رمان شاه دل پارت 43
نگاهی به چهره ی بهت زده ی افرا انداخت و از روی مبل بلند شد:
-مطمئنم که نظر تو هم همینه
گفت و به طرف دستشویی حرکت کرد
دلش میخواست فریاد بزند و بگوید: لازم نکرده جای من تصمیم بگیری من خودم زبان دارم لعنتی
اما سکوت کرد!
چه باید میگفت؟
التماس میکرد و تمام غرورش را زیر پاهای کسی مثل کیوان قرار میداد؟
سکوت کرد و چه سکوت دردناکی!
شاید سخت بود برایش باور کند این همان کیوان است
اما حیف که زندگی ادم ها را عوض میکند
قبل از بیرون آمدن کیوان از جایش بلند شد و به طرف اتاق رفت
تنها چیزی که لازم داشت یک مانتو و کیف بود تا بتواند از آن خانه برود
در خانه ای که کسی او را نمیخواهد چرا باید زندگی کند!
تمام تلاشش را کرد تا بغضی که راه گلویش را بسته هرگز نترکد و تا حدودی موفق شد
کیف را روی شانه اش انداخت از اتاق خارج شد
کیوان به دیوار تکیه داده بود و نگاهش میکرد قبل از اینکه از خانه بیرون برود صدایش را شنید:
-نه اینکه تو زن خوبی نباشی نه
فقط میخوام از نو زندگی کنیم و برای خودمون تصمیم بگیریم
خودمون انتخاب کنیم که چطوری باید زندگی کنیم و چه کسی شریک زندگیمون باشه
خوب میدونم که تو هم همینو میخوای و دلت میخواد برای خودت زندگی کنی افرا
همه ی اینا تقصیره پدر من بود و حالا من میگم برو تا خوشحالی رو از ته قلبت تجربه کنی
دلش برای صدایش هم تنگ میشد؟!
حتی نگاهش هم نکرد و در عرض یک چشم به هم زدن خانه را ترک کرد
چند قدم بیشتر برنداشته بود که اشک هایش گونه اش را نوازش کردند
بیخیال همه چیز با قدم های تند از ساختمان بیرون زد و برای اولین تاکسی دست تکان داد
همان طور که سرش روی شیشه ی ماشین بود از ته دل گریست و چه خوب که راننده دم به دقیقه سوال پیچش نمیکند!
بعد از زمان کوتاهی تاکسی جلوی در متوقف شد
بعد از حساب کرایه از ماشین خارج شد
جلوی در خانه همان طور ایستاده بود و فکرش مشغول بود که اصلا چه حرفی به پدر و مادرش بزند
در نهایت اشکش هایش را پاک کرد و زنگ در را فشرد
عصر بود و پدرش سرکار پس مادرش در را برایش باز کرد
با دیدن افرا که بی خبر آمده بود برای لحظه ای تعجب کرد اما چند دقیقه نگذشته بود که با لبخند گفت:
-خوش اومدی دخترم،بیا تو
-سلام مامان جان
بعد از در آغوش گرفتن مادرش وارد خانه شد
-بی خبر اومدی افرا جان
تعللی کرد و گفت:
-یهویی شد گفتم بیام ی چند روزی بمونم
بهتر بود فعلا هیچ حرفی به آنها نزند!
شاید بعد ها که حالش بهتر شد تمام جریان را با حوصله برایشان بازگو کند
-خیلی هم کار خوبی کردی بشین واست چایی بیارم
با خجالت زمزمه کرد:
-یکم استراحت کنم میام میخورم مامانی
اگر لحظهای دیگر در آنجا میماند بی شک بغضش دوباره میترکید و همه چیز را برملا میکرد
با قدم های تندی وارد اتاقش شد و همان جا پشت در روی زمین سر خورد و قطرات اشکش یکی پس از دیگری روی گونه اش چکیدند!
درهمین مدت زمان کوتاه هم دلش برای کیوان لک زده بود
احساس میکرد دنیا هر لحظه کوچک و کوچک تر میشود
موبایلش را از کیفش خارج کرد و روی تخت دراز کشید
کاش حداقل پیام بدهد!
با تمام حرف هایی که زده بود باز هم دلش میخواست برگردد
برگردد کنارش و دوباره زندگی کنند
با تمام سختی هایش حاضر بود برگردد
اما حیف که نمیتوانست!
“من نشد با تو بمونم چه حیف که نشد سر تو باشه رو شونم چه حیف
روی بوم از تو نقاشی کشیدم آخرش همه رنگارو پاشیدم روی بوم چه حیف
دیگه دستاتو ندارم ندارم چه حیف که خاموش میشه ستارم ستارم ستارم چه حیف”
………
صدای آرام پدرش به گوش میخورد
بعد از دقایق کوتاهی چشم هایش را باز کرد
پدرش همان طور که پرده ها را کنار میزد صدایش کرد:
-افرا جان پاشو بابا شام خاصره
شاید نیم ساعتی خواب بوده باشد و مابقی را تنها در خلوتش اشک ریخته باشد
در جایش نیم خیز شد و گفت:
-سلام بابا جان
پدرش همان طور که نگاهش را به چشم هایش میداد گفت:
-سلام دخترجان چقدر خوابیدی چشمات پف کرده
کاش پف چشم هایش برای خواب بود!
-اره یکم زیاد خوابیدم
پدرش سری تکان داد و گفت:
-اشکالی نداره حالا،بیا پایین شام بخوریم
گفت و خودش زودتر از اتاق بیرون رفت
همان طور که برای بار هزارم گوشی اش را چک میکرد از اتاق خارج شد
بوی خوش غذاهای مادرش در کل خانه پیچیده بود
خواست وارد دستشویی شود که پدرش گفت:
-میری دستشویی؟
از سوالش کمی تعجب کرد:
-اره بابا
همان طور که با چشم های زیر شده نگاهش میکرد گفت:
-با گوشی؟!
نگاهش را به گوشی دستش داد و با خجالت زمزمه کرد:
-حواسم نبود
گوشی را روی زمین گذاشت و وارد دستشویی شد
لعنت به کیوانی که تمام حواسش را احاطه کرده بود
فکر میکرد زنگ میزند یا حتی پیام میدهد!
وگرنه دلیلی نداشت هر کجا و هر لحظه گوشی به دست باشد
(اینم ی پارت طولانی
پس کامنت فراموش نشه دوستان ✨)
خسته نباشی خیلی قشنگ بود.
لعنت به این غرور لعنتی که گند میزنه به همه چیز.
دلم خیلی سوخت برای افرا
عالی بود مهسا جون .
ممنون که خوندی مائده جون🌿
به هرحال کاری نمیتونست بکنه🥺
🌷✨
خیلی زیبا بود کیوان کثافت احمق با هیچ کلمه ای نمیتونم توصیفش کنم لیاقاش همون سودا هرزه هست
جمله ی به جایی بود🥺👌
ممنون که خوندی تینا جون🌿
خواهش میکنم عزیزم قلمت مانا 🥰🥰
🌷✨
خیلی قشنگ بود خسته نباشی واقعا
دوست دارم این بار کیوان با خواسته ی قلبش بره خاستگارییشش🥲
ممنون گل✨🌿
فعلا که جدا نشدن ولی آره😌
خاک بر سر کیوان حیف اون موقع هایی که دلم براش سوخت حیف دل ساده ی من😡😡😡😡😡😡😡
الهی خدا مرگت بده عوضی کثافت اینم لنگه ی آریا نکبت😡😡😡🔪
افرا کاش بفهمه چه آدم مزخرفیه باقی عمرشو نذاره پای این گلابی
سگ آبی
آرامش خودتو حفظ کن نیوشا جان😁
ممنون که خوندی🌿✨
عالی عزیزم
فردا هم پارت
مرسی مرسی مرسی❤️❤️❤️❤️❤️
مرسی که خوندی گلی🌿
حتما میدم
خواهش 😁🌷
عشقم الان بیکار نیستم یه ساعت دیگه میخونم کامنت میزارم براتون🥺🥺
پس منتظر کامنتت هستم 😁
الان مجازی فرداخبرمرگ کیوان روبیاری… هرچندحس میکنم کیوان هم افرا رودوست داره ولی نمیخوادخودشو بهش تحمیل کنه چون ازدواجشان زوری بود…خسته نباشی عالی بود
ممنون از اینکه نظرت رو نوشتی نازنین جان🥺🌷
بازم پارت های آینده بیشتر متوجه میشید😁
کاش کیوان بخواد با خواست خودش بره خواستگاری افرا🥺🤕
دخترم خیلی گناه دارههه😥
عالی بود سعیدیی✨️🥰🤍
پارت های آینده حالا بیشتر متوجه ماجرا میشید😌
مرسی که خوندی غزل جون🌸🌿
یعنی جای ضحی روگرفتیااونم قبلاً همش توسایت پلاس بود
اره گاهی وقتا همیشه هستم
اما بعضی روزا اصلا نمیتونم سر بزنم و با زور پارت رو مینویسم🤦🏻♀️
و اینکه خب روزا ی رمان دیگه میزارم و برای دیدن نظرت سر میزنم و شب هم همین طور
صبح بیشتر نیستم و عصر هم همین طور 😂🤦🏻♀️
منم امشب بازم بیخوابی زده به سرم آخه کل بعدازظهر روخواب بودم
ی دوش شاید مجبورت کنه بخوابی😁
دوش این جدیده نصف شبی دختر؟
آخه هم خستگیت در میره هم میخوابی راحت
شاید اثرکنه پس برم شبت خوش عزیزم
برو نازی جون
شب بخیر خانم😌
یعنی راه کار تکراری نمیدیا🤣
دیروز یادم نمیاد چی گفتم!🤣🤦🏻♀️
گفتی بروزیرپتو😂
آهان🤣🤣🤣🤣🤦🏻♀️
شاید کیوان میخواد امتحانش کنه ببینه افرا هم اونو دوست داره یا نه
ممنون از پارتت
شاید😊
خواهش میکنم دوست من🌷🌿
عالی بود مهسا جون
ممنون از نگاهت فاطمه خانم✨🌸
عالی بود عزیزم و البته غمگین کیوانم بره به درک🤬
ممنون که خوندی لیلا جان🌿