رمان شاه دل پارت 15
عاشق سینه چاک او که نبود اما هر چه باشد زن بود..با تمام احساساتش
در جلوی چشمانش تنها تصویر دختری بود که با پوزخندی از کنارش رد میشد..
در گوشش تنها عزیزمی بود که زنگ میزد
با عصبانیت دستش را روی وسیله های روی میز کشید و همه یکباره روی زمین ریختند و صدای ناهنجاری به وجود آوردند..
اما خشمی که کیوان روی دلش گذاشته بود همچنان فروکش کرد نکرده بود..
گلدان و مجمسه های روی اوپن را هم با لرز برداشت یک ب یک پرت کرد به طرف دیوار..
نه از دوست داشتن تنها برای شسکت غرورش در برابر نگاه های آن زن گریه اش گرفت..
شسکت تک تک وسیله های خانه هم حالش را خوب نکرد..
مثل تمام وقت هایی که غصه روی دلش تلنبار میشد و به خواب پناه میبرد به اتاق برگشت..
از زور گریه بود یا دیازپام به خواب عمیقی فرو رفت..
در خواب همه چیز آرام است..
دور از هیاهوی این عالم!
سکوت است و سکوت!
——
قدرت دیازپامی که از داخل قرص ها پیدا کرده بود زیاد بود و اگر کیوان با آن خشم در را نمی کوبید بی شک تا فردا هم میخوابید!
صدای کوبیده شدن در اتاق را که شنید آرام چشم هایش را باز کرد و در جایش نشست..
با دیدن کیوان پوزخندی رو لبش قرار گرفت
هه..خوشی اش را کرده و برگشته!
اما از خوشی های او تنها فریاد هایش بود که سهمش میشد:
_چه غلطی کردی..خونه رو به گند کشیدی
غلط را او کرده بود و حالا طلبکار هم بود!
ولی چه خوب که برگشته..حالا تمام دق و دلی اش را سرش خالی میکرد..
در یک حرکت از روی تخت پایین پرید و خودش را به کیوان رساند..همین که دستش روی یقه اش نشست داد زد:
_غلط رو تو کردی با کارای صبحت آقا..اینجا هم هر کاری بخوام میکنم به کسی هم ربطی نداره..
حرف های زیادی داشت و حالا حالا ها تمام نمیشد اما همین که کیوان دستش را از یقه اش جدا کرد و با تمام توان به طرف تخت هولش داد تمام حرف هایش توی دهانش ماند..
تا به خودش بیاید و قدرت فکر کردنش را به دست بگیرد کیوان از فرصت استفاده کرد و کمربند را از کمرش باز کرد..
اولین ضربه که روی بدنش خورد برق از سرش پراند..
جیغ های پی در پیش بود که فضای اتاق را پر کرده بود…
چند ضربه ی آخر را که زد همان طور که کمربند را پرت میکرد گوشه ای چند لگد فجیع به دستانش زد و از اتاق خارج شد..
درد تا مغز و استخوانش نفوذ کرده بود و بی شک دستش هم در رفته بود وگرنه آن درد بی درمان که معنی دیگری نداشت!
ساعت ها همان جان گوشه ای در خودش مچاله ماند..
قدرت تکان خورد را آن درد ها سلب کرده بود
دستش را که تکان داد گویا جانش را گرفتند
به قصد کشت میزد!؟
آنجا ماندن و مچاله شدن که کاری را درست نمیکرد..
به سختی از جایش بلند شد موبایلش را برداشت و تاکسی گرفت..
همان طور که لنگ میزد به طرف کمد رفت..
لای در باز بود و کیوان روی مبل به خواب عمیقی فرو رفته بود..
از خوش گذرانی خسته بود یا کتک زدن!
قطره های داغ اشکش صورتش را خیس میکرد..
کیف و مانتویش را از داخل کمد بیرون کشید و به سختی پوشید..
دستش را باید به دکتر نشان بدهد وگرنه آن درد ها نابودش میکرد..
عقلش را از دست داده بود که در آن خانه زندگی کند!
موبایلش را برداشت و به آرامی از خانه خارج شد..
“گاهی اوقات
باید بگذاری و بگذری وبروی!
وقتی میمانی و تحمل میکنی..
از خودت یک احمق میسازی..!”
دیگر هرگز پایش را داخل آن خانه نمیگذاشت!
برمیگشت به آغوش گرم خانواده اش..
اصلا مگر شهر هرت بود که آن طور عذابش دهد و حتی جیکش هم در نیاید..
کتک هایش برای حاجی پول میشد؟!
کتک هایش را عوض پول تقدیمش میکرد!
شده خانه و همه ی دار و ندارشان را بفروشند باید قرض حاجی را بدهند..
اگرچه خوب میدانست تمام این حرفا تنها برای تسکین قلب و روح ترک خورده اش بود..
قرض حاجی به این راحتی تسویه نمیشد و گیریم که خانه را هم فروختند آواره ی خیابان ها میشدند!؟
سوار تاکسی شد و آدرس نزدیک ترین بیمارستان را داد..
بی شک بعد از بیمارستان پیش خانواده اش بر میگشت..
حاجی حالا باید سرافکنده میشد دیگر!
همان طور که حدس زده بود دستش در رفته بود..
لحظات طاقت فرسایی بود جا انداختن دوباره اش..
دکتر تمام مدت با ترحم خیره اش بود..
متنفر بود از آن نگاه ها..
وقتی دکتر علت آن بلا را پرسید همانند مجسمه به روبه خیره ماند..طوری که به فرد مقابلش حالی کند عمق درد حرف هایش بیشتر از آن است که او بداند و بفهمد..
بعد از بیمارستان راهی خانه ی پدرش شد..حرف های زیادی برای گفتن داشت!
(نظراتتون رو حتما حتما کامنت کنید 😊)
پسره وحشی چلمنگ الاغ….🤬🤬🤬
🤣🥺
ای خدااااااااااا😤😤
مرتیکه آشغال بیشعور حیوون عوضییییییییییی🤬🤬
حیوون بیغیرت😡😡
عالی بود مهسایی🥰🤍
هر چی دوست داشتین بگین 🥺😂
ممنون از نگاهت گلی🌿🌸
هم دلم واسش میسوزه هم دلم میخواد بکشمش🥺
اره دیگه به هرحال دست خودش نیست 🥺
کیوان خررر گاو نفهم بیشعور رفته کیفشو کرده حالا برگشته🥲
دقیقا 🥺😊
ممنون که وقت گذاشتی خوندی🍃
سعید من اینو میکشم🗡🗡🗡🗡🗡🗡🗡🗡🗡
راستی این چند روز به دلایلی نبودم ولی امتیاز میدادم به رمانا😁
کار هوشمندانه ای انجام میدی😂
اره متوجه شدم نیستی تانسو جان🥺💐
اکانتم رمزش رو یادم رفته دارم یدونه جدید میسازم 🤣 انقدر رفته رو اعصابم
مال من خودش ذخیره شده وگرنه فراموش میکردم🤦🏻♀️
عب ندارع بالاخره برگشتی دیگه🙂
فکر کنم خستگیش از خوشیش بود وگرنه این که هر وقت کیفش کوک باشه بیچاره رو می زنه دلم برا افرا میسوزه که خانوادهاش کاری براش انجام نمیده قشنگ بود
اره بابا..و اینکه شخصیت هاش دست خودش نیست 🥺
قرضی که باید بدن زیاد هستش ولی فعلا که میخواد برگرده خونه اشون 😊
ممنون از نظرت نسرین بانو🌸☘️
فحشی پیدا نمیکنم که بیشعوری کیوان رو برسونم ولی حد فحش دادن من در این حده که بگم خیلی بیشعوره😂
خسته نباشی❤
خوبه🤣🤦🏻♀️
ممنون نوشین جان🌹🌿
این پسره وحشی رو چرا ول کردن به امان خدا
به خاطر حمایت های بی پایان پدرش
ممنون از نظرت🌷🍃
واقعا من چرا دلم برای کیوان میسوخت😂💔🤦♀️
عجب😂🤦🏻♀️
ممنون که وقت گذاشتی خوندی سحری جان☘️
وای دختر تو چقدر قشنگ مینویسی😊👌🏻🏆
ولی خیلی غمگین بود میدونی که امروز دنبال بهونهام بتوپم به یکی🤒
کاش کیوان مریض نبود😞
ممنون از حمایت های همیشگیت لیلا جان🥺🌷
عب نداره راحت باش😂
اهوم..شاید مهربون بود اون وقت 🥺
گیر عجب خری افتاده ها یاد فیلم ملی و راه های نرفته اش افتادم😑😑😑😑
🤣🤣🤦🏻♀️
ممنون که وقت گذاشتی خوندی نیوشا جان🥺☘️
من دیگه طاقت ندارم … دلم هم به حال کیوان نمیسوزه … مرتیکه بی شرف و *********** 🤕
ببین افرا جونم چیکار کرد ….
اختلال داره که داره …. نباید با دخترم اینکارو بکنه
حق داری بزنی حالا..هلی جون بدون عذاب وجدان🥺😂
اره😂
من همش فکر میکنم کیوان افرا رو جای یکی دیگه میبینه که قبلا ازارش داده و الان داره انتقام میگیره
من تجربه اختلال شخصیتیو دارم میفهمم کیوانو ولی واسه من انتقدر عمیق نبود لطفا همو قضاوت نکنیم
عجب سخنی گفت 🤡👍🏻
بعیدم نیست🥲🤦♀️
اختلال چند شخصیتی چند تا شخصیت جدا هستش..
حالا هر چیزی امکان داره..
ممنون از حرفای قشنگی که زدی لیانا جان💐🍃
میدون مهسا جان من مدتی گرفتار بود اصلا کارام و حرفام درست خودم نبود
خداروشکر که خوب شدی😊
از رمان هات عقب افتادم این چند روز باید بشینم بخونم
خیلی کجکاوم بدونم چیشده😍🙂
باشه بخون🥺
خوشحال میشم نظرت رو بنویسی پارت آخر خوندی 😊
واییییی 🥺
سعیدهه حال این کیوانو یجوری بگیر🔪
مرسی از قلم زیبات ✨
چشم حتما 🤦🏻♀️🤣
مچکرم که میخونی و انرژی میدی بهم مارال جان 🥺🌿
عزیزی مرسی از رمان زیبای تووو😍👏🏻
😊🥺💐
از مردایی که دست بزن دارن نفررررت دارم حتی اگه قرار باشه در ادامه ی داستان آدم خوبی بشه بازم از نفرتی که بهش دارم کم نمیشه خدا لعنت کنه همچین مردایی رو🤬😡😓
مرسی سعید جون لطفااا پارت طولانی بده 🥺🥺💞
همهی آدما از همچنین فردی متنفر هستن تارایی🥺
خواهش گلی..چشم🥺🌷