رمان غرامت پارت 39
قطرات آب که بر سر شانهام کوبیده میشد و جایشان میسوخت
هرچه بیشتر آب بر روی تنم ریخته میشد، ضعف بر قّوتم چیرهتر..
دست کم توانم روی دستانش که سعی داشت شانههایم را ماساژ دهد گذاشتم و کم رمق نالیدم:
بسه، دیگه نمیتونم وایستم..
دستی که دور کمرم گره بود را محکم تر کرد و آب را بست..
بخاطر سردی آب تا حدودی خون ریزیام ایستاده بود ولی دل درد امانم را بریده..
دستاش از دور کمرم به زیر کتفهایم رساند و گفت:
میتونی یع چن مین وایستی برم حوله بیارم؟؟
با وجود دست تنومندش زیر کتقم پاهایم یاری نمیکند چه بسا که اصلا نباشد..
باهمان صدای نالانم دوباره زمزمه کردم:
نمیتونم..
نفس کلافهای کشید و گفت:
نمیتونم لخت ببرمت تو اتاق، بدتر میشی..
-بزار بشینم..
کلافهتری سری تکآن داد که تارهای نمخوردهاش به گونهام چسبید..
-بَده برات بشینی
هرچه او بیشتر مردد بود در رفتن من بیشتر احساس گرما در شکمم خون ریزی دوباره میکردم
-زود باش مهران، الان دوباره میآد..
“گندتبزنن” را آرام پراند و مرا به سمت خروجی حمام بُرد..
هنگام بیرون آمدن سعی در آن داشت که چندقدمی جلوتر حرکت کند تا زودتر حوله را به دورم بپیچاند..
حوله خودش که کنار اتاق مچاله شده بود را چنگ زد که نگاه عصبیاش روی صورتم نشست..
-این چرا خیسه یامور؟
سوال مسخرهاش بیشتر حالم را دگرگون کرد،
-تویع احمق صبح با این حوله دمدمای صبح گشتی که الان مثل بید میلرزی!!!
مانند مادر های توبیخ گر بازویم را فشرد و حوله را به سرجای اولش برگرداند
-حوله خودت کجاست؟
پیچ درد دوباره دور نافم پیچید و مایعی داغی هجوم آورد، که از شدت درد خم شدم
نگران دستش را روی کمرم گذاشت
-چیشد؟؟
آنقدر درداش زیاد بود که فکام روی هم افتاده بود و سخت در رقابت بود..
از بین دندان های کلید شدهام نالیدم:
یک لباس زیر و نوار بیارر
مرا به عقب هُول داد و روی تخت نشاند، آنقدر درد در وجودم قدرت نمایی میکرد که نای فکر کردن به تخت کثیف شده نمیکردم..
-بگیر بپوش
جلوی پاهایم نشست، توقع نداشتم چنین کاری بکند
در یک روز من و مهران تمام خط قرمز هایمان را رد کردیم و در منطقه خودمانی شدن بودیم..
لباسهایم را یکییکی با کمکاش تن زدم و او با حولهام که در چمدانم بود موهایم را خشک میکرد..
-کمرم درد میکنه میخوام دراز بکشم..
موهایم را از میان حوله در آورد و با نگاهی به پشت سرم گفت:
تخت کثیف شده برو تو پذیرایی روی مبل بخواب..
گیره موهایم را زد و دست دور کمرم انداخت و مرا به پذیرایی برد و روی مبل نشآند
-مسکن خوردی؟
گلوی سوزناکم را صاف کردم و گفتم:
نه
به سمت آشپزخآنه رفت و من به دسته مبل تکیه زدم و پاهایم را دراز کردهام
درد هنوز در وجودم خآنه کردهبود!!
-بگیر
سرم را بلند کردم، چهرهاش هنوز هم پر از اخم بود
مانند طلبکار ها..
در دلم پوزخندی به صورتش زدم حال و روزم به خاطر او بود!!!
قرص را درون دهانم گذاشتم و لیوان را به لبانم چسبآندم..
لیوان را از دستانم گرفت و به سمت آشپزخانه رفت، خسته تر از ان بودم که نگاهم تعقیبش کند
شبی خیلی خستهکنند و صبحی غمگین و پر از درد داشتم
بدنم تقاضای یک خواب بدون مهران میکرد
سرم را روی دسته خشک مبل گذاشتم و پلک برهم بستم..
ناگهان هیاهوی درون شکمام خوابید و داغی پلکهایم بیشتر شد و هوشیاریم پایین تر
زیاد طول نکشید که دوباره دردهایم از سر گرفته شد ولی چشمان خواب آلودم بنای خستگی را گذاشته بود……
*
*
*
******
مالک از اتاق بیرون آمد و به مهران پریشآن خیره شد..
-سرماخورده، برای همون تباش بالاست!
مهران از روی مبل بلند شد و دستانش را درون جیب های شلوارم اسلشش کرد و با چهره پریشانش لب زد:
الان چطوره؟
مالک همانطور که آستین های پیراهن آراسته سفیداش تآ میزد نگاه از مهران گرفت و زمزمه کرد:
سُرمش تموم بشه، خوب میشه!
زیر چشمی آخرین تای آستینش را میدهد و به مهرآن خیره میشود
دستهایاش را میان تارهای موهایاش میکشد و فکاش سخت میشود
-قولت و زیر پا گذاشتی!!
به ضرب سرش بلند میشود و نگاه کلافهاش روی صورت خونسرد مالک میشیند،
توقع نداشت با حالِ بد دخترک هنوز هم برادرش توقع اجابت قولاش را داشته باشد!
نگاه کلافهاش را از مالک میگیرد و بیشتر موهایاش را به چنگ میگیرد
-مگه به حسن زنگ نزدی؟
دستانش را درون جیب شلوارش میکند، و خونسردانه برادر آشفتهاش را زیر نظر میگیرد
هیچ از این وضعیت مهران رضایت ندارد
مخصوصا حالِ صحبش
مغموم
سرخورده
پشیمان
سعی می کند نگاه سنگیناش را از مهران برندارد، همیشه همانطور بود سعی میکرد جِدیت حرفهای اش را با نگاهش بفهماند!
-من زنگ زدم نه تو!
قرار بود صبح بری محله نه نزار پاشی بیای خونه من بگی مالک فِلان کردم تو خوش خبری شو بده به حسن!!
نگاه عسلی رنگ براق مهران درون چشمانش میشیند، مُشت شدن دستآنش را درون جیب های اسلشاش میبیند..
-یکی دوتا کردم باخودم دیدم هرچی دختر اونا باشه ناموسِ حسن، زنِ منه!
نمیگن مهران بیغیرت چرا بعد اون خبر ولش نکرده..
قدمی برمیدارد و میان حرفهای مهران میپرد، خوب او را میشناسد از کارش پشیمان نیست و دلیل میاورد!!
-خوب ولش میکردی!
سکوت بین دو برادر حکم فرما میشود، نگاه تیز مهران میان دوچشمان آرام مالک میشیند و تند میشود:
همون روز اولم که برام دل سوزوندی، گفتم مالک بگیرمش دیگه ولش نمیکنم!!
بالاخره رنگ خونسرد تیلههای شب رنگ مالک پر از تلاطم میشود و میغُرد:
بعدش غلط کردی اون قول به من دادی!!
با صدای داد برادرش او هم تندتر میشود هرچه بیشتر کوتآه میآمد مالک بیشتر او را میکوبآند
-من اونجا خیلی بی غیرت بودم که قول دادم به داداش خوش غیرتم که بعد از رابطه با زنم مثل هرزهها شیپور بردارم بگم زنم بکارت نداشته لاالله.. هرزه بوده!!
من اونجا اُفت غیرت داشتم تو چیکار شده بودی هاان؟که الان واستادی جلوم میگی چرا عمل نکردی به قولت؟؟
مالک هم مانند او افسار پاره کرد و داد کشید:
الان یادت افتاده غیرت؟؟
برا دختر علی مفنگی غیرت برت داشته ها؟
برا داداش مردهات و بابات چی غیرت نداری؟؟
مهران دستانش را به موهایاش کشید و نزدیک مالک ایستاد، هر دو نفس نفس زنان مقابل هم دوئل میکردند!!
مهران صدایاش پایین آورد و با فک منقبض غُرید:
دِ لعنتی برا من حرف از غیرت نزن، فک کردی من از گوه کاریات خبر ندارم؟
بابام و حسن کشت به چشم خودم دیدم
میثاق و که لعنتی سجاد نکشته!!
تویع بی غیرت او فیلم دوربینا رو پاک کردی توو که تخم نداشتی قاتل اصلی داداشت به صلابه بکشی تو…
مالک رُخ می کشد و یقه تیشرت مهران را در دستاش مچاله میکند و به سمت خودش میکشد و با تُن صدای مهران میگوید:
د اخه بُزدل اگه من این کار و نمیکردم که دستات به همچین لقمه چربی(دستاش را به اتاق که یامور در ان خوابیده اشاره میکند) نمیرسید و هنوزم زیر خواهر بیوه رضا بودی بدبخت، تور نمیزدمت که رضا دل و دزد و خواهرش تو رو صیغه کرده بودن!
مهران سکوت کرد ولی چشمانش هنوز برافروخته بود، مالک بیشتر یقهاش را فشرد و ادامه داد:
مگه تو نمیخواستی حسن و مجازات کنی؟هاان؟کی میومد به حرف تویع الف بچه بکنه بگه حرف حق مهران میگه قاسم و حسن با آجر کشته هان؟من بودم که این شرایط جور کردم که با خون میثاق انتقامت بگیری!!!
یقهاش را از میان دستان مالک کشید و گفت:
این لقمه چربی که میگی هیچ ربطی به اینا نداره،
تو بگو بیا حسن ریز ریز کن نوکرتم هستم ولی اینکه برم هرزگی برا زنم درست کنم نیستم!!
مالک دستی به چآنهاش کشید و سعی کرد که آرام باشد و گفت:
اون ناموس حسنه، حسن جونش به این وصله دیگه نمیتونست سرش تو محله بلند کنه!
میرفت گم میشد دیگه نمیدیدیمش اونموقع هر بلایی سرش میاوردیم هیچکی خبر دار نمیشد توعم این حس..
قبل از اتمام حرفاش مهران حرف به میآن میاورد:
گفتم نمیتونم، من جوری دیگه بلدم جونشو بجزونم که حسن آبشع نگران نبآش!
مالک نفس کلافهای میکشد و میگوید:
اینم از تو بعید میدونم
(سخننویسنده:
قاسم و هاشم برادرند که سر دلایلی باهم به مشکل برمیخورند و دعوا میکنند که قاسم بخاطر ضربه آجر میمره و هاشم قتل شو به گردن میگیره و به زندان میره وبعد چهارسال سکته میکنه و میمره
ولی مهران پسر قاسم دیده که آجری که به سر پدرش خورده رو حسن پسرعموش زده
قاسم یه پسر داره و دو دختر
مهران و میثاق و مالک/مریم و فرشته
هاشم سه پسر داره و یک دختر
حسین و حسن و سجاد/سمیرا
اینم یک خلاصه که بیشتر متوجه بشین)
بچهها بعضی از دوستان خواننده رمانم به خودم اطلاع داده بودند که رابطع مهران و حسن و نمیدونند برای همون من این خلاصه رو پایین گذاشتم لطفا هرکی تو این مورد گیجه بگه!
و تو خلاصه بالا یک اشتباه تایپی قسمت قاسمه که *سهپسر داره نه یه پسر!
سلام دوستای قشنگم
بازم تاخیر داشتم عذرخواهم مشکلاتی داشتم هنوزم ادامه داره
پارت جدید ارسال شد
و اینکه دوستان کامنت گذاشتن که علی پسر کیه باید عرض کنم که من یادم رفته وگرنه علی هم پسره هاشمه پدر یامور
یکم گیج شدم
ولی خوبه حداقل مهران اونقدر بی غیرت نشده همچین غلطی کنه
سلام عزیزم، کجاش و گیج شدی؟
نه نه گیج نشدم
دیشب خوابم میومده احتمالا 🥲😂
آخ لیلا بیا ببین این مالک که سنگشو به سینه میزدی چه کثافتیه😡😡😡😡
دستم بهش برسه کشتمش😁
#مهران کراش ابدی😁🤣
خبیثا چرا بدش کردین😟🤒
خدا نکشتت الماس انقدر قلمت قوی و طبیعیه که واقعا احساس کردم دارم پریود میشم🤧
خودش بدع لیلا جون🥲
مرسی قشنگم
واااییی لیلا مردم از خنده🤣🤣
تازه میفمین دیگه😂😂😂
مهرانم همچین تحفهای نیس ولی خوووب
از همه شخصیت ها مهران رو بیشتر دوست دارم
بقیه همه شون چندش و رو مخن😁🤣🤦♀️
من خودم حسین و دوس دارم🫤😂
حسین که ماهه…مهرانم اگه بقیه بزارن آدم میشه…خاک تو سرم کنند که با وجود چهره واقعی مالک هنوز دوستش دارم کثافت لعنتیی🤒
کلا بیطرفه، به منافعاش فکر نمیکنه🥲
مهران تا خودش نخاد نمیتونه آدم بشه
فقط زهرا یه چیزی ببین از اول داستان شخصیت مالک رو چه جوری خلق کردی که من دست از کراشم برنداشتم😂🤣
بترکی🤢
سوپرایزتون کردم😂
دس برندار از کراشت شاید دیدی زدم پس کلش خوب شد🫠😂
اینه سورپرایزت خورد تو برجکم که
یه سورپرایزی من نشونتون بدم فکرشو هم نکنین
تهدید نکننن😂😂
من که امیدی به خوب شدن مهران ندارم😂🤣🤦♀️
تو یکی حرف نزن🤧😭
خودمم ندارم🤣
ستی یه دیقه بیا پی وی😂
خیلی این مالک بی وجدانه
و بدتر از اون میدونی چیه اینکه یامور بیگناه داره همه این عذابا رو میچشه😞
اصلا این سجاد کو هنوز بیمارستانه؟
آره تو کماست
بچه ها من سعی میکنم هیچ موضوعی تو رمان فراموش نکنم یجوری از همه حرف میزنم بازم اگر متوجه نشدین تو قسمت کامنتا بپرسید
حال سجادم موقعی که حسن یامور برد خونه ماددبزرگش، از مادربزرگش پرسید
آره عزیزم خوندم اون قسمت رو ولی به نظرم بهوش بیاد بهتره🙄
ببینم چی میشه😂
قول میدم اگه بهوش اومد اجزا صورتش هرچی تو میخای بزارم😂
خدایی ای من به قربون این فروتنیت بشم😍🤗
ببین بزار از الان بگم چه جوری قیافشو مجسم کنی موهای لخت قهوهای تیره که تیکه تکیه مدل داده شده….بینی متوسط و قلمی مثل این مانکنای ایتالیایی….چشمای گیرای طوسی با یه تهریش که جذابترش میکنه…قد و هیکل هم ورزشکاری…پوستم سفید… فقط کیف کردین چی ساختم من هلوییه واسه خودش…
ولی چون از کما در بیاد فکر نکنم با همچین قیافهای بخواین مواجه بشین یه چند تا زخم رو ابرو و زیر چشمش بزار که چهرهاش خشن و جذابتر شه
جوون چه بشع این سجاااد
ولی لیلا با این قیافه بکشمش چیکارم میکنی🤣
تو غلط میکنی سجاد دیگه بیچاره چیکار کرده مگه🤒🤢🤕
بیاد خاطرخواه زیاد پیدا میکنه😂
هعی💔🥲
عالی بود 👏
مالک میکشمتتت⚔⚔⚔⚔⚔⚔
مرسی قشنگم💋🙂
جدید پیدا شدی؟یا از قدیمی هایی اسمت عوض شده؟
لیکاوام با اسم خودم اکانت زدم دیگه با این میام😁
اهان با خدم گفدم این دخدرع چیشددد
چ اسم باحالی دارییی
معنیش چیمیشه؟
تمیزی و پاکی و زیبایی
ممنون❤
بابا این لیکاوا خودمونه دیگه اسم واقعیش تانسوئه
البته من شک دارم🤔
لیلا بعد اون ماجراها به همه شک داری به جز فرد مشکوک😁
بدبین شدم رفت
ولی دور از شوخی با نازی حرف زدم دروغی در کار نیست بابا
بهش بگو بیاد یه سر سایت
میگم لیلا اینجا نمیشه چت روم زد؟ مثل رماندونی ؟
نه فکر نکنم چنین ویژگی نداره
با نازی که حرف زدم انگاری شوهرش بدجور از دستش شاکی بود فعلا گفته رمان نخونی واسه خودت بهتره
بچهها نمیدونم رمان آرمینا رو خوندین یا نه ولی من به شدت روی کاراکتر دانی کراش بودم
ولی نویسنده هوف حرصم در میاد اصلا بهش فکر میکنم همش سعی داشت اونو خراب کنه اَه الماسی تو اینجوری نباش مالکی چه هیزم تری بهت فروخته هان😞
تو مث منی بجای اینکه رو شخصیت اصلی کراش بزنی رو فرعیا میزنی😂😂
رمان داروغه رو خوندی من رو آرمین کراش بودم این نویسنده ام ازش دیو ساخته بود😂😂
کلا من بیشتر سمت اونی میرم که دختر داستان دوستش نداره البته همش نه ولی تو این رمان آرمینا پسره یکم ناخلف بود ماکان هم عاشق آرمینا بود و به شدت مثبت بود بعد من رو دانی کراش زده بودم انتظار داشتم نویسنده کاری کنه که آرمینا اونو سر به راه کنه ولی نشد که نشد رفت با ماکان اَه🤧
پس علی پسر کیه
یک سوال ، نویسنده جونم !
مگه هاشم چهار تا پسر نداره ؟؟ یعنی علی پسرش نیست !!!
این پارتت عالی بود ، مرسی❤🌹
چرا پارت نمیذاری
باز کجا رفتی الماسی چرا پارت نمیدی