، کاش ترگل تحمل این غم رو داشته باشه؛ کاش. بغض مردونهاش رو قورت داد و پلک بهم بست.
– دخترت عمرش به این دنیا نبود، دکتر گفت اگه به دنیا هم میومد ناقص میشد، ضربه به جنین آسیب زده بود داشتی میمردی؛ فقط یکیتون زنده میتونست بمونه.
جمله توی گوشش زنگ زد، گیج و منگ دست به شکمش گرفت.
-دخترم مرده!
مهران دست زیر چشمش کشید و از اتاق خارج شد. حالا همه آزادانه اشک میریختند اما سعی در تسلی دادنش داشتند. حنانه دستش رو گرفت.
– قوی باش ترگل، خدا نخواست…
به یکباره جنون بهش دست داد، با همون حالش روی تخت نیمخیز شد و محکم پسش زد.
– خفه شو، دروغ نگو، دارین بهم دروغ میگین بچهام سالم بود خودم لگداشو حس کردم؛ دارین دروغ میگین.
هیچکس نمیتونست این مادر داغدار رو آروم کنه. ترگل مثل دیوونهها جیغ میزد و بچهاش رو صدا میکرد. دو پرستار وارد اتاق شدند باید بهش آرامبخش تزریق میکردند، اجازه نمیداد؛چنگ به صورتشون میزد و جیغ میکشید.
– دخترم کو؟… دخترم رو میخوام.
به زور متوسل شدند، دو پرستار نگهش داشتند و اون یکی آرامبخش رو بهش تزریق کرد. هقهقش اوج گرفت.
– بچهام رو میخوام، مامان تو رو خدا بگو دخترمو بیارن، هشت ماهش بود؛ زنده میموند.
طلعتخانم پا به پای دخترکش اشک می ریخت و غصه میخورد.
– الهی بمیرم برای دل داغ دیدهات، اون بچه قسمت نبود باشه، دکترا تموم تلاششون رو کردند؛ نشد.
با شنیدن این حرفها بیشتر آتیش میگرفت گریهاش یه بند قطع نمیشد، زیر لب فقط دخترکش رو صدا میزد. «:هشت ماه درون بطنش بود، حسش میکرد، شب و روز باهاش حرف میزد؛ حتی از اخلاق پدرش هم براش گفته بود! مگه میتونست باور کنه دخترکش مرده باشه! به هیچ وجه.»
«:چرا آروم نمیشد؟ انگار تیکهای از وجودش ازش جدا شده بود، هیچ مرهمی برای این زخم پیدا نبود.» حسام عصر به ملاقاتش اومد آخ که هیچوقت او لحظه از یادش نمیرفت، تا چشمش بهش افتاد حملات عصبیش شروع شد؛ با نفرت و بغض فقط جیغ میکشید.
– برو عوضی، برو از اینجا قاتل، بچهام رو کشتی؛ بچهام کو حسام؟ دخترم کو!
سر و وضعش داغون بود، مرد مقابلش دیگه اون حسام گذشته نبود بدجور شکسته شده بود. به سمتش رفت و سرش رو تو آغوش کشید.
– هیش آروم باش، دخترمون جاش خوبه اینجا واسش خوب نبود؛ زنده میموند فقط درد میکشید.
تموم اعضای خونواده با ناراحتی به این صحنه خیره بودند. ترگل اما نمیتونست بپذیره، تو آغوشش مشت میزد به سینهاش و بغضش رو خالی میکرد.
– ازت نمیگذرم، نامرد… تو بچهام رو کشتی، تو… از اینجا برو گمشو؛ نمیخوام ببینمت برو.
پرستار از شنیدن سر و صدا وارد اتاق شد.
– چه خبره؟ آقا برو بیرون نمیبینی حالش رو!
عجیب بود که مرد روبهروش جواب پرستار رو نداد! مثل همیشه داد و قال راه نینداخت چشمای مشکیش عجز و خستگی رو فریاد میزد، ازش جدا شد و چنگ به موهاش انداخت.
– ترگل!
«:صداش میزد! این ترگل بریده صدا کردن داشت؟ چرا اونو به حال خودش نمیزاشت!» نگاه ازش گرفت و ملحفه رو تا بالای سرش کشید.
– برو از اینجا لعنتی عذابم نده، برو.
تو چهارچوب در ایستاد. «:عذابش میداد؟» سیبک گلوش تکون خورد، چیزی عین قلوه سنگ راه نفسش رو بست. حال خودش خراب بود و میخواست درد زنش رو تسکین بده، اما مگه این مصیبت حالا حالاها سرد میشد؟
از در که بیرون رفت ترگل هق هقش بالا گرفت. خسته بود از این زندگی و سرنوشت سیاهش، آه چه کسی پشت سرش بود که نمیتونست رنگ خوشی رو ببینه؟!
در باز شد و حنانه وارد اتاق شد، با دیدنش گریهاش شدت گرفت.
– چرا باید این بلاها سرم بیاد؟ دیگه طاقت ندارم، دلم بچهامو میخواد کجا بردنش؟
حنانه که از حضور حسام با خبر بود جلو رفت و دستش رو گرفت.
– باید به فکر خودت باشی خواهری، خون زیادی از دست دادی ضعیف شدی؛ انقدر بیقراری نکن.
«:مگه میتونست؟ چه کسی حال مادری مثل اونو میفهمید که خبر مرگ نوزادش رو بهش داده بودند. دخترکش یه نوزاد کامل بود، حتماً مو داشت.» آخ که قلبش پاره پاره میشد وقتی به این چیزها فکر میکرد.
– چرا بچهام عمرش به این دنیا نبود؟ دخترم بیگناه بود، لعنت به من که مراقبش نبودم؛ بچهام من رو میبخشه حنا؟ آره؟ براش مادر خوبی نبودم.
حنانه کمی ترسید. حال ترگل اصلاً مساعد نبود! مجبور بود فعلاً فقط به حرفهاش گوش بده، دست دور شونهاش حلقه کرد و پشتش رو نوازش کرد، از شنیدن گریه و زاریش اشک اونم در اومده بود.
– با خودت اینجوری نکن؛ تو که تقصیری نداشتی، تو مادر خوبی بودی ترگل بازم میتونی بشی، جوونی؛ میتونی بچه خودت رو بغل کنی.
گریهاش قطع شد، از تو آغوشش بیرون اومد حملات هیستریک بهش حمله کردند؛ محکم سرش رو تکون داد.
– نه من یه بچه دارم، نمیخوام دوباره مادر شم! بزار ببینمش حنا؛ بگو بیارنش اینجا.
حنا فقط گریه میکرد و چیزی نمیگفت. پرستار از صدای جیغش وارد اتاق شد.
– چه خبرته؟ باز که شروع کردی! بیمارستان رو گذاشتی سرت.
مثل طفلی مظلوم و بیپناه گوشه تخت خودش رو بغل کرد، ترسیده بود، دیگه نمیخواست بخوابه از اون آمپولها وحشت داشت. ناخودآگاه با جیغ حسام رو صدا زد! پرستار با زاری نگاش کرد.
– آروم باش دختر، بخواب روی تخت زود باش
یک نفری از پسش برنمیومد، دو پرستار دیگه هم اومده بودند اما ترگل فقط اسم حسام روی زبونش جاری بود، تقلا میکرد از زیر دستشون خودش رو رها کنه.
حسام تا وارد راهرو شد با دیدن حنانه اخم کرد.
– چیشد؟ رفتی پیشش؟
همون لحظه صدای جیغ ترگل به گوشش خورد، اخمش شدیدتر شد.
– این صدای ترگله!
حنانه با گریه جلوی راهش رو گرفت.
– داداش دارند بهش آرامبخش میزنند، حالش بده؛ الان تو رو ببینه بدتر میشه.
با غضب پسش زد.
– داره صدام میزنه، کی جرعت کرده بهش آرامبخش بزنه؟!
با شتاب وارد اتاق شد. دیدن ترگل در حالی که دستهاش رو به تخت بسته بودند آتیشش زد، خون به مغزش نرسید. فریاد کشید:
– دارین چه غلطی میکنین؟
هر سه پرستار زبونشون بند اومده بود. از خشم نفسهای سنگین و کشداری میکشید، به سمت تخت رفت، همون جایی که عزیزِدلش داشت مثل شمع آب میشد. چشمهای مظلومش قلبش رو ریش میکرد، کنارش نشست و آروم شروع به باز کردن دستهاش کرد. صدای یکی از پرستارا در اومد:
– آقا خانمتون حتماً باید زیر نظر روانپزشک باشه، ممکنه حالشون تشدید بشه.
برگشت و چنان نگاهی بهش کرد که از ترس رنگش پرید.
– به تو مربوط نیست، اگه کارت رو دوست داری زودتر از اینجا برو بیرون؛ با همتونم بیرون.
از صدای دادش هر سه صلاح دیدند از اتاق بیرون برند. با رفتنشون حسام نگاهش رو به ترگل داد، نم اشک تو چشماش نشست که سریع پلک بهم بست. «:این ترگل او بود؟ چیشد همه اون غرور و قوی بودنش! این همه ترس و مظلومیت توی چشماش قلبش رو زخمی میکرد.» چشم باز کرد، با حالی خراب موهاش رو از جلوی صورتش کنار زد.
-میخوای عذابم بدی آره؟ درد این مصیبت رو بیشتر از این نکن، تو که تقصیری نداشتی مقصر منم که مراقبتون نبودم؛ منِ لعنتی.
یک قطره اشک از چشمش چکید، از بس جیغ زده بود گلوش میَسوخت.
– میخوام بچهام رو ببینم.
لحن بغضدارش عصبیش میکرد، پلک به هم باز و بسته کرد، خم شد و بوسه به سرش زد؛ پایینتر رفت و روی هر دو چشمش رو بوسید.
– بچهامون جاش خوبه، نزار عذاب بکشه؛ اگه اینجوری بمونی روحش در آرامش نیست.
چشماش بارونی شد. بچه کوچیکش رو بغل نکرده بود، بهش از شیره وجودش نداده بود حق بچهاش مرگ بود؟
– تو دیدیش؟
اشکهاش رو پاک کرد و سرش رو تو آغوش کشید، نفسش به سختی از سینهاش خارج شد.
– آروم باش ترگلم، بسه، سرنوشت اون بچه این بود که نباشه، اگه زنده میموند بیشتر عذاب میکشید؛ تو اینو میخواستی آره؟
با هق هق مشت کم جونی به سینهاش زد.
– حتماً مو داشت، هشت ماهش بود، دخترمون چه شکلی بود حسام؟
مجبور بود بغض قورت بده، اشک نریزه داغش برای خودش هم سنگین بود. چه کسی نمیدونست اون چقدر برای در آغوش گرفتن دخترکش لحظهشماری میکرد، اما نشد؛ خدا نخواست. اگه دردش رو بروز میداد ترگلش دیگه از دست میرفت، باید قوی میموند؛پشتش رو نوازش کرد و وجب به وجب صورتش رو با بوسههاش داغ کرد.
– گریه نکن گلیِ من، یه قطره اشکت واسه دیوونه کردنم بسه.
چیزی نگفت و فقط آه کشید، تیکهای از وجودش جدا شده بود و به این راحتی هم ترمیم پیدا نمیکرد. بعد سه روز از بیمارستان مرخص شد. حسام با همه التماس و خواهشی که ازش کرد نزاشت بچهاش رو ببینه! «:میگفت همون روز خاکش کردیم.» باورش نمیشد طفلکش تو این قبرِ کوچولو باشه، حسام بالا سرش ایستاده بود و پشت سر هم سیگار میکشید. دیگه جیغ نزد، آروم و بیصدا اشک میریخت، با بغض دست روی قبرش کشید دخترکش چشم باز نکرده از این دنیای بیرحم رفت، زیادی معصوم بود؛ زورش به زمونه نرسید. دستی روی شونهاش قرار گرفت صدای این مرد هم بدجور گرفته و غمگین بود:
– دیگه بریم، سرده نشین اینجا.
پاش نمیکشید قدم از قدم برداره.
– بچهام سردشه حسام، تنهایی میترسه.
اخم کرد. این زن از حالا روز و شبش عزا بود دست زیر کتفش گذاشت و از جا بلندش کرد.
– بیا بریم، اون بچه مرده ترگل باید فراموشش کنیم، چرا نمیخوای بفهمی؟
دلگیر نگاهش کرد.
– تو دوستش نداشتی؟ قرار بود اسمش رو بزارم ترنم، من شاید اول بچه نمیخواستم ولی به خدا دوستش داشتم، دلم از غصه داره میترکه…
هق زد و با زانو کنار قبر کوچولوی دخترکش افتاد. حسام هم حالش بهتر از او نبود، به زور جلوی ریزش اشکهاش رو گرفت. اون بچه قربانی لج و لجبازی و غرور مسخرهاشون شد مثل یه تلنگر بود تا هر دو به خودشون بیان،
راحت از دستش دادند اون چیزی رو که بلد نبودند ازش مراقبت کنند؛ تاوان سنگینی بود خیلی سنگین.
پایان فصل دوم✍️ یه وقفهای بین پارتگذاری فصل آخر این رمان ایجاد میشه، تا اون موقع منتظرم باشید. مرسی از حمایتهاتون❤
من اولم.وقفه😭
این کار رو با ما نکن خانم مرادی😣نههههه.
مگه چیکار کردم😂 بابا وقتم کمه، بزارید یکم به خودم استراحت بدم بعد فصل سه رو میذارم😍
پارتهاش هنوز آماده نیست یه سه پارتی مونده ولی واقعاً خستهام😢
خسته نباشی.خدا قوت خانووم😍.بالاخره شما هم حق دارید.دستتون درد نکنه.همیشه پایدار باشید😘گفتم که,ما بد عادت شدیم.توقعمون بالاست,واگرنه اینقدر شما پارتای پر وپیمون و منظمی گزاشتید که آدم خجالت می کشه هیچ اعتراضی بکنه,اگر تحمل وقفه رو نداریم, به خاطر قدرت جذب نویسندگی و داستان رمان شماست.❤
ممنون که همهجوره کنارم بودین😍
اینقدربد عادتمون کردی که تحمل وقفه رو نداریم😥برای قلمتون نمی تونم هیچی بگم,چون حرف نداره😍امیدوارم پایان خوشی داشته باشه رمان جذابتون🤗
من قربون این همه مهربونیتون برم🤗 محبتتون رو فقط میتونم با دست به قلم شدنم جبران کنم😍 اما باید یکم بگذره تا با انرژی بیشتر بنویسم این مدت سر ویرایش رمانهای قبلی و تایپ رمان جدیدم که فعلاً تا بیست قسمتش رو نوشتم حسابی انرژی از دست دادم
خدا نکنه.انشاالله که پر انرژی مثل همیشه بر می گردید.❤😘
ممنون واقعا زیبا بود لطفا زودتر فصل بعدی هم بزارین
سپاس از همراهی و دلگرمیهای زیبات💛🌹
یه کم زمان میبره🙂
ممنون لیلا خانمی ولی زودتر بزار فصل بعدی رو 🥰
مرسی عزیزم😘 بتونم چرا که نه!😅
خسته نباشی عزیزم.
هم غم ناک بود هم عالی.
دلم برای ترگل خیلی سوخت
امیدوارم فصل بعد رو زودتر بزاری
مرسی عزیزم💗 انشاالله بتونم حتماً میذارم😊
مائده جونی میتونی کاور رمانم رو بذاری؟
خانم مرادی عزیز
سلام
مائده هستم (همون کارگردان)
بین مشغله های که دارم.
چون من جوانترین مجری استانم هستم.
الان بعد برنامه یادم به رمان شما افتاد.
و به سختی تونستم پیداش کنم.
اینا رو گفتم
که در نهایت تاثیر قلمتون رو یاد آوری کنم.
و بخش بزرگ این گیرایی در گرو ایجاد کاراکتر دقیق
و زیباست.
کنار هم قرار گرفتن حسام و ترگل یک تضاد
پر شباهته.
و این خیلیییی عالیییی🤩
فقط
چرا هر وقت من میام قراره رمان متوقف بشه.🤷🏻♀️🥺🙂
قلمت پایدار و گیرا
ذهنت خلاق
خسته نباشی عزیزم🙏🏻🌟
سلام چهقدر خوشحالم که نظرتتون رو زیر رمانم میبینم😍 باعث افتخاره که شخصی مثل شما خواننده رمانم باشه❤ جسارتاً میشه بپرسم اهل کدوم استانید؟
سلام مجدد.
من متولد اصفهانم.
اما در بام ایران بزرگ شدم🤩
چهارمحال و بختیاری _شهرکرد.
خوشبختم بختیاری جان😍😘
اخه چرا ؟😭
واقعا اینقدر تحت تاثیر قرار گرفتم که باهاش گریه کردم
خسته نباشی گلم
هعی💔😥 مرسی از نگاهت آلاجان😍
هر چند پارت غمناکی بود ولی فکر نمیکردم امروز پارت بیاد خسته نباشی لیلا جان دستت درد نکنه زیاد منتظرمون نذار لیلا جان موفق تر و عالیتر زودتر شروع کن
قربون نگاه گرم همیشگیت بشم من😍😘 سرم که خلوت شد چشم🙂
چشمت پر فروغ عزیزم💋❤😘😍
واای نه فصل دو بود؟من چرا نفهمیده بودم؟😂الهی بمیرم برای ترگل چه عذابی میکشه.. اشک تو چشمام جمع شد خدایاااا🥺😭
این رمان جلد دویی نداره، تک جلدیه؛ اما من به سه فصل مجزا تقسیمش کردم که این فصل با مرگ بچه ترگل و حسام تموم شد. آره خودمم ناراحت میشم با خوندنش😔
آها..بعدجسارتا شما میدونی چجوری از طریق رمان نوشتن درآمد داشته باشیم؟
والا دقیق نمیدونم خیلیها به این کانال و اون کانال تلگرامی پول میدن که رمانشون رو تبلیغ کنند و از طریق همون رمانشون رو آنلاین به فروش میرسونند، توی سایتها رایگانه مگر بعضی جاها که فایل پیدیافشون رو پولی میذارند اونم پول دندون گیری نیست چند درصدش به جیب مدیران سایت میره یه برنامه هست به اسم رمانلند میتونی تو موبایلت نصبش کنی اونجا رمانتو آنلاین اما پولی بذاری ولی همونم ارزونه یعنی فوقش میتونی سیهزار تومن بذاری اگه مبلغ خرید به صد هزارتومن برسه تسویه میشه که اونم خیلی نیست. در کل نویسندگی تو ایران سود آنچنانی نداره مگر این که اسپانسر بگیری رمان چاپیت رو تو صد جلد منتشر کنه و از اون لحاظ پولی به جیب بزنی.
مرسی از راهنماییت❤️
ببخشید من بازم یه سوال داشتم شما رمان نوش دارو رو چجوری توی رمان دونی گذاشتید؟برای خود رئیس سایت فرستادید؟
راحت باش عزیزم😅 به ادمین فاطمه تو تلگرام پیام دادم که بهم دسترسی داد خودم تونستن رمانم رو بذارم😉 اما قبلش باید عضو رماندونی شی😊
راحت باش عزیزم😅 به ادمین فاطمه تو تلگرام پیام دادم که بهم دسترسی داد خودم تونستن رمانم رو بذارم😉 اما قبلش باید عضو رماندونی شی.
واای مرسی واقعا نمیدونستم از کی بپرسم🙏😂❤️
هر سوالی بود بگو عزیزم، بتونم راهنماییت میکنم😍
قلمت خیلی قشنگه لیلا جون ، بهترینا رو برات آرزو دارم❤️✨
سپاس از این همه لطف و محبتت😍 همچنین عزیزم😘
آره تاوان سنگینی برای حسام وترگل بود اما تلنگری بجا و لازم لیلاجان موفق باشی 🌹 مهمتر از همه درس عبرتی ست که این رمان به خوانندهاش می ده.❤️
بله هر کسی باید جواب کارش رو بده، بهای سنگینی رو هر دوشون پس دادند اما نیاز بود.
مرسی از لطفی که همیشه بهم داری😍
عالی لیلا جان.منتظر میمونیم گلم
فدای مریم گلی خودم بشم یا نه؟😂
نه عزیزم.خدا نکنه.انشالله هزار سال عمر با عزت داشته باشی.
یه خورده دلم گرفته.رماندونی خیلی بد با خواننده های رمان داره تا میکنه.
برای رمان نصفه ای که ،پارت گذاری منظمی نداشته تا الان چرا باید پول اشتراک بدیم؟
اگه در توانت هست،حرفم رو بهشون برسون.
توی یکی از پارت های گفته بودم ولی تایید نکردن نظرمو😁
واسه رمان آنلاین حق اشتراک میگیرند؟ خب این جزو قانون اون سایته هر چقدر بخوایم اعتراض کنیم عوض نمیشه، به هر حال اونا هم به فکر یه چند درصد سود از فروش رمانشون هستند. تو خودت رو ناراحت نکن عزیزم مسئله مهمی نیست😍 میگم چرا پارتها کوتاه شدند نگو دیگه مفت و مجانی نمیذارند!
ترگل باید دور همه خط بکشه جز باباش وسلام😑😂
حقققققق😂👍🏻
وی دلم براش سوخت🙂💔اخه چرااا وقفهههه🥲🥲🥲
اوهوم😥 والا کارام زیاده یکم پارتها آماده شد میذارم فصل دو رو😘😉
سلام عزیز دلم خیلی عالی بود مثل همیشه فقط یه جای مخاطبت حسام بود اما اسم مهران رو آورده بودی کجا بسلامتی خسته شدی ایشالله هر جا هستی وجودت سلامت باشه گلم ممنون کلی کیف کردم خدا نگهدار تا روزی که ما رو به خیال به پرواز در میاری دوست دارم بوس بهههههههتتتتتت دمت گرم واقعا خسته نباشی و خدا قوتتتتتت
سلام راحیلجان زنده باشی خانووم، سرت سلامت😘😍 جایی نمیرم همین دور و ورام😂 مرسی از نظرت قشنگم🧡 کجا؟! فکر نکنم اگه میشه کپی بگیر واسم بفرست ببینم😅
فدای روی ماهت عزیزم پارت سی ونه بود گلم جای که میگه بچه و مادر در خطرن اونجا مخاطب میشه حسام که مهران ذکر شده بود نشد کپی کنم اما نری حاجی حاجی مکه ها دلمون واست تنگ میشه اما حق میدم بهت خسته شی قربانت نازنینم واقعا از اینکه وقت میذاری منظم ممنونم ازت
از زبون راوی کل داستان بیان میشه😅 اونجا واکنش مهران رو نشون دادم که بعد حرف پرستار از بیمارستان خارج شد؛ بعد توجه کنی نوشتم که نگاه همه روش بود، وقت تعللی نداشت. یعنی منظورم با حسام بود🤣 نه من بیخ ریشتونم مطمئن باشید😂
عزیزم تاج سری از الان دلم تنگت میشه خوشحال باشی و سر زنده جونت سلامت گلم از قلمت فیض میبرم
خیلی قشنگ بود لیلا جان
بیچاره ترگل که حالا باید بخاطر بچه اش غمگین باشه
امیدوارم فصل بعدی سرآغاز خوشبختی اونا باشه
حسام بیچاره هم نمیتونست بگه بچه اش مهم تره
به نظرم الان باید به عمق عاشق بودنش پی ببره چون اون عاشق بچه دار شدن بود ولی با تمام اینا زنش رو انتخاب کرد
خسته نباشی.
مرسی از نظرت خواهر جان😄😍 آره واقعاً شرایط بحرانی و سختیه، حسام هم با وجود بچه دوست بودنش حال ترگل براش مهمتر بود که البته طبیعیش هم همینه.
لیلا جونم خسته نباشی
با اینکه خیلی وضعیت ناراحت کننده اس بچه شون کشته شده و ….
اما میتونه امید دهنده هم باشه برای اینکه این دو نفر به خودشون بیان
پا منتظر قلم قشنگت میمونیممم
امتحاناتت تموم شد دختر؟ خداقوت😅😍 آره شاید سقوط بتونه نشونه یه اوج دوباره بشه😉😂
لیلا جون خیلی وقته رمان هاتون رو دنبال می کنم خیلی خوبه خسته نباشین 😘😘😘
ممنون می شیم از کانال تلگرامی ما حمایت کنید با کلی رمان عاشقانه و دوست داشتنی رایگان 😍❤️❤️🙏🏻🙏🏻
https://t.me/RomanNevisZ
مچکرم مهربون😍 باشه وقت کنم حتماً موفق باشید نویسندههای خوشذوق🙌🏻😘
سلام لیلا جان.ادامه رمان رو کی میزاری گلم؟
منتظریم بیصبرانه
سلام عزیزدلم🥰 زمان مشخصی نداره، یه سه چهار پارت مونده ولی چون یه کم درگیرم زیاد وقت نمیشه بنویسم اما خب نمیزارم زیاد طول بکشه
انشالله همیشه حال دلت خوب باشه عزیزم