نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان شاه دل

رمان شاه دل پارت 48

4.7
(277)

لبخند زدن در آن لحظه اشتباه ترین کار ممکن بود
اما مگر امکان داشت جلوی قلبش را بگیرد و لبخند نزند؟!

برای اطمینان هم که شده محکم دستش را چسبید و هم قدم با او وارد بیمارستان شد

تمام مدت که از پذیرش سوال میکرد صدایش میلریزد
میترسید!
میترسید برای از دست دادن دوباره ی خواهرش.

همین که وارد طبقه ی دوم شدند اولین چیزی که در نگاهشان ظاهر شد حاجی بود

حاجی همیشه قوی و مقتدر حالا روی زمین سرخورده بود و دستش روی سرش بود

لبخند محو حالا از لب های افرا هم کنار رفت
چیزی شده بود؟!

نزدیک شدند و کیوان زمزمه کرد:

-بابا

حاجی سرش را بالا گرفت.
ولی چرا گریه میکرد!

دست افرا را ول کرد و روی زمین زانو زد
همان طور که دستش را روی شانه ی پدرش قرار میداد زمزمه کرد:

-چی شده بابا؟

قطرات اشک‌ حاجی آرام روی صورتش می‌چکید‌
حاجی قوی و مقتدر اشک می‌ریخت!
شاید او هم شکسته بود.

-مامان اینا کجان؟

برای چند دقیقه در چشم هایش خیره ماند و سپس آرام گفت:

-مامانت رو بردن سرم بزنن داداشت اینا هم الان میرسن

حالا که حرف میزد بدون معطلی پرسید:

-آناهیتا کجاست بابا میخوام ببینمش

چانه اش لریزد و قطره ای اشک روی گونه اش چکید

-تصادف کرده بود و دیر آوردنش

چرا فعل هایش از گذشته حرف میزد؟!
سرش گیج می‌رفت و احساس میکرد دقایقی دیگر آنجا بماند تمام محتویات معده اش را بالا می‌آورد
اما باز هم پرسید و خوش بین فکر کرد:

-الان کجاست میخوام ببینمش

-تموم‌ شد دیگه پسر جون تموم شد!

تیر خلاص دقیقا قلبش را نشانه گرفته بود.

گفته بودم زندگی تک تیرانداز ماهری ایست؟!

ماهر بود و با یک تیر تمام وجود کیوان را با خاک یکسان کرده بود
حرف های پدرش معنای دیگری نداشت!
جز اینکه خواهرش دیگر در کنارش نخواهد بود

دستش از روی شانه ی پدرش پایین افتاد

چشم هایش تار میدید و لحظاتی بعد در خاموشی متلعق فرو رفت.

افرا هم دست کمی از کیوان نداشت با این تفاوت که تنها می‌توانست سرپا باشد

حاجی هم حالش هیچ خوش نبود
برای اولین بار از ته قلبش دلش به حال حاجی هم سوخت

به خودش آمد و سری کنار کیوان زانو زد و سرش را در آغوش کشید.
بغض گلویش را در برگرفته بود:

-کیوان بلند شو لطفا

قلب حاجی آتش می‌گرفت با دیدن تمام صحنه های روبه رویش
دخترش رفت و پسرش حالش دست کمی از خودش نداشت

سعی کرد مثل همیشه محکم باشد
او خدای تظاهر بود!

اشک هایش را پاک کرد و پرستار را صدا زد
کاش او هم مثل همه از حال می‌رفت
شاید زمان کوتاهی حداقل از دنیای اطرافش غافل میبود!

زندگی آرام تر!
این خانواده دیگر نای جنگیدن ندارند!

———-

“چهل و پنج روز بعد”

دستمال را روی سینک ظرفشویی پرت کرد و لیوانی چای برای کیوان ریخت.

از آشپزخانه خارج شد و به طرف اتاق خواب حرکت کرد.

آن روز وقتی به هوش آمد از ته دل گریست و خودش را خالی کرد
فریاد زد.
هر چه بود تمام غم و غصه هایش را ریخت بیرون و بعد از آن در سکوت فرو رفت

کارش که هیچ!
کلا تعطیل کرده بود و در خانه میماند

هر از گاهی که دلش می‌گرفت گریه میکرد و مثل حالا خودش را در اتاق و تاریکی زندانی میکرد.

حاجی می‌گفت دفعه ی قبل همانند سنگ سکوت کرده بود و حالا کاملا وضعش فرق میکرد.

دکترش چند ساعت قبل تماس گرفته بود و شب قرار بود چند ساعتی با آنها حرف بزند

می‌گفت فکر هایی در سرش دارد تا از وضع احتمالی کیوان جلوگیری‌کند.

وارد اتاق شد و سینی را روی تخت گذاشت و کنارش نشست

کیوان نگاهش را از نقطه ی نامعلوم دیوار گرفت
نگاهش را اول به افرا و سپس به لیوان چایی داخل سینی داد.

-بخور یکم حالت جا بیاد

بغض صدایش کاملا مشخص بود:

-تو از من خسته شدی افرا؟

چه سوالی میکرد؟!
اخم ریزی کرد و دستش را روی موهایش کشید:

-چرا باید ازت خسته بشم آخه

دستش را دور لیوان حلقه کرد و آرام جواب داد:

-اخه از وقتی کنارم بودی همش دردسر بودم واست!

هرگز!
تند تند سرش را تکان داد و با اخم جواب داد:

-اصلا این طوری نیست عزیزم هیچ وقت دیگه این حرف رو تکرار نکن.

آرام دستش را روی رد اشکش هایش کشید و گفت:

-امشب دکترت میاد اینجا یکم حرف میزنیم دوست داشتی استراحت کن

حالا کیوان بود که اخم کرد:

-دکتر واسه چی من که حالم خوبه

حالش خوب بود
مثل قبل ها کنترل رفتارش را از دست نداده بود
تنها کل روز را سکوت میکرد و خیره میشد با نقات نامعلوم خانه!

عجیب بود که حالا حرف میزد.

-میدونم حالت خوبه درمورد چیز دیگه ای گفت قراره حرف بزنه

سرش را تکان داد و گفت:

-باشه پس میخوام بخوابم

همین کار را میکرد.
وقت هایی که حالش خوب نبود و دلش نمی‌خواست قلب افرا را بشکند همین طور خواب را بهانه میکرد
افرا هم باید فهمیده باشد!

از روی تخت بلند شد و به چایی اش اشاره کرد:

-پس بخور و بعد بخواب

منتظر هیچ حرفی نماند
از اتاق خارج شد و روی مبل دراز کشید
همه جا تمیز بود و شام هم یکی دو ساعتی زمان میبرد تا حاضر شد

تنها فکرش مشغول دکتر بود.
دقیقا نمیدانست حرف های مهمش درمورد چه چیزی است
حاجی و پدرش تصمیم داشتند تا قبل از اینکه حالش بد شود با دکتر کمی صحبت کند

سرش درد میکرد و حالش زیاد خوب نبود
شاید او هم تظاهر به قوی بودن میکرد!
خسته بود و چند دقیقه بیشتر طول نکشید تا خواب مهمان چشم هایش شود.

……..
اینم ی پارت طولانی تقدیم شما
و اینکه خودم دوست نداشتم اتفاق های چهل روز رو واستون بنویسم
چون میدونید که چه وضعی بوده و منم حس خوبی از نوشتنش ندارم
دلیلش اینه.

کامنت و امتیاز فراموش نشه ✨

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا : 277

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

saeid ..

نویسنده رمان های بامداد عاشقی،شاه دل و آیدا
اشتراک در
اطلاع از
guest
58 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
sety ღ
1 سال قبل

خوب کاری کردی ننوشتی سعیدژووونم😂😂
بیصبرانه منتظرم ببینم کار دکتر چیه😂😂😂🤦‍♀️🤦‍♀️🤦‍♀️
مرسی بابت پارت طووولااااانه❤️😘

HSe
HSe
1 سال قبل

خسته نباشی سعید جان … عالی بود مثل همیشه ‌‌‌‌…🧡💜

HSe
HSe
پاسخ به  saeid ..
1 سال قبل

قربونت سعید جونم …
واقعا ناراحتم نتونستم توی سایت فعالیت داشته باشم … فقط امروز رسیدم رمان تو رو بخونم … رمان نوش دارو و بقیه رمانا هم کلی عقبم 🥲
دوباره پر انرژی برگشتم ازتون حمایت کنم ،،،،
البته خودم هم یه سوپرایز دارم ولی هنوز چیزی معلوم نیست …

HSe
HSe
پاسخ به  saeid ..
1 سال قبل

قربونت🥲🧡

لیلا ✍️
پاسخ به  HSe
1 سال قبل

هلی جونم کجا بودی تو😥

HSe
HSe
پاسخ به  لیلا ✍️
1 سال قبل

لیلاااااا از رمانت کلییی عقبممممم …. ببخشید نتونستم بخونم نظر بدم … سر وقت میشینم میخونم دوباره نظرامو میگمو ازت حمایت میکنم …🧡💜

مائده بالانی
1 سال قبل

خسته نباشی.
دلم خیلی آشوب شد خواهر کیوان مرد.
مطمعنا اوضاع ودوباره فرق میکنه.
کیوان بهم ریخته و امیدوارم بدتر نشه

لیلا ✍️
1 سال قبل

اول بگم که عالی بود و البته تلخ

آناهیتا چرا مرد ؟ حس کردم حاجی زیاد ناراحت نبود🤒 فقط امیدوارن کیوانی چیزیش نشه افرا دیگه جون پرستاری از اونو نداره🤦‍♀️🤣

لیلا ✍️
پاسخ به  saeid ..
1 سال قبل

میدونم گلم خیلی قشنگ نوشتی این حاجیه یکم خنثی.ست خوب🤭

لیلا ✍️
1 سال قبل

بچه‌ها جونم منو نزنیدااا ولی به نظرتون کی داره اذیتم میکنه🤣

پی‌وی بازی هم نکنید همینجا رک بفرمایید

sety ღ
پاسخ به  لیلا ✍️
1 سال قبل

لیلا حساس نشووو😂😂😂
همه جا هیتر هستش الکی خودتو اذیت نکن
کس خاصی هم نیست
یه نفر نظرشو گفته هم نظراش هم دارن اعلام حضور میکنن

لیلا ✍️
پاسخ به  sety ღ
1 سال قبل

بخوامم نمیشه هستم😂 آخه تارا گفت میشناسمت و فلان گفتم لابد فهمیده کیه

sety ღ
پاسخ به  لیلا ✍️
1 سال قبل

کس خاصی نیست تارا داره جو میده لیلا

sety ღ
پاسخ به  sety ღ
1 سال قبل

زیر رمان حدیثه هم عمین اتفاق چندین پارت پیش افتاد
یه هیتر کامنت داد بقیه جرات کردن نظرشون رو بگن😂😂

لیلا ✍️
پاسخ به  sety ღ
1 سال قبل

بحث جرعت نیست مگه قراره بترسن من قبلا هم گفتم انتقاد از راه درست خوبه گفته بشه ولی هیتر یعنی بی‌منطق و ظاهری نظر بدی که این یه نوع تخریبه

sety ღ
پاسخ به  لیلا ✍️
1 سال قبل

خب همین تخریب منظورمه دیگ
تو تنهایی بری تخریب کنی بقیه میریزن سرت😂🤦‍♀️
وقتی یکی بگه تو هم بیای پشتش دیگه کسی نمیاد سرت بریزه تمرکز رو اولیه😁😁

sety ღ
پاسخ به  saeid ..
1 سال قبل

فاطمه و ندا پست میذارن ک اونا هم رمانای یکی دیگه رو میذارن😂😂😂🤦‍♀️🤦‍♀️🤦‍♀️

الماس شرق
پاسخ به  sety ღ
1 سال قبل

عه ستی آنلاینی بدو رمانم تایید کن😂

لیلا ✍️
پاسخ به  sety ღ
1 سال قبل

اهوم ولش کن اصلا من سعیم رو میکنم بهتر بنویسم مسابقه نیست که بابا 🤣

لیلا ✍️
پاسخ به  sety ღ
1 سال قبل

حالا آماده‌اید یه پارت بفرستم؟😂

sety ღ
پاسخ به  لیلا ✍️
1 سال قبل

آرهههههه

الماس شرق
پاسخ به  لیلا ✍️
1 سال قبل

باز کی لیلامون ناراحت کرده؟؟چطوری؟
باو انتقادای که بهت نشون نمیده ضعفت کجاست از یع چی الکی ایراد گرفته کلن بع چپت بگیر والااا!😐😂

لیلا ✍️
پاسخ به  sety ღ
1 سال قبل

باش بیخیال اصلا مهم نیست🤢

لیلا ✍️
پاسخ به  saeid ..
1 سال قبل

فرستادم

افراممممممم❤️
افراممممممم❤️
1 سال قبل

خوب بود😞😞😞

اتفاقا خیلی کار خوبی کردی ننوشتی 😩😩😩

مرگ عزیز سخته چی میخواستی بنویسی😭😭😭😭

camellia
camellia
1 سال قبل

ای وای.😓چه پارت درد ناکی.😭 دستت درد نکنه.انصافا طولانی تر بود.

خواننده رمان
خواننده رمان
1 سال قبل

ممنون و خسته نباشی کیوان چن بار باید ضربه بخوره خدا رو شکر که افرا دوستش داره و درکش میکنه

لیلا ✍️
پاسخ به  خواننده رمان
1 سال قبل

خواننده جونم اگه میشه زیر رمان نوش‌دارو نگو شوهر نازی امیرعلیه خب؟نمیخوام لو بره 🤗 راستی پارت رو فرستادم دوست داشتی بخون

Ghazale hamdi
1 سال قبل

الهی بمیرم واسه کیوان و افرا🥺😥
بچه‌هام خیلی گناه دارن😭
چرا یه روز خوش ندارن اینا آخه😥
کاش کیوان دوباره خوب بشه🤕
خوب کردی ننوشتی 🥺
عالی بود سعیدییی🤍✨️🥰

Newshaaa ♡
1 سال قبل

گلبم گرفت کی پاسخگوئه الان؟🥲

Fateme
1 سال قبل

خیلی خوب شد که ننوشتی واقعا.
خیلی قشنگ بود واقعا
لطفا فردا صبح پارت جدید رو بفرست

...Fatii ...
1 سال قبل

کاشکی نمیمرد خواهر کیوان 🤧🤧
عالی بود سعید جونی🥰🥰

افراممممممم❤️
افراممممممم❤️
1 سال قبل

خیلی نامردی
ما که هستیم😞😞😞
ویو ما مهم نیست😩
از صبح ده بار نگاه میکنم ببینم پارت دادی یا نه
اصن قهر قهر😩😭😟😖😣😣

افراممممممم❤️
افراممممممم❤️
پاسخ به  افراممممممم❤️
1 سال قبل

تازه الان یادم افتاد چرا من امتیاز نمی‌دم
باور میکنی هواسم نبوده اصلا
باش الان نزدیک 100امتیاز زدم هی زدم رو ستاره😬😬😬ستاره حالت تهوع گرفت😁

افراممممممم❤️
افراممممممم❤️
پاسخ به  saeid ..
1 سال قبل

مرسی😍😍😍😍☹️

دکمه بازگشت به بالا
58
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x