نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان عشق محدود من

رمان عشق محدود من پارت ۵

3
(20)

_سلام یاسی
امروز چرا زود امدی؟!

_سلام می خواستم پیاده بیام که….

_حتما مامانت نذاشته که دختر یکی یه دونش تنها بیاد، که شاید یکدفعه تو خیابون بدزدنش….

_نه، لوس نشو
می گفت هوا سرده، سرما میخوری

_دیگه بدتر، دختر که اینقدر لوس نمیشه…

_باشه هرچی تو بگی.

_راستی این کی بود که باهاش امدی… هنوز ماشینشو ندیده بودم!؟

از شیطنت حرف ارزو فهمیدم که منظورش چیه اخه سینا چند روزی بود که ماشینشو عوض کرده بود و حتما ارزو هم از این موضوع خبر نداشت، ارزو برعکس من که کمی تو خودم بودم و خیلی شلوغ نبودم دختره پرشور و هیجانی بود و همیشه سعی میکرد بخنده و همه چیز رو از دریچهٔ شادی ببینه و بخاطر همین اخلاقش بود که من خیلی دوستش داشتم…..

_نگفتی کی بود که باهاش امدی؟!

_سینا بود، مامانم بهش گفت بیاد دنبالم….

_خدا شانس بده….ما که برادر نداریم پوزش رو بدیم!

_برادر من هم جای برادر تو…..

_حالا اگه ما برادر تو رو جای برادر خودمون نخواستیم باید چیکار کنیم؟!

_هیچی عشقم
یه برادر جدید پیدا کن….

_راست میگی، برم سره خونه مغازه اقا حسن ببینم دونهٔ چند؟
دو سه تا بخرم….

_حالا چرا دو سه تا؟!

_اخه دوست به درد همین روزها می خوره دیگه…

_چه ربطی به دوست داره اخه؟!

_هیچی بابا
تو از اول خوب نمیگرفتی….بیا بریم سره کلاس الان استاد می اد…

منظور ارزو رو خوب فهمیده بودم، ولی اصلا به روی خودم نیاوردم…. سره کلاس نشستیم استاد درسش رو داد و خلاصه های درس رو نوشتم و کتابهامو جمع کردم و به همراه ارزو از کلاس بیرون رفتیم، ارزو گفت که تا خونه پیاده بریمو منم قول کردمو باهم راه افتادیم، هنوز چند قدمی بیشتر نرفته بودیم که یادم افتاد به سینا قول داده بودم که بیاد دنبالم، به خاطر همین به ارزو گفتم که باهم به سره کوچه بریم تا یه تلفن به سینا بزنم، از ارزو خواستم که باهام بیاد ولی ارزو قبول نکرد….البته با حجب و حیایی که من از ارزو سراغ داشتم می دونستم قبول نمی کنه ولی با این حال دور از ادب دیدم که تعارفی بهش نکرده باشم….
ارزو خداحافظی کرد و من هم با معذرت خواهی اون رو تنها گذاشتم و به سمت باجهٔ تلفن رفتم و شمارهٔ مطب رو گرفتم….
_ببخشید می تونم با اقای درخشان صحبت کنم!؟

منشی با برخورد تند گفت ببخشید خانوم اگر وقت می خواین فردا صبح زنگ بزنید…..الان اقای دکتر وقت ندارند….
بدون اینکه اجازه بده من چیزی دیگه ای بگم گوشی رو قطع کرد خواستم دوباره شماره بگیرم که به یاد حرف منشی افتادم که می گفت اقای دکتر وقت ندارند، گوشی را سرجایش گذاشتم از اینکه باید تنها میرفتم خونه ناراحت شدم….ولی بالاخره راهی بود که باید می رفتم دیگه….
گوشهٔ پیاده رو را گرفتمو استه به را افتادم، هنوز نسیم خنکی می وزید و میشد بوی بارون رو حس کرد…..
به فکر حرفهای ارزو بودم، چند وقت بود که از حرف هاش می فهمیدم که نسبت به سینا نظری داره ولی اصلا به روی خودم نمی اوردم، چون سینا رو خیلی دوست داشتم و اصلا نمی خواستم کس دیگه ای هم توی این دوست داشتن با من شریک بشه ولی خب اخرش چی؟! بالاخره اون هم باید ازدواج می کرد و در خیال من چه کسی بهتر از ارزو؟! وقتی به یاد حرفش افتادم که می گفت دوست به درد همین روزها میخوره، خندم گرفت….
ولی سینا هنوز هیچ حرفی درمورد ازدواج معیارهاش با مامان نزده بود! شاید به خاطر متانتش بود که همهٔ فامیل هم دوست داشتن دامادی مثل اون داشته باشن….مخصوصا خاله فریده که دلش می خواست دختره پر افاده اش رو به سینا قالب کنه، ولی نه مامانم و نه بابام هیچ وقت راضی به این ازدواج نبودن و سینا هم هیچ وقت حرفی در مورد این رابطه نزده بود!
راستش من بیشتر از همه با این موضوع مخالف بودم، چون اصلا از نسرین خوشم نمی امد….او درست برعکس ارزو بود، ارزو دختری باوقار ولی نسرین دختری بود که فقط می خواست خودش رو نشان بده….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا : 20

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Sahar mahdavi

✌️😁
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Zahra
1 سال قبل

Alye👌🏻👀

دکمه بازگشت به بالا
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x