رمان فرفری پارت 25
_سلام خانم حالت خوبه
_ممنون خوبم ببخشید باعث زحمت شدم
_زحمتی نیست خودم خواستم،اون چیه دستت؟
به دستم نگاه کردم دیدم لقمه هایی که علی داده رو میگه
_لقمه داداشم داده ولی من اشتها ندارم
_خب پس بده من که صبحانه نخوردم حسابی گشنمه
یکیش رو در آوردم دادم دستش
گرفتم لقمه به اون بزرگی رو تو سه تا گاز خورد
منم با دهن باز نگاه میکردم
حالا من بودم نصفشم نمیتونستم بخورم
دیدم قیافش یه جوریه انگار هنوز سیر نشده اون یکی رو هم دادم دستش
اونم سریع خورد
_دستت درد نکنه خیلی خوشمزه بود
راستی علی چند سالشه
_علی ۸سالش هست
_خوبه خدا حفظش کنه خیلی لقمه خوبی درست کرده بود یادم باشه برگشتنی یه کادو خوب براش بگیرم
_نه لازم نیست ممنون
_میخرم رو حرفم حرف نزن
دیگه حرفی نزدم رسیدیم پاسگاه نزدیک
رفتیم برای شکایت دوساعتی معطل شدیم
کاراکه تموم شد فهمیدم اون طرف که اسمش اکبرهستش از بابا مدرک داره
اونم شکایت کرده پس قراره بابا هم بازداشت بشه
اگه نتونه پول بده که خب نداره بده
با حال بد سوار ماشین شدیم
تو راه برگشت آقا یه توپ فوتبال برای علی خرید این دفعه تا جلوی در اومد دیدم اونم پیاده شد
_میخوام توپ علی رو بدم
_باشه بفرمایید
کلید انداختم باز کردم درو یه یا الله گفتم رفتم داخل
دیدم علی تو حیاط تنها تا مارو دید بلند شد اومد جلو سلام داد
_آجی ایشون کیه
_بزار خودمو معرفی کنم اسمم آرشاویر هست تو هم علی هستی درسته؟
_بله خوش اومدین
_میای یه دست فوتبال بزنیم ببینم آبجیت راست میگفت که تو فوتبالت خوبه
هرکی بیشتر گل بزنه جایزه این توپ مال اونه
_باشه قبول
بعدرفت کتونی بپوشه آقا یه چشمک زد رفت بازی
فهمیدم خواسته اینجوری توپو بهش بده که داداشم ناراحت نشه
اونا که شروع کردن منم رفتم چایی بیارم
خوبه که امروز آقا اومد خیلی بهتر شد یکم حال وهوای خونه عوض شد
چایی گذاشتم ببرم حیاط که آقا در زد یا الله گفت
درو باز کردم اومد داخل
خوبه مامان اینا سر بساط نبودن اومد داخل یه سلام داد
به بابا دست داد ومشغول احوال پرسی شد
رفتن نشستن خوبه که بابا آبرو داری کرد
چایی رو برد سمت حال خونه تعارف کردم
نشستم یکم که آقا نشست بعد رو به بابا گفت
_اگه میشه بیایید بریم بیرون یکم با شما صحبت دارم
بعد بلند شدن رفتن حیاط از فضولی رفتم گوشه ی پرده رو دادم کنار
دیدم بابا سرش پایینه داره گوش میده
نفهمیدم چی میگن یکم طولانی شد بعد آقا یه دست رو شونه بابا زد
بلند خداحافظی کرد بره که رفتم بیرون برای بدرقه
بابا رفت داخل منم پشت آقا رفتم دم در
فضولی نزاشت ساکت باشم
_آقا به بابا چی گفتین؟
_برو بچه انقدر فضول نباش حرف بزرگونه بود
لبام آویزون شد خداحافظی کردم رفت سوار ماشین شد
رفت منم درو بستم برگشتم داخل
دیدم بابا خیلی آروم با مامان پچ پچ میکنه
دیگه خیلی کک فضولی داشت فعال میشد
وووی میخاره برم ناهار بزارم حواسم پرت بشه
ناهار آماده شد سفره انداختم اومدن سر سفره
خیلی بیصدا نشستن دیگه کم کم داشتم قاطی میکردم اینا چشونه
بعد از ناهار خونه رو تمیز کردم رفتم اتاقم
باز تنها شدم وفکرم درگیر شد یه آهنگ از گوشیم گذاشتم
که شاد بود بلند شدم شروع کردم شلنگ تخته انداختن که فکرم منحرف بشه
یه دفعه وسط رقص زیبام علی هم اومد
پرید وسط میلرزوند واز من بدتر لنگاش هرکدوم یه وری میرفت
انقدر بالا پایین پریدیم که داد بابا در اومد از ترس کتک سریع ساکت شدیم
رفتیم دراز کشیدیم اوووف چقدر عرق کردم
بوی گوه گرفتم با همون حس خوب بلند شدم
لباس برداشتم برم حمام