رمان غرامت پارت 35
جای راننده جا گرفت و ماشین راه انداخت..
-اگه مهران بیاد..
فرمان را پیچآند و اخماش محکم تر شد..
-تا ساعت ۱ونیم نمیاد..
اشکانم شروع کرد به باریدن، نمیتوانستم هیچ جوره به ریاکتی که از مهران سر میزنه خوش بین باشم!
و البته دنباله این ری اکت که تو خونه ادامه پیدا میکنه..
-بیاپایین رسیدیم..
به زیر چشمانم دستی کشیدم و از ماشین پیاده شدم، عمو زودتر در خانه را باز کرد و من وارد شدم..
حتی بوی ریحآن هم نتوانست آن میزان استرسم را کم کند..
آرام قدم برمیداشتم ولی جآن و تنم به سرعت میجوشید
-دخترکم
نگاه جوشانم را بالا کشیدم، عزیز بود!
در ورودی در نشسته بود و با چشمهای اشکی نگاهم میکرد!
کمی قدمهایم را تند کردم شاید فقط اشک نیش زده در چشمان عزیز توانست مرا از استرسم بیرون بکشد..
آغوششاش را باز کرد و من در آغوش او فرو رفتم..
مثل همیشه گرم بود..
پر از محبت
دستی به گیسهای بیرون ریختهام کشید و به زبان ترکی قربان صدقهام رفت..
تنگ او را فشردم
-خوبیعزیز؟
دستی به کمرم کشید و نالان مرا از آغوشش بیرون کشید
-مگه مادر بدون تو و سجاد حالِ من خوبه؟
دستی به گونههای سفید پر از اشکاش کشیدم..
-عمو سجاد چطوره؟
چرا نمیپرسید از کجا آمدی؟حسن چه کرده؟چرا هیچکس وضعیت برزخی مرا درک نمیکرد!
بغض در گلویم گیر کرد..
عزیز چنگی به زانو دراز شدهاش زد
-هیچ فرقی نکرده مادر..
دوباره چنگی به زانویاش زد و گفت:
خدا لعنتت کنه هاشم، گفتم نکن مرد خدا خوش نمیاد هم خونا به جون هم بیفتن
مگه گوش داد؟بیا اینم نتیجهاش!
دستم را به کمرش رساندم نوازش کردم، کاش کسی بود که مرا نوازش میکرد یک ضمانت هم میداد که اینجا ماندگارم!
-بیا مادر جان نوهات آوردم!
عزیز نگاهی به قامت حسن انداخت و بعد نگاه به من دوخت، هنوز هم مردمکاش در دریایی از اشک شناور بود..
-شوهرت اجازه داد مادر؟
شوهرم؟!چه زود همه قبول کردند!
چشمانم غمگین شد و دستم را پس کشیدم،
چرا هیچکس نمیگوید چه شدی در این چند روز؟!
حسن عصبی نیم خیز شد و باصدای کنترل شدهای گفت:
اون خر هیچکی نیست که اجازه بده، همه چی تموم شد!
همین بس بود که دستان عزیز روی گونهاش بشیند و حاله کمرنگ قرمزی به جا بگذارد..
-خاک به سرم حسن، زن مردم برداشتی بدون اجازه کجا آوردی؟
من زنِمردم بودم یا نوه او؟
بغضم سر باز کرد و ردخشک اشکانم را تازه کرد!
بدون ایستادن برای شنیدن پاسخ عمو حسن وارد خانه شدم..
به اندازه کافی دلم شکسته بود!
خداروشکر کسی در خآنه نبود..
به سمت اتاقم رفتم
دستگیره را کشیدم و واردش شدم..
چشمانم روی وسایل اتاق نشست روی لبخندهای قاب شده من و سمیرا درون عکسها
به تختهایمان حتی آن دل نوشته های که نوشته بودیم!
در را پشت سرم را بستم تکیه دادم..
سمیرای بیوه شده در شهری دیگر دربه دری بود و من با لباس سیاه به خانه بخت رفتم و هرکه سعی دارد به نحوی با زندگیمام بازی کند!
همانجا زانوهایم را شُل کردم و نشستم..
دستانم را دور زانو هایم محکم کردم
در یک برزخ گیر کرده بودم…
نمی دانستم حالم چطورهاس؟
دلگیرم از عموحسن و عزیز؟
یا میترسم از مهران؟
دلم میخواست برگردم
کاش نمییامدم..
حتی فکر کردن به مهران بدنم را میلرزاند..
*
*
*
کمرم خشک شده بود، با درد به در چسباندم تا کمی دردش آرام تر شود..
هرکه در این حالت خواباش میبرد چنین عوارض دردناکی هم در پی داشت..
به سختی نیم خیز شدم، اتاق در یک سیاهی ترسناک فرو رفته بود
حتی پرده پنجره کشیده بود و روشنایی ماه رو دریغ کرده بود!
ماه؟!
چشمانم ریز شد و مغزم شروع به فعالیت کرد!
بیتوجه به دردم کمر راست کردم و به سمت پنجره رفتم
پرده را کنار زدم چشمان مبهوتم روی آسمان تیره نشست
ساعت چند بود؟
ترس به قلبم چنگی زد و لرزیدم!
مهران چه شد؟
آمد؟
حتمن آمده من نبودم..
دستانم لرزید و پرده را رها کردم و به سمت در خیز برداشتم و بازش کردم..
کمکم صداهای خانه به گوشم رسید
همهمه بود و صدای گریه ریز عزیزم آمد..
بیشتر گمان به قلبم نیش زد
پا تند کردم تا آن راهرویی نفس گیر را رد کنم
در چارچوب ایتدایی راهرو ایستادم
چشمان ترسیدهام در حاضران پذیرایی گذراندم..
مهتاب و عمو حسین
عمو حسن اخمو
عزیز و عمو مرتضی..
همه نگران و پریشان بودن
آب دهانم را به سختی قورت دادم
مهتاب متوجهام شد
-خوبی یامور؟
او در کنج خانه و در دور ترین فاصله از من بود همین جملهاش باعث شد همه نگاهها معطوف من شود..
از شدت ترس دانههای عرق بر پیشآنیم نشسته بود و نفسنفس میزدم..
حالم اصلا خوش نبود..
ساعت از ۱ونیم بعدظهر خیلی وقت است گذشته!!
ناچار دستم را به دیوار گرفتهام..
عمو مرتضی جلو آمد و بازویم را گرفت
-خوبی باباجان؟
حتی نگاه پر از خشم عمو حسن مرا از ترس مهران رها نکرد
-مهران عمو..
عمو مرتضی پلک برهم زد و گفت:
الان شوهرت میاد دنبالت
ترس در کنجکنج بدنم زبانه کشید..
لرز بدنم را عمو حسین دید و برخلاف حسن که رو برگرداند او آمد بازوی دیگرم را گرفت
-یامور میبرم تو حیاط
عمو مرتضی با تردید عمو حسینم را نگاهی کرد و گفت:
حسین خطب و خطای ازت سر نزنه، پسر قاسم اینبار افسار میکنه!
عمو حسین با اطمینان سر تکان داد، من ماندم در حرف عمو (اینبار افسار…) قلبم رفت و پاهایم شل شد که به موقع عمو استوارم نگه داشت
او امده بوده و من احمق خواب بودم..
اشک در چشمانم نیش زد
بدنم را به شانهاش چسباند و از ورودی خانه گذراندم
-عمو مهران اومده بودع؟
حرفی نزد و مرا روی تخت حیاط نشاند و خودش کمی عقب تر از من نشست تا تکیه گاهم باشد..
-آره
صدایاش آرام بود، بدون حواس هقهق کردهام
-چرا بیدارم نکردین؟
-اذیتت میکنه عموجآن؟
به پشت برگشتم و چشمان اشکیم در چشمان نم زدهاش نشست چقدر منتظر این حرف بودم!
بالاخره یادشآن آمد!
لبم لرزید و حرف برخلاف میلم بیرون جهید
-اگه رو اعصابش نرم نه!
چشم گرفتم که نبینم و چین و چروکی که بر صورتاش میشیند
صدای پر از بغص بود..
-عمو مهران اومد چی گفتین؟
دستاش را دورام گره کرد
-هرموقع خسته شدی و کم اوردی بیا یامور، نتونستی بیای فقط میخآد زنگ بزنی میبرمت ته دنیا که دست هیچکس بهت نرسه!
چشمانم را بالا کشیدم در چشمانش خیره شدم او ادامه داد:
همیشه یادت باشه اول که عموتم همیشه هر کاری جزئی داشتی حلاش می کنم دوما یامور تو پیش من اون بلیط طلایی که پیش بابات داشتی پیش من داری!
دست اش روی گونه اشک زده ام نشست..
-هرموقع اون بلیط و خرج کردی، میبرتت اون سر دنیا با تمام خطراش..
تو فقط زنگ بزن بگو عمو بلیط رو میخام خرج کنم، من بی ناموس باشم اگه چون و چرا کنم!
دستم روی دستاش نشست ..
-عمو هیچوقت تنهام نزار، همینجوری پشتم باش
سرش را جلو آورد و بوسهای پر از محبت روی پیشانیم کوبید و زمزمه کرد:
تو با رویا برام فرقی نداری!
مرا در آغوش کشید و آرام گریستم..
صدای کفشهای بعد جر وبحث عمو مرتضی و حسن مرا از هم جدا کرد
-عمو گفتم نمیزارم ببره
عمو مرتضی با عصبانیت به سمتاش برگشت
-تو غلط میکنی، بزرگترت منم!
-صبحی که اومد زن منو به زور برد بزرگتر اون نبودی!
زنِ من!
نمیدانم چرا فرو ریختم؟
او از سر دلتنگی یاغی نشده بود او از سر حرص به سراغم امده بود..
او فقط بخاطر تلافی با زندگی من بازی کرده بود..
-میخاستی به زبون خوش دخترشون میفرستادی خونه مادریاش..
عمو حسن دستاش را بالا برد تا چیزی بگه که در کوبیده شد و بعد صدای دایی مهران امد:
حاجمرتضی
عمو مرتضی قبل از روانه شدن به سمت در تهدید وار روبه عمو حسن گفت:
دست از پا خطا کنی خودت میدونی!
به سمت در رفت و بدنم یخ زد، از روبه رو شدن با او میترسیدم…
عمو حسین کمکم کرد که از تخت پایین بیآیم و خود پایین پرید
ترسیده لبم را به دهان گرفتم و ارام گفتم:
عمو میری از مهتاب چادرش و بگیری؟
چشمان مهربانش را به چشمانم دوخت و سری تکان داد و گفت:
همینجا وایستا تا بیارم..
صداهای عمو مرتضی و دایی نامفهموم میآمد و من پشت درختان گیلاس پنهان بودم و دیدی نداشتم..
حسن کفشهایاش را پوشید و بدون توجه به من به سمت در رفت
استرس بیشتر پریشآنم کرد
باصدای خش خش کفش های عمو حسین نگاهم را بالا کشیدم، چادر را به سمتم گرفت
تآی چادر را باز کردم و کشاش را انداختم
عمو حسین ابتدا و بعد من رفدم
چشمان سرد عسلیاش از دور هم شناخته میشد
پیراهن کرمی به تن داشت و شلوار پارچهای مشکی رنگی و موهایاش را پریشان روی صورتش ریخته بود
با نزدیک شدنمان داد و بیداد عمو حسن به گوش رسید
-یامور جایی نمیره..
او همانطور که به چارچوب در تکیه زده بود ماند و پوزخندش را عمیق تر کرد
عمو مرتضی بازوی حسن را محکم گرفت
حالا کنارشان بودیم عمو حسین سلامی داد
چشمان سردش روی من نشست
دانه های عرق پیشانیم یخ بست…
زیر لب سلام دادم
که دایی مهران به مهربانی پاسخ داد:
سلام دخترم، بیا دایی جان که بریم
قدم برداشتم که حسن بازویم را گرفت
-گفتم جایی نمیره، نامفهومه؟
خیرگی چشمانش را از من بر نمیداشت، تکیهاش را برداشت و چندقدمی جلو آمد..
-زن منه تو سگ کی باشی؟
همین کافی بود تا حسن یورش ببرد و پیراهنش در دست من چنگ شود و جلویاش عمو بایستد
-عمو بگو برن
خودش را کنترل میکرد، کنارم ایستاد
-یامور بیا بریم
صدایاش میخکوبم کرد، بالاخره نگاهم را به او سپردم..
درون چشمانش هر حسی خوانا بود..
مثل تهدید و رعب و وحشت
-برو خونه یامور
بازویم را فشرد و مرا کمی عقب هُل داد
عمو مرتضی میانجهگری کرد و مرا نجات داد..
-حسن برو خونه، یامور امشب میره خونه شوهرش!
حسن پوزخندی زد و گفت:
الان مگه قرار نبود فرشته رو بیارن، کو عمو؟
صدای سردش در گوشم پیچید:
فرشته امشب میمونه خونه مادرش، چون من مثل آدم اومدم دنبال خواهرم نه مثل تویع بی ناموس اومدی دزدکی بردیش!
حسن داغ کرد و داد زد:
ببند دهنتو حرومی، صبح که اگ خودم میبودم ت….نداشتی بیای باز الان برای من از دزدکی حرف میزنی..
اینبار او بود که حمله ور شد و سپرش شد داییاش..
هرچه بیشتر طول میکشید کشمکش ها زیاد تر میشد!
-من میخوام برم
لحظهای سکوت شد
پوزخند مهران عمیق شد
عصبانیت حسن به اوج رسید..
-تو غلط میکنی..
آب دهانم را قورت دادم که عمو مرتضی به موقع به سینه حسن زد و عمو حسینم دست گذاشت پشت کمرم و در گوشم زمزنه کرد:
هرکاری کنی من پشتتام، یادت باشه بلیط طلایی رو..
هُلم داد و قدم برداشتم
-یامور اگه امشب با این سگحرومی بری دیگه اسم من و خط بزنی!
مکث کرد و ایستادم ولی صاحب چشمان سرد یک قدم فاصله را پر کرد و پنجه دستانش را میان دستانم چفت کرد
-بریم!
به چشمهای سردش خیره شدم، در دو راهی سختی ماندم!
ماندن یا رفتن؟!
سلام بچهها این دوپارته در اصل بخاطر اینکه دیروز پارت نزاشتم😉🤝
نویسنده پارت نمیدی
سلام بچهها ببخشید گوشیام مشکلی براش پیش اومده بود مجبور شدم ببرمش که درستاش کنم و متاسفانه حافظهاش پاک شده و پارت آمادهام نداریم مجبورم فردا بنویسم
بخاطر تاخیر عذر میخام
سلام عزیزم،خدا ببخشه
فردا منتظر پارت هستیم😉
مرسی عزیزم که درک میکنی🥰
پارت جدید رو الان فرستادم
ممنون عالی بود
🤗❤️🔥
آخه یعنی چییی یامورو چرا تو این شرایط میزارننن
تو بودی چیکار میکردی؟
بستگی به حسی که به طرفم دارم داره
اگه دوستش داشته باشم میرم و اکه دیدم رابطه به جایی نمیرسه خب خانوادم رو انتخاب میکردم
البته صددرصد نمیشه نظر داد باید تو شرایط قرار گرفت
عالی بود❤
منتظرم ببینم یامور چی کار میکنه؟
گیر یه مشت دیوانه افتاده این دختر
وای چه بلبشویی شد مطمئنا حسن از سر کینه و حرص دادن مهران یامور رو آورده و این وسط هیچکس به فکر این دختر بیچاره نیست این عمو اصلا نمیگه که به خاطر خودش برادرزادهاش تن به این ازدواج داده چرا میخواد زندگیشو براش سختتر کنه واقعا این دختر حقشه که یه زندگی آروم داشته باشه این وسط دلم روشنه که عمو حسین هست تا حداقل یامور بیش از حد احساس تنهایی نکنه
مهرانم اگه کاری بهش نداشته باشند سرش تو لاک خودشه حالا با این اوضاع مگه میشه آرومش کرد.
ممنون زهرا جان از این رمان بسیار زیبا و پرمفهومت قلمت مانا🙌🏻
چرا همه شون به نحوی مهران منو اذیت میکنن🥺🥺
الهی حسن بمیره راحت شیم🤣🤣🔪🔪
سلام چرا پارت نمیدی نویسنده قرار بود بعد از کنکور بیشتر بشه کمترش کردی
تورو خدا پارت بده لطفا 🥺