رمان عشق محدود من پارت ۱۰
بعد از اتمام کلاس با ارزو به سمت خونه رفتیم..
ارزو دوست داشت فردا که جمعه بود باهم به دریا بریم و چندساعتی اونجا درس بخونیم!
منم قبول کردم…و باهم قرار گذاشتیم فردا ساعت ۴ من دنبالش برم…
از هم خداحافظی کردیم و هر کدوم به سمت خونمون رفتیم…
وقتی به خونه رسیدم متوجه چند جفت کفش شدم!
وقتی داخل خونه رفتم..خاله فریده و نسرین رو دیدم!
رفتم جلو خاله رو بوسیدم و به نسرین خوش امد گفتم…نمیدونم چرا از نسرین خیلی خوشم نمی امد!
من هنوز به خاطر اومدن خاله و نسرین در تعجب بودم که مامان گفت
_خاله جون و نسرین امروز شام مهمون ما هستن…
من با اینکه اط ته دل لز این مهمونی راضی نبودم؛اما مجبور شدم تظاهر کنم که خیلی خوشحال شدم!!!!
نسرین ۲ سال از من بزرگتر بود و در رشته ی شیمی تو دانشگاه مشهد درس میخوند…
شب یکی یکی همه امدن و فقط سینا نیومده بود!
خاله فریده هم که معلوم بود فقط منتظر سینا هست به مامانم گفت
_پس این گل پسره ما کی میاد؟
مامانم در جواب خاله گفت
_الانه که دیگه پیداش بشه…
و بعد از چند دقیقه سینا اومد!
تا سینا در رو باز کرد خاله فریده به طرفش رفت و اونو غرقه بوسه کرد…انگار ۵ ساله ندیدتش😐
پشت سرش هم نسرین هم با اهنگی که مشخص بود به صداش داده گفت
_سلام سینا جون…
خسته نباشی
خیلی دلم میخواست نظره سینا رو در مورده نسرین بدونم…میخواستم بفهمم که سینا هم مثل من همون نظر رو نسبت به نسرین داره یا نه!!!
موقع شام خوردن نسرین دقیقا روبروی سینا نشست…
اصلا از این کارش خوشم نیومد…
بعد از اتمام شام مشغول جمع کردنه میز بودم که تلفن زنگ زد؛
گوشی رو برداشتم و صدای ارومی سراغ پدرم رو گرفت…بابا رو صدا کردم و بعد از چند دقیقه وقتی که صحبت بابا تموم شد منو صدا کرد و گفت
_یادم رفت ازت تشکر کنم که کتابهارو بردی!
_خواهش میکنم…وظیفه ام بود
_فرهاد هم گفت که از طرفش…از تو تشکر کنم!
با این حرفه بابا…فهمیدم کسی که من امروز دیدمش،اسمش فرهاده!
دوباره مشغول جمع کردنه میز شدم و اخر شب وقتی خاله و نسرین داشتن میرفتن…
نسرین به سینا گفت
_اقا سینا
من شنبه میخوام بیام مطب…
چند روزه دندونم خیلی درد میکنه!
اگه اجازه بدید…مزاحمتون میشم
_این چه حرفیه!
منتظرتون هستم…
خیلی خسته بودم
ترجیح دادم برم زود بخوابم…به همه شب بخیر گفتمو رفتم تو اتاقم..با اینکه فردا جمعه بود و همه شب جمعه کناره هم جمع میشن و تا نیمه شب صحبت میکنن…
من رفتم بخوابم…
صبح زودتر از هنه بیدار شدم و میز صبحانه رو اماده کردم!
وقتی همه یکی یکی از خواب بیدار شدند به سحرخیزی من افرین گفتند و در خود احساس شگفت کردم!
سرِ میز صبحانه بابا مشغول صحبت کردن از تدریس و دانشگاه بود که لا به لای حرفاهاش چندین بار اسمه فرهاد رو اورده بود و به گفته بابا…فرهاد از یک خانواده محترم بود خودش از ادب چیزی کم نداشت…خلاصه اینکه پدر کاملا شیفته ی این دانشجوش شده بود و از حُسنهایش میگفت…
پدرش مهندس ساختمان بود و خودش ساله پنجم پزشکی بود و تو تهران زندگی میکردن و به گفته بابا خانواده ثروتمندی بودند و در عین حال کاملا فهمیده…
البته بابا میگفت که فقط ۲ ؛۳ بار پدرش رو دیده و در همین ۲ ؛۳ بار هم به نظرش انسان با شخصیتی امده…
نظرهاتون رو بگید بچه ها💜
بنظرتون تا اینجا…داستان چطور بود؟!