رمان سقوط پارت یک
با صدای مادرش که از تو ایوون صداش میزد چشم از آینه گرفت، روسری قرمز گلدارش رو سرسری روی سرش گذاشت و به تندی از اتاق خارج شد
طلعت خانم که مشغول شستن میوه ها درون حوض بود دست به کمرش گرفت و ایستاد
_جانم مامان کاری با من داشتین؟
_دختر تو کجایی!
منو دست تنها اینجا ول کردی، فردا صبح قراره کلی مهمون بیاد..
بدو بدو این حیاط رو یه آب و جارو بکش
…
لبخندی به غرغرهای مادرش زد و وارد حیاط شد، حیاط به این دردندشتی را باید دست تنها جارو میکشید
فردا صبح اینجا دیگه جای سوزن انداختن هم نیست
آخه فردا شب شهادت حضرت علی اصغر (ع)
بود و طبق رسم هر سالهشون نذری میدادن یک محله بود و سه تا حاجی، حاج طاهر که پدرش بود سالیان سال در این محله زندگی میکرد بزرگ بود و امین مردم
همه روی اسمش قسم میخوردن حتی حاج حسین که از همه به قول معروف ریش سفیدتر هم بود پدرش رو خیلی قبول داشت و عین برادر بودن برای هم
به نوبت هر کدوم تا روز عاشورا تو خونهشون روضه برگزار میکردن و بساط دیگهای نذریشون هم برپا بود
در این بین از در و همسایه هم میومدن برای کمک؛ عصر بود که خاله نرگس همراه فاطمه به خونهشون اومد، همراهشون چند نفر دیگه هم بودن
با دیدن فاطمه اخم ساختگی بر پیشونیش نشاند و ضربهای به شونهاش زد
_کجا بودی حاج خانوم؟ خوب از زیر کار در میریا..
فاطمه همونطور که شونهاش رو میمالید زیر لب وحشی نثارش کرد و چشمغرهای بهش رفت
..
_از دست تو ترگل خب اومدم دیگه
..
ریز خندید و جلوتر ازش وارد خونه شد، باید سبزی ها رو پاک میکردن بعدش هم باید با خانم جونش مادربزرگِ پدریش در خرد کردن پیازها کمک میکرد؛ البته دست تنها نبود خدا به همسایه ها خیر بده اگه نبودن که کار پیش نمیرفت
همونطور که داشت پیازها رو خرد میکرد با آستین لباسش اشکهاش رو پاک کرد
_هوف، انقدر اشک ریختم اصلا دیگه چیزی واسه فردا نمونده
فاطمه با لبخند به غرغرهاش گوش میداد همه مشغول صحبت کردن بودن
خودش رو به ترگل نزدیکتر کرد و صورتش رو جلو برد، زیر گوشش آهسته لب زد
_چه خبرا خانوم؟
با صداش دست از کار کشید، ابروهاش بالا پرید
_خبر! چه خبری مگه قراره باشه؟
پشت چشمی براش نازک کرد
..
_خودتو به اون راه نزن
تن صداش رو آهستهتر کرد
_یعنی نمیدونی پس فردا قراره علی از جنوب بیاد؟
…
دهنش باز موند، علی قرار بود بیاد پس چرا خبر نداشت؟ آخرین بار که داشت باهاش صحبت میکرد بهش گفته بود که شاید خودش رو برای روز تاسوعا عاشورا برسونه پس..
با تعجب به طرف فاطمه برگشت
_تو مطمئنی، پس چرا بهم نگفت!!
…
فاطمه هم تعجب کرده بود کمی که فکر کرد فهمید که شاید برادرش علی قرار بود غافلگیرش کند؛ لبش را گزید ای وای همه چیز رو که خراب کرد!
….
ترگل با دیدن حالتش چیزی نگفت و مشغول کارش شد، حس خوبی در دلش نشست بعد از مدتها میتونست علی رو ببینه دقیقا سه ماه پیش بود؛ همون روزی که همراه فاطمه برای ناهار به سفرهخونه رفته بودن
چقدر اون روز خوش گذشت، چه حرفهای قشنگی اون روز بینشون رد و بدل شد
علی رو از بچگی میشناخت دقیقا از همون روزی که میخواست بره کلاس اول و بغضش گرفته بود، همون روز علی دستش رو گرفته بود و دلداریش داد با همون سن کمش مثل آدم بزرگها رفتار میکرد عین برادر بزرگتر بود
مثل یک حامی همه جا همراهش بود تا اینکه زود بزرگ شدن و این دوست داشتنها عوض شد هیچ فکر نمیکرد روزی دل در گرو پسر حاح احمد بده
تک پسر خاندان حاج یوسفیها که در غیرت و مردونگی حرف اول رو میزد، اصلا همین خصوصیاتش بود که ترگل رو شیفته خودش کرده بود؛ احساس میکرد به جز اون نمیتونه عشق مرد دیگهای رو به قلبش راه بده
از اون هفت ماهی که ابراز علاقهاش رو شنیده بود تا به الان حس میکرد عاشقتر شده، زندگیش حالا شیرینتر شده بود اینکه مردی کنارت باشه و اینکه دوست داشته بشس حس باارزشی در وجودش میریخت
حالا بعد ماهها قرار بود همدیگر رو ببینند
دم دمای غروب بود که کارشون تموم شد خسته و کوفته وارد اتاقش شد بعد از یک حموم حسابی خودش رو روی تخت انداخت
…
مادرش اونو برای شام صدا کرد ولی خستگی رو بهونه کرد و ترجیه داد کمی بخوابه
…
نمیدونست ساعت چند بود که از خواب بلند شد، دستی زیر چشمهاش کشید و با کرختی از خواب بلند شد
کوکوسبزی های مادرش شکمش رو قلقلک داد، با ذوق پشت میز نشست
پدرش مشغول دیدن اخبار بود و مادرش هم در حال نقطه کاری روی سفالها، کار هر روزهاش بود حتی با وجود کار زیاد امروزش باز هم دست از کارش نکشیده بود
لقمه رو تو دهنش گذاشت که لپش کشیده شد
صورتش درهم رفت با حرص به برادرش مهران نگاه کرد
اخمی کرد دستی به لپش کشید، لقمهاش رو کامل جوید
_چیکار میکنی دیوونه؟ تموم پوستمو کندی
با بدجنسی نگاهش کرد و کوکویی از داخل ظرف برداشت
_لپ داری تقصیر من چیه!
با حرص چشم ازش گرفت، زیر لب شکمویی نثارش کرد ” تموم کوکومو خورد ببینش تو رو خدا، کارد بخوره به شکمت ”
با صداش دست از غذا خوردن کشید و سوالی نگاهش کرد
_چیه؟ دوباره بگو نشنیدم
…
نگاه چپکی حوالهاش کرد و با لحن آرامی گفت
_میگم با فاطمه حرف زدی؟
ابروش بالا رفت، اوهو آقا رو باش چه عجلهایم داره
…
بی توجه به قیافه حرص خوردهاش،
آروم آروم مشغول خوردن سالادش شد کرم داشت دیگه آخیی دلت نمیسوزه ترگل خودت عاشقیا!!
…
با دستمال دور لبش رو پاک کرد و گلوش رو صاف کرد
_خب به عرضم به حضور..
هیس بلندی گفت که حرفش نصفه موند
…
چشم ریز کرد
_چیه بابا!! بزار حرفمو بزنم دیگه
…
چشمغرهای بهش رفت و نگاهی به دور و برش انداخت
_آرومتر بابا، با اون صدات تموم همسایهها هم فهمیدن
…
لبخند دندون نمایی به برادر ترسوش زد آخیی ناز بشی پسر چقدر هم که بهش میای!!
نفهمید مهران لبخندش رو چی تشبیه کرد که متقابلا لبخندی زد و برقی تو چشمهاش نشست
لحنش رو آهسته تر کرد و خودش رو جلو کشید
_امروز که انقدر کار رو سرمون ریخته بود نتونستم باهاش حرف بزنم، بزار یه وقت دیگه بهش میگم
..
به عینی دید که قیافه اش وا رفت تمام ذوقش برای شنیدن حرفهاش پر کشید
_واسه همین هی مقدمه میچیدی یعنی تا الان نگفتی؟
_ای بابا آرومتر، تو که بدتر از من حرف میزنی نخیر نگفتم وسط کار روضه پاشم بیام بگم چند منه!!
…
برادرش هم دلش خوش بودا یک ذره صبر نداره خودش بعدِ دو سال عاشقی انقدر منتظر موند که علی پاشد بهش اعتراف کرد این چهارماهه فهمیده عاشق شده دمار از روزگارم داره در میاره…
بیچاره فاطمه آخ که اگه بفهمه صورتش میشه لبو اصلا به فکرش هم خطور نمیکنه!!!
در دل خندید و وارد اتاقش شد، رفت سر وقت گوشیش هزاران بار پیامهای خودش و علی رو میخوند با مرور کردنش هم دلش میلرزید، پیام هاش همه بوی محبت و اطمینان میداد یعنی الان چه شکلی شده؟
…
حتما خیلی بهش سخت گذشته لاغر شده، کاش عکسش رو تو گوشی خودش داشت ولی هیچ عکسی با هم نگرفته بودن علی حریمها رو دور نمیزد و آدم معتقدی بود
آهی کشید و چهره اش رو تو ذهنش مجسم کرد، چشمای سبز خمارش جلوی دیدش بود اصلا از اول عاشق همین چشمهاش شده بود ولی اون اعتقاد داشت چشمهای مشکیش زیباترین رنگ دنیاست!
***
صبح با احساس سر و صدا از خواب بلند شد
شالش رو سرش کرد صدا صدای دعوا بود سراسیمه از اتاق بیرون رفت
توی ایوان مادرش رو دید، با ترس گفت
_چیشده مامان چه خبر شده؟
طلعت خانم لبش رو گزید و به طرفش برگشت
_وای ترگل، بیچاره ستاره خانم از دست این پسره دق میکنه سر صبح زنجیر پاره کرده
تعجب کرد
_چرا؟ باز چیشده!
…
صدای فریادهای حسام پسرحاج حسین به گوشش خورد و پشت بندش جیغهای خواهرش حنانه رو شنید
…
_داداش تو رو خدا من غلط کردم
خودش هم ترسیده بود دلش به حال حنا سوخت برادرش اصلا اعصاب نداشت انقدر غیرتی بود که حالا معلوم نبود سر چه چیزی خواهر کوچیکش رو زیر باد کتک گرفته بود
…
ستارهخانم هم با گریه چنگ به سینهاش میزد و عاجز از این بود که جلوی پسر بزرگش رو بگیره، مادرش اوضاع رو که اینطور دید صلاح دید به خونهشون بره بیچاره ستارهخانم حالش بد شده بود
…
به دنبال مادرش چادرش رو سر کرد و از خونه بیرون زد، خونهشون نزدیک بهم بود و همسایه دیوار به دیوار بودن
با دیدن حنا هین بلندی کشید و به طرفش دوید، دخترک بیچاره گوشه لبش پاره شده بود و موهاش دورش پریشون رها بود
_چه بلایی سرت اومده؟ خوبی حنا به من نگاه کن
…
_تو دکتری یا وکیل وصیشی؟
کاری که بهت مربوط نیست توش دخالت نکن دخترجون، پاشو برو خونه اول صبحی تو خونمونم حریم خصوصی نداریم
…
با صداش رخ از رخش پرید، بیچاره حنا چطور همچین برادری رو میتونست تحمل کنه مردایی مثل مهران و علی اصلا قابل مقایسه با این پسره بخت النحس نبودن
…
با صدای مادرش به خودش اومد
_چرا ماتت برده دختر؟
پاشو برو یه آب قندی، چیزی درست کن دختر مردم رنگ به رو نداره…
آقا حسام، شمام به جای این حرفها یکم کوتاه بیاین؛ خب بچهست جوونی کرده
…
متعجب به طرف خونهشون دوید حالا قندشون کجاست؟ با هزار مکافات لیوان آب قندی درست کرد، نمیدونست چرا استرس داره این مرد انقدر ترسناک بود که میترسید ترکش هاش به اونم برخورد کنه
مگه حنانه چیکار کرده بود که مادرش همچین حرفهایی میزد! لب پله لیوان آب قند رو به دست حنا داد
ستاره خانم یکسره بیقراری میکرد و سینهاش رو میمالید
_ای مادرتون بمیره عین سگ و گربه به جون هم میفتین، بچه که نیستین آفت جونین
…
حنا از گریه به نفس نفس افتاده بود لبش رو گزید طفلک این دختر اصلا تو این خونه براش روح و روون میموند!
…
بازوش رو گرفت
_بیا بریم تو حناجون، حالت بده باید استراحت کنی
با هزار زور راضیش کرد به خونه برند حسام همونطور با ابروهای گره کرده عین میرغضب کنار استخر نشسته بود و خیرهشون بود
از نگاهش هم میترسید با اون چشمهای سیاهش عصبانی که بشه آدم میگرخه
…
حنا زیر لب ناله میکرد معلومه بدجور درد داره
روی تخت خوابوندش و رفت تا مسکنی براش بیاره
تا پاش به هال رسید چشمش بهش افتاد این بار نترسید و با اخم بدون اینکه توجهی بهش کنه به آشپزخونه رفت
در یخچال رو باز کرد که دستی مانع باز شدن در یخچال شد، اگه زود نمیجنبید حتما دستش قطع میشد
با عصبانیت سرش رو برگردوند مردک بی فکر به قول مامان دیوونهست
…
_هیچ معلوم هست دارین چیکار میکنین؟
کم مونده بود دستم بشکنه
_خب بشکنه، دستی که بخواد کج بره به درد آدم نمیخوره
از سردی کلامش جا خورد
وحشت به دلش رخنه کرد این لحن خشک و جمله اش رو باید چه معنی میکرد؟ چرا انقدر از زمین و زمان شاکی بود
سرش رو پایین انداخت و دارو رو تو دستش فشرد
_دستی که برای کمک دراز بشه هیچوقت کج نمیره…
به دنبال حرفش سرش رو بالا گرفت و با جسارت ادامه داد
_اتفاقا اون دستی که روی آدم بیگناه دراز بشه راهو کج رفته
…
وای خاک بر سرت کنند ترگل این دیگه
بود چی گفتی؟ حالا خیلی خوش اخلاقه، چشماشو نگاه انگار ارثشو ازم طلب داره مرتیکه،
بهتر بود زودتر یکجایی از زیر نگاهش جیم بزنه این مرد تعادل روانی نداشت
..
تا وارد اتاق شد حنا رو دید که گوشه تخت کز کرده بود و گوشیش رو در دست گرفته بود
لیوان آب و قرصش رو جلوش گذاشت و نگاهی به صفحه گوشیش انداخت که ترک بزرگی روش افتاده بود
آهی کشید میتونست حدس بزنه سر چه چیزی این بلبشو رخ داده بود
_دوستش داری؟
با شنیدن صداش ترسیده گردنش رو کج کرد با دیدن ترگل نفس راحتی کشید این مرد به ظاهر برادر چقدر خون این دخترک رو توی شیشه کرده بود خدا میدونست!!
ترگل که خودش شاهد دعواهاشون بود، کسی هم جلودار این مرد نمیتونست بشه حتی حاج حسین!
…
حنا با سوالی که پرسیده بود گونه هاش گل انداخت با خجالت سر پایین انداخت
لبخندی زد و دست دور شانهاش حلقه کرد
_اگه ارزشش رو داره پس تسلیم نشو، عشق قدرتش بیشتر از این حرفهاست به همه ثابت کن که چقدر قوی هستی
….
حنانه با تعجب چشم به دهنش دوخت، مونده بود چی بگه با اصرارهای ترگل مسکن رو خورد تا دردش کمتر شه؛ موقع رفتن ترگل با لحن شوخی رو بهش گفت
_روز و شب نمونی رو این تختها فرداشب تو حسینیه میبینمت
دخترک لبخند کججونی در جوابش زد
….
ترگل با رضایت سر تکون داد و از خونه بیرون زد، ستاره خانم روی ایوون جلوش رو گرفت
_حالش بد بود خاله؟
آخ دستش بشکنه دختر بیچارهمو تا نکشه ول نمیکنه
…
سرش رو پایین انداخت
_خوبه خاله جون نگران نباشید، مسکن خورد باید استراحت کنه
…
نگاهش رو به حسام داد که تو ماشینش مشغول برداشتن چیزی بود نفسش رو در هوا فوت کرد و رو به ستاره خانم گفت
_بهتره با آقا حسام صحبت کنید، اینطوری که نمیشه حنا اشتباهی نکرده خاله بهتره یه فکر اساسی کنید
نباید دخالت میکرد ولی اگه این حرف رو نمیزد تو گلوش میموند، این مرد نیاز به روانشناس داشت مگه میشه سر چیزای الکی دختر بیچاره رو زیر مشت و لگدت بگیری و سیاه و کبودش کنی! حالا اگه یکبار اتفاق بیفته یک چیزی؛ ولی انگار عادتش شده بود عجیب بود که یک ذره پشیمونی هم در وجودش نبود
اولییینننن😁😁
ستی جونم میشه ۱۰ دقیقه ی دیگه آنلاین شی؟
اوکی
الان میفرستم تایید کن 😁
رو حسام کراش زدم😂😂😂
از این مردای خشن و وحشی طور که خدا نسیب گرگ بیابون نکنه🤣🤦♀️
ولی خو جذابم هست از نظرم😁😁😁
خوشحالم که رمان جدیدت رو شروع کردی لیلا جونم😍❤
ممنون عزیزم❤
بیا باز شروع کرد…به همین زودی کراش زدی روش!
همون پارت اول انتخاب میکنه 🤣
خسته نباشی لیلا جون.
هم عالی بود هم زیبا.
شروع خوبی بود
منتظر ادامه اش هستم❤️
مرسی مائدهجان😘
چیزای الکی که جای خود داره
سر هر چیزی هم که باشه نباید زد 🥺
بله درست میگه عشق قدرتش بیشتر از این حرف هاست
ولی خب باید دید در نهایت چه چیزی پیش میاد
خوشحالم که اینجا شروع کردی لیلا جان🍀
الان ی نفس راحت میکشم و میگم خداروشکر بدون تایید واست کامنت گذاشتم 🤣
قلمت طبق معمول بی نظیر و قشنگ هستش
اول رمانت هم منو یاد فیلما انداخت 👌
آره خب فرقی نداره کلا کجا بذاری البته این رمان در حال تایپه و قول نمیدم پارتگذاری منظم باشه😊 مرسی از همراهیت🤗
واه این که رمان توئه اینجا گذاشتی مبارکه عالی مثل همیشه اولش قشنگ اون حوض ومیوه ها رودیدم خیلی بینظیر بود خسته نباشی
آره عزیزم،خوبی؟حال نینیت چطوره🤗
ممنون که خوندی❤
امروز آزمایش دادم هنوز خیلی زوده برم سونوگرافی یعنی دکترگفت قلبش هنوز تشکیل نشده هنوز زوده حالشوبپرسی خاله جون…ولی خب خوبیم منم رفتم پیش دکتر گفت فعلا که همه چی اوکی هست تابعدم خدابزرگه فقط تامیتونی ازاسترس ونگرانی دورباش….
آخیی🤩🤗😥 ایشاالله که بدی و مشکل ازت دور باشه، به فکر خودت و نینیت باش فقط چشم بهم بزنی تو بغلته😍
ایشالا 😍
مبارکه نازنین جان انشالله به سلامتی💞
و قیافه منی که الان فهمیدم نازنین نینی داره 😍😍🤩🤩
نازی باورت میشه خواستم یه جیغ بلند بزنم متوجه شدم همه خوابن 🤣😍
خیلی خوشحالم برات مبارک مامان نازی بلخره واقعا مامان نازی شدی😍❤️
مرسی تاراجونم خوبه جیغ نزدی😂😂آره دیگه هی گفتیدمامان نازی بالاخره دارم مامان میشم
کاش آدما یاد بگیرن غیرت به عربده کشی نیست
به کتک زدن نیست
غیرت یعنی جنس زن رو مقدس بدونی اون وقته که میشه اسمت رو “مرررد” گذاشت!
پارت جالبی بود
انشاءالله با قدرت تمومش کنی.
دقیقا👌🏻
فکر نمی کردم رمان جدید بذاری پارت اول که خیلی خوب بود فکر میکنم حسام ترگل رو دوست داره
دیگه گذاشتم😊 نوشدارو رو فراموش نکنیدااا😂
نه بابا
خیلی خوب بود لیلاجان خسته نباشید. باید منتظر ماند ببینیم یعنی برادرش چون حنا از کسی خوشش آمده زدش ظاهراً که مادرش هم میدونه البته شاید مشکل برادرش چیز دیگه ای باش که سر خواهر خالی می کنه خسته نباشی 🌹 چون اینجا پارت دادی ۱۰۰امتیاز میدم البته رمانت هم عالیه
مرسی مهربون🙂
به به لیلا خانم باز میگرددددد✨️🥰🤍
به مقدار خیلی خیلی زیادی از حسام متنفرمممممم🤬🤬🤬
مرتیکه حیوون روزش به دختر میرسه😡
بیصبرانه منتظر ادامه هستممم😃😃
اینجا خونمه خب😂
طبیعیه خب کاملاً باهات موافقم👍🏻
فعلا تا پارت بیست و شش البته طولانی تایپ کردم باید یکم بیشتر بنویسم
لیلا جان هرکاری میکنم داخل رماندونی نمیتونم وارد حسابم بشم
فقط خواستم بگم نوشدارو روخوندم و عالی بود
فک نمیکردم به این زودی شروع کنی
فقط امیدوارم عروسی به خوبی پیش بره
البته بعید میدونم بخوای همین اول کاری بلا نازل کنی
شاید همه چیز بعد از عروسی باشه
به هرحال خسته نباشی خیلی خوب بود
مگه اونجا ثبتنام کردی؟ بدون حسابم میشه کامنت گذاشت حالا اشکالی نداره، نه بابا آماده که بود بخش اول رمان فقط تموم شد دیگه مرسی از اینکه خوندی😍
اره ثبت نام کردم
قبلا ذخیره کرده بودم ولی الان که میزنم اونی که ذخیره بود نمیاد
رمز هم یادم نیست
ولی از این به بعد بدون حساب میام کامنت میدم
واااای جییییغغغ رماااان جدید اونم رمان لیلی جونم
لیلا بخدا اصن نمیکشم تا فردا اصلا پارت گذاریش به چه صورته😍😍😍
از شخصیت ترگل خوشم اومد 😍😍
حسااام ایکبیری زورش به یه زن رسیده عوضی
ولی میدونی لیلا حس میکنم یه شخصیت مهمی توی داستان داره چون توی پارت اول بودش🤔خسته نباشی بانو لیلا حسابی دلم برای کامنت گذاشتن زیر رمانت تنگ شده❤️
خیلی قشنگ بوددد منتظر ادامشم
خسته نباشی
سلام لیلا جان خسته نباشی، دیدم پارت یک رمانته گفدم بیام بخونم که مثل قبلیع جا نمونم
زیبا بود عزیزم مثل همیشه به قشنگی همچی رو به تصویر کشیدی☺️
توعم که تو رمانت مهران داری😂
محتوای جذابی داره و می تونم حدس بزنم عشق ترگل و علی نافرجام میمونه و متاسفانه زن حسام بد اخلاق میشه
و یک چیز دیگه جز عربده کشی حسام که خیلی بد بود این مسائل غیرت بی جا
بنظرم یک چیز معمول دیگه ام تو رمانت جا دادی اینکه که تا یع صدای داد و فریاد از خونت میاد همسایه ها میپرن تو خونهات مثل ترگل😂
و از حرف حسام خوشم اومد حریم خصوصی تو ایران وجود نداره مخصوصا همسایه ها
و درکل عالی بود منتظر ادامه هستم
ممنون عزیزم ولی متاسفانه تا این رمان رو آماده نکنم نمیتونم بذارم الانم یکم کسالت دارم و رو مود نوشتن نیستم یه مدت باید نویسندگی رو کنار بذارم ولی خب در هر حال این رمان رو تموم میکنم😊
یکهو تصمیم گرفتم به گذاشتن این رمان عجله کردم 🤦♀️