رمان غرامت پارت 29
در اتاق باز شد و سایهاش از روشنایی تابیده شده از خونه داخل اتاق افتاد،
کمکم خودش پیداش شد و برق را روشن کرد
چشمام و دزدیدم روی زانوی سالمم گذاشتم..
قدم هایاش بهم نزدیک شد و نیم خیز شد
-یامور خوابی؟
به اندازه ظهر ترسناک نبود ولی آرومام نبود..
سرم را تکانی دادم و آرام نالیدم:
نه!
-پاشو میخوایم بریم!
-کجا؟
دستاش روی بازویم دقیقا همان حاله کمرنگ کبودی ظهر نشست، اما لحظهای عجیب با سر انگشتانش روی کبودی کشید و بعد کلافه بالای سرم ایستاد..
-خونه مریم
روز نحسم با این هم کامل شد، دلم میخواست بلند شوم با جیغ و داد کل کل کنم با او نخواستنم اعلام کنم
ولی هربار که با مهران سر جنگ برداشتم علاوه بر آسیب های جسمی او روحی هم خوب میزد..
بلند شدم و بدون نگاه سمتاش رفتم سمت کمدها، قدم هاش از پشت سرم شنیدم
صدای تخت و فرو رفتناش آمد، چندقدمی دور نشده بودم که مچ دستم را گرفت و سمت خودش کشید
روی پایاش نشآند..
نمیدانم چرا؟ولی بغض دوباره توی گلویم نشست و چانهام لرزید..
هنوزم نگاه نمیکردمش..
دستاش را دور کمرم پیچآند و کف دست داغاش روی گونه ام گذاشت و به سمت خودش برگرداند
توی یک سانتی هم بود صورتامون
چشماش یک دریایی زلال جریان داشت حتی یخ زده نبود، ابرواناش در دور ترین نقطه از هم بودند..
اشکم چکید که با سر انگشتاش گرفت..
حسهای متفاوتی درون چشمانش خوابیده بود انگار در جدل بود با حسهای درونش
و چیزی که پیروز بود حاصلاش رفتارهایاش بود..
-من به حاج خانوم نگفتم، به شوخی به رضا گفتم صبح نیمرو پخته نشده خوردم حالم بده
اونم زنگ زده به مادرش گفته ظهر برام غذا بپزه!
کمترین ناراحتیم برای غذا بود…
انگشتانش عمیق تر گونهام را نوازش کرد و اشکانم راه پیدا کرد
چقدر غمگین بود از او میرنجیدم و آخرم تنها کسی بود که برای خالی کردن بغض پناه میبردم..
دستایم دور گردناش حلقهکردم و چانهام را روی شانهاش گذاشتم و هق زدهام..
-مهران..من یتیم..
دستاش را نرم پشت کمرم کشید و زمزمه کرد:
هیس..
گره دستانم را محکم تر و او مرا بیشتر به خود فشرد، دستانش روی گیسهایم پیج و تاب میخورد..
احساس میکردم تمام وجودم خالی شده بود
-دیر میشه..
گره دستانم را باز کردم دلم نمیخواست به چشمانش نگاه کنم عجیب بود حس نفرت و عصبانیت در کنارش عجیب آرامش بود..
از روی پاهایاش بلند شدم و لباسهایم را برداشت و بدون نگاه به سمتش لب زدم:
میخوام لباسم و عوض کنم..
-عوض کن!
نگاهم را کشیدم بالا هنوز هم روی تخت نشسته بود و مرا نگاه میکرد، رمقی در وجودم نبود که بحث کنم!
پشت به او کردم و لباس هایم را تعویض کردم
لحظه آخری با صدای در فهمیدم که بیرون رفت…
آماده از اتاق زدم بیرون، روی مبل کنار پنجره نشسته بود و سیگار میکشید
صورت غرق فکرش درون دود سیگار کمرنگ بود..
-آمادهام!
سرش را بالا گرفت و به من خیره شد، سیگار در جا سیگاری کنارش خاموش کرد
خانه هنوز در همان آشفته بازار بود..
نایلون کنار غذا ها را برداشت و به سمتم آمد وگفت:
چندتا از این وسایلای آرایشی گرفتم برات بزن..
سلام پارت جدید ارسال شد
خیلی عالی مرسیی بابت پارت جدید
خواهش میکنم گلم❤️🔥🤗
مرسی گلم
به قولم عمل کردم گلم🥰
دختر خوب😘
🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺
خوب بود الماس جان😍💞
قربونت🤗❤️🔥
آخیی چقدر خوبن تکلیف خودم رو نمیدونم یه پارت از مهران بدم میاد یه پارت هم خوشم میاد😂
خود مهران دوقطبیه شماهارم اینطوری کرده🤦🏻♀️😂
وای خیلی قشنگه رمانتتتتت🤣🤩🤩🤩🤩
فردا هم پارت میزاری؟
واقعا مهران مودیه یه دقیقه میزنه دقیقه بعد بغل میکنه
مرسی گلم🥰
آره هر روز پارت میزارم
🤦🏻♀️😂
احساس میکنم زندگی می کنم با نوشتنت🥲
خوشحالم که خوشت میاد سوگلجانم🤗❤️🔥
الماس جان امروز پارت هست میشه لطفا ساعت پارت گذاری یه ساعت مشخص باشه ممنون عزیزم
آره عزیزم تازه ارسال شده هر روز پارت داریم ولی نمیتونم ساعت مشخص کنم چون بعضی روز ها پارت آماده ندارم باید تایپ کنم طول میکشه