رمان شاه دل پارت 44
با صورتی خیس از دستشویی خارج شد و در همان وهله ی اول گوشی را از زمین برداشت و بعد به طرف آشپزخانه راه افتاد
مادرش میز شام را مثل همیشه با سلیقه چیده بود و خورشت فسنجان بیشتر از هر چیزی روی میز خودنمایی میکرد
آخرین بار کی فسنجان خورده بود؟!
سر میز کنارشان نشست و آرام مشغول خوردن شد
چند قاشق بیشتر نخورده بود که ته مغزش گویا کسی فریاد زد:
“کیوان شام خورده؟”
با فکری که از سرش میگذشت غذا پرید گلویش و باعث شد دست از خوردن بکشد
پدرش به آرامی لیوان آبی دستش داد.
انگشتر لاجوردش عجیب در دستش خودنمایی میکرد.
لبخندی به مهربانی اش زد و آب را یک نفس پایین داد
گرچه اشتهایش کور شده بود اما باز هم کنار نرفت و آرام مشغول خوردن شد
بعد از شستن ظرف ها و جمع و جور کردن آشپزخانه خستگی را بهانه کرد و به اتاقش برگشت
پرده را کنار زد و همان جا خیره ی آسمان شد
با یادآوری روزی که کیوان با خانه اشان آمده بود لبخندی زد و دقایقی بعد دوباره روی تخت نشست و ساعت گوشی اش را چک کرد
ساعت ۱۰ را گذشته بود
ناخودآگاه وارد لیست مخاطبینش شد و روی شماره ی کیوان مکثی کرد
کاش زنگ بزند وگرنه دلتنگی دیوانه اش میکند!
هزاران دلیل!
مثلا بگوید لباسم جا مانده برایم بیاور؟
مسخره نمیکند؟
میکند دیگر!
با بی حوصلگی گوشی را روی تخت پرت کرد و دراز کشید و چشم هایش را بست
کاش بخوابد!
……..
چند روزی از آمدنش میگذشت یا دقیق تر میشد سه روز!
سرش روبه انفجار بود و حالش هیچ خوش نبود
مادرش صبح اول وقت بیرون رفته بود و حالا او بود که تنها در خانه دور خودش میچرخید
جدی جدی کیوان زنگ نزد!
دلش میخواست فریاد بکشد و تمام عصبانیتش را خالی کند اما حیف که نمیشد
بی حوصله به طرف دستمال رفت و مشغول گردگیری میز تلویزیونی شد که مادرش همین دیشب تمیزش کرده بود!
سکوت خانه بیش از پیش عصبی اش میکرد
این روز ها زیادی بی اعصاب شده بود
با قدم های تندی به طرف جاروبرقی رفت و روشنش کرد تا حداقل سکوت سنگین خانه را بکشند
صدای در حیاط که آمد جارو کشیدنش هم به پایان رسیده بود
سعی کرد نقاب شادی به صورتش بزند،با لبخند در را برای مادرش باز کرد
همین که وارد خانه شد سبزی ها را از دستش گرفت و با لبخند صورتش را بوسید
همان طور که به طرف آشپزخانه میرفت صدای مادرش را هم میشنید:
-صبحونه خوردی؟
عادی جواب داد:
-گرسنه نبودم منتظر ناهار میمونم
سبزی ها را روی میز گذاشت و خواست از آشپزخانه خارج شود که صدای مادرش باعث شد در جایش بایستاد:
-مامان کیوان زنگ زده بود
مگر میشود موضوع کیوان باشد و تپش قلب نگیرد!
راه رفته را برگشت و کنار مادرش نشست
-چی میگفت
مادرش همان طور که مشغول پاک کردن سبزی ها بود گفت:
-میگفت عروسش بارداره و فردا شب جشن دارن
دعتمون کرد خونشون
لاله باردار بود و حاجی دوباره جشن میگرفت
در سکوت به فکر فرو رفت
کیوان هم فردا حضور دارد؟
اصلا اگر فردا در آن جمع حضور پیدا کند مسخره اش نمیکند که برای چه آمده
از طرفی اگر نرود جواب خانواده اش را چه بدهد؟
شاید بهتر بود همه چیز را بگوید
چند دقیقه بعد شستن حیاط را بهانه کرد و از از خانه خارج شد
چرا باید فرصت یک بار دیدن کیوان را از خودش دریغ کند!؟
شیر آب را باز کرد و درحالی که حیاط را میشست به فردا فکر کرد و در نهایت قلبش بود که عقلش را با هزار ترفند راضی کرد فردا در آن جمع شاد حضور پیدا کند
دیدن کیوان تنها چیزی بود که در سرش میچرخید!
شیر آب را بست و به طرف اتاق رفت
درون انبوه لباس هایش نشست و زیر لب زمزمه کرد:
-حالا چی بپوشم!
همان طور که لباس ها را نگاه میکرد گفت:
-اصلا باید خیلی خوشگل بشم
در همین حین مادرش با سینی چای وارد شد و کنارش نشست
با دیدن لباس هایی که روی زمین ریخته شده بود با تعجب گفت:
-دنبال چی میگردی؟
-لباس برای فردا
برای لحظه ی کوتاهی سکوت کرد که مادرش دوباره گفت:
-مگه نمیری خونتون حاضر شی؟
چه جوابی میداد!
با لکنت گفت:
-کیوان خونه نیست منم با شما میام
چرا یکبار همه چیز را واضح نمیگفت؟!
مشغول خوردن چایی اش شد و تنها به فردا فکر کرد
(کامنت فراموش نشه ✨🙏)
دلم برا افرا میسوزه🥲🥲🥲
چرل کیوان انقدر خر شد نمیفهمم🤦♀️😬
چیز خورش کردن فک کنم🤣🤦♀️
عالی بود سعید ژوووونم😘😘
شاید🤦🏻♀️🤣🤣
ممنون که خوندی ستی ژون🥺🌷
کیوان چقد خر شده
افرا باید خیلی خوشگل بشه چشم کیوان دربیادااا
عالی بود
خوشگل خوشگل 😌😁
ممنون از نگاهت فاطمه بانو🌻🌿
حالا چی بپوشه ؟؟!!🤔
ی چیزی میپوشه دیگه😁🤣
ممنون که خوندی✨
وای مهسا جون تو رو خدا ادامه اش زودتر بزار.
خیلی عالی بود
ایشالا فردا
مرسی از انرژی های قشنگت 🍃🌸
کاش کیوان بعد از جشن ببرش خونه خودشون
حالا دیگه مونده چی کار بکنه دیگه😄
ممنون که خوندی🥺⭐
کیوان گاااااااوه گااااااااااااااووووو بی لیاقت😡😡🤬
عالیی بود کاش قشنگ افرا کیوان رو بچزونه حال کنیم😁😂😍
آرام!🤣
حالا دیگه منتظر فردا باشید😁
انقدر من حرص میخورمممم سر رمان آخه مگه میشه آروم بودددد🤬😂😂😂
🤦🏻♀️🤣
آخ بیچاره افرا بیچاره از دل عاشق سادهاش 😥💔 دلم براش کباب شد کیوان سنگدل عوضی بیلیاقت نامرد بی همه چیز ازت متنفرم😑😤
هلیا کجایی که ببینی افرا چه بلایی سرش اومد😭😂
اره واقعا بیچاره افرا🥺🌷
وای چرا من هم بغض کردم هم خندم گرفت🤣🥺
قشنگ بود این که فکر کنم از افرا بدش نمی اومد که حالا اونجوری ردش کرد تغییر رفتارش فکر کنم بیشتر بخاطر اینه که می خواد ببینه با خودش می تونه کنار بیاد یانه آخه موقعی که مریض بود رفتارش در کل با افرا بد نبود
ممنون که خوندی گل🌷✨
حالا پارت بعدی بیشتر متوجه میشید
آخ بدم میاد از این حال افرا
بدترین موقعیت که یه آدم میتون گیر کنه😞😞😞
کاش امروز یک کم به سمت شاد شدن رمان پیش بره دلمون گرفت 😖
خسته نباشی عزیزم💐
واقعا وضعیت بدی هستش 🥺🤦🏻♀️
ممنون که خوندی بانو 🌿🌸
مهسا جونم من خواهرم ازدواج کرد خوشحالم تو هم حالم و بگیر ولی کیوان اخخ کیوان گاوو خر فحش های بالاتر نمیدم دیگه 💜❤️
به سلامتی,مبارک باشه تینا جان💛
اره اینبار فحش هات قابل قبول بود🤣🤦🏻♀️
ممنون که خوندی🌷