رمان شاه دل پارت 2
در عرض یک ربع همه چیز برای هر دو تمام میشود..با پلی شدن آهنگ مجبور میشوند از اتاق خارج شوند..که با ورودشان به جمع دوباره صدای دست و سوت بالا میگیرد..هه حالا چه خبر بود این همه مهمان دعوت کرده بودند..یک عروسی ساده که این همه مهمان نمیخواست.. ناراحت بود و احساس میکرد تمامشان برای ناراحتی او شادند
افرا بود دیگر..وگرنه عروسی همین سور و سات هایش بود خب..
به هر حال مغزش کار نمیکرد. دلش میخواست از همه چیز ایراد بگیرد. حالا او وضعش بهتر بود کیوان که دلش می خواست یک یک آنها را زیر باید کتک بگیر..هیچ از آن مهمانی متوجه نشدن و شام هم در حد چند قاشق آن هم به اصرار های مادرش..از تمام مهمانی تنها یک چیز فهمید که چقدر به این آهنگ با دقت گوش سپرده است..آهنگ با تمام شادی اش دوباره بعضی را راهی گلویش کرد…
“یه دختر دارم شاه نداره صورتی داره ماه نداره!
از خوشگلی تا نداره به این و اونش نمیدم…
به همه نشونش نمیدم…
به خواستگارش نمیدم به هر دیارش نمیدم…
به کسی میدم که تک باشه ملک باشه و ملک باشه!
به کسی میدم که کس باشه پیرهن تنش اطلس باشه…
شاه شهر ما میاد با صد برو بیا میاد با گنج هدیه ها میاد
آیا بدم آیا ندم به کسی میدم که کس باشه!
پیرهن تنش اطلس باشه..”
به سختی قطره اشکی که سعی در شکسته شدنش را دارد پاک میکند..تا ساعت ۱۲ همان طور برای خودشان می زنند و می رقصند بدون توجه به اینکه کسی هم
انجا دل شکسته نگاه میکند..دلیلش مشخص نیست ولی هیچ نفرتی از حاج مرتضی ندارد بلکه تمام نفرت های وجودش تنها برای کیوان است به هر حال او می توانست جلوی همه چیز را بگیرد
مهمان ها بالاخره خسته می شوند و مهمانی کم کم به پایان میرسد..هدفی که دارند مشخص نیست باز هم…فامیل های نزدیک تنها برای بدرقه مانده اند..حتی آنها هم قصد نداشتن آنها را تا دم خانه شان ببرند بهتر دیدند همان جا خداحافظی کنند و به تنهایی به خانه برگردند..
بی رحم بودند نه!! می خواستند هرچه شده چندقیقه زود تنهایشان بگذارند..
مادرش صورت گرم دخترش را می بوسد ولی بغض اجازه ی هیچ حرفی را نمیدهد کنار می کشد قبل از سرازیر شدن اشک هایش..پدرش با شرمندگی به طرفش می رود و در یک لحظه در آغوشش میگیرد:
_شرمنده بابا
نه هیچ وقت دلش نمی خواست پدرش شرمنده باشد ولی در نهایت اشک هایش در آغوش پدرش سرازیر می شود کاش
دنیا همان جا دقیقا در آغوش پدرش تمام می شد…حاج مرتضی جدایشان می کند
و خودش نزدیک عروس دل نازکش می شود..سعی دارد تمام جملات را به آهسته ترین حد ممکن ادا کن تا کسی چیزی نشنود..به قول خودش حرف پدر و
دختری بود دیگر..
_موظب خودت باش دختر.. کنار هم زندگیتونو بسازید، کیوان پسر بدی نیس البته نمی خوام الکی تعریف کنم..الان بهت میگم اگه رو اعصابش راه نری باهات خوبه… ولی کفرش رو در بیاری نمی تونم بهت قول بدم باهات خوبه..حتی ممکن روت دست بلند کنه که البته خودم اون موقع قلم دستاش رو میشکنم..فقط دارم بهت همه چیو میگم که بعدا نگی دروغ گفت..
مانند یک پدر حرف زد برایش..
برای اینکه حرف هایش بیشتر از آن طول نکشد دستی به پشتش می زند و کنار می رود..پدرش دست تنها دخترش را در دست کیوان می گذارد و با لبخند میگوید: مواظب خودتون باشید، پسر دخترم رو به تو سپردما پس مثل چشمات ازش مراقبت کن..
هه دست چه کسی هم میسپارند..
آخه کسی بود دلش به حال آن چشمان اشکی افرا نسوزد..
“غم میون دو تا چشمون قشنگت لونه کرده”
کیوان هم برای اطمینان افرا و پدرش دستش را فشار می دهد و تنها یک جمله میگوید:
_حواسم بهش هست..
ولی چرا باید حرف هایش را باور کنند این ازدواج او را از خیلی کارها منع میکرد…بی شک چیز خوبی در آن خانه انتظارشان را نمی کشید…دیگر کسی حرفی ندارد تنها بغض هستند و شرمندگی و دیگر هیچ…
در مقابل چشم های آنها مجبور است دوباره در ماشین را باز کند، حقیقا از آن کار هیچ خوشش نمی آید.. هه،احساس می کند بادیگارد آن دختر است
گرچه با آن کت شلوار مشکی بی شک شبیه بادیگارد است…همین که پشت فرمان مینشیند
بعد از بوق تخته گاز تا خود خانه می رود باید امشب کمی با او حرف میزد تا بعدا به مشکل برنخورند..
گرچه هر دو می دانند این تنها خیال باطل است…
(حمایت فراموش نشه.. نظراتتون رو درباره این پارت بگید)
بیچاره افرا😢
دلم براش سوخت گناه داشتش🥲🥲
عههه اولین کامنت بودم من😁💪💪💪
عالی بودش سعیدژووونم 😘😘
ارهههه😂
مرررسی از انرژی هات ستی ژووون🥺🌷
عالی بودعزیزم همینطوری ادامه بده
خوشحالم دوست داشتی گلی 🌱🌸
اره دیگه مجبور شد 🥺
ممنون که خوندی ستی خوشگله
قربونت سعید ژووونم😘❤️
😊💛
ستی
رمان منو تایید کن 😂
عالی بوددد
دلم به افرا میسوزه حس میکنم کیوان اذیتش میکنه
خوشحالم که دوستی داشتی گلی..🌱
باید دید چی پیش میاد 🥺🌸
اوه کیوان از همین حالا میخواد شمشیر رو از رو ببنده یه جوری اسیر افرا شی که خودت نفهمی آره کیوان خان😂
اره بابا 🤣🤦🏻♀️
ممنون که خوندی و نظر دادی 😊🌸
از کیوان بدم میاد
عالی بود سعید ژونن👏👏👏
فعلا که کاری نکرده 🤣😂
ممنون از نگاهت تانسو جان..🌷🌱
این حاج مرتضی چه دخترم دخترمی راه انداخته این که بیشتر شبیه اولتیماتوم بود دست پنجت طلا خیلی خوب بود عالی بود
اره داره بهش هشدار میده حواسش باشه دیگه 😊
ممنون که خوندی نسرین جان.. خوشحالم دوست داشتی 😊🌷🍀
والا حرفاش بیشتر افرا رو ترسوند
😞😊🤦🏻♀️
خیلی خوب بود عزیزم فقط کوتاه بودددد😂💕
بازم کوتاه بود🤦🏻♀️🤣
مرسی از نظرت نیوشی..☘️
😂🧡
پارت کوتااااا ه بودددددد
والا چهار صفحه بود نوشتم
گذاشتم اینجا انگاری باز کوتاه بوده🤦🏻♀️
پااارت بعدی قول میدم بیشتر باشه 😄
واااای خیلی قشنگ بود سعیددد🥺🥺🧡🧡😘
افرا بیچاره تموم آرزوهاش به باد رفتن از شخصیتش فهمیدم مظلوم و خجالتی درست گفتم ؟؟
خوشحالم دوست داشتی تارایی 🥺💛
اره ی خورده خجالتی و مظلوم هستش
درست متوجه شدی 🥺🌷
سلام عزیزم خیلی قشنگ بود .
موفق باشی🌹
ممنون حدیثه جان.. خوشحالم دوست داشتی 🌷🍀
متنفرم از اجبار ، اجبار و اجبار🤓
افرا واقعا گناه داره🥲🤣
سعید ببین سر داستان کوتاهم کم بودن پارتتو تلافی میکنماا🗡🗡🗡
نهههههه🥺
بعدی رو پارت زیاد میفرستم بزی😁
آفرین پسرم😘
💛😂
حالا زیاد همچین ژانری رمان نیست تو سایت
ی چند تاست
ولی بخونییییی تا آخرااا ضحی ژون🥺
اره 🥺
نه منظورم اینه که کلا از اونهایی که عاشق مجبور کردن افراد به یه سری کارهایی هستن بدم میاد
وگرنه من که رمانتو تا تهش میخونم🤑
اره از اون لحاظ منم بدم میاد 🥺
ممنووون ضحی گلی 😁🌷
🥺😍
ستی بدو تایید کن دیگه🤣🤣🤣
عکس علیرضا رو دیدین😂
بله . ایشالله که همیشه رو لبتون خنده باشه😍.
سحر مطمئنی برای انتخاب اسم دختر از سهیل کمک نگرفتی
آخه رویا کمتر کسی هست که اسم دختر رمانش رو رویا بذاره(چرت و پرت گفتم🤣)
احساسم اینه اسم دوست دختر جدید سهیل رویاست🤭🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣
( به دل نگیر سحر جون وی سنگ به مغزش خورده روانی شده🤣)
مرسی عشقم🥲❣️
🤣🤣🤣🤣🤣
نه من همینجوری گذاشتم رویا، اول میخواستم اسم رمان رو بزارم دستبند، بعد دیدم رویای ارباب قشنگ تره اونو گذاشتم🤣🤣🤣
سحر پروفت خودا و علیرضایین؟
*خودتتتت
آره دیگه🙃
خوشبخت باشین سحر جان😊
قشنگ بود دوسش داشتم موفق باشی عزیزم 🥰
خوشحالم که خوشت اومده دنیا جان 🌷🍀
ممنون 😊🌸
دلم برای افرا سوخت 😓
خدا کنه کیوان ظالم نباشه …
اهوم🥺
ممنون از نظرت 🌷
سلام عزیزم موفق باشی💗
سلام گلی
ممنون..شما هم همین طور 😊🌸
خداکنه کیوان آدم باشه و افرا رو اذیت نکنه🤕🥺🥲
دلم واسش میسوزه 🥲
خیلی گناه داره🥺
که اینم بعیده 🥺😞
البته باید دید چه اتفاقی قراره بیافته
خوشحالم که میخونی غزل جون..
ممنون از نظرت 🌸🍀🌷