رمان فرفری پارت20
به هوش بودم ولی از خجالت چشمام رو باز نمیکردم
آقا بعد از این که دید افتادم سریع اومد سراغم
چندبار صدام کرد ولی جواب ندادم
اونم بغلم کرد آورد داخل اتاق
بعد شنیدم با کسی تلفنی حرف زد و گفت دکتر بیاره
نمیخواستم دردسر بشم پس باچشم بسته فقط گفتم
_خوبم آقا احتیاج به دکتر نیست
آقا باشنیدن صدام به فرد پشت خط گفت فعلا دست نگهدار
بعد قطع کرد اومد کنارم
_خانم رضایی خوبین مطمعن باشم
اروم چشم باز کردم دیدم با چشمای نگران کنارم رو تخت نشسته
خیلی خجالت کشیدم ومعذب شدم
سعی کردم بلند بشم بشینم که آقا نزاشت
_بلندنشو بخواب فشارت افتاده بود
_خوبم اینجوری معذبم
_پس بزار بالش بزارم پشتت تکیه بده
بعد اروم نشستم بالش گذاشت پشتم
خواست تکیه بدم بعد رفت بیرون
تنها شدم وفکروخیال اومد سراغم
از نگرانی آقا تو قلبم کارخونه قند آب کنی راه افتاد
ولی بعدش یاد حرفای آخر محمد افتادم ولبام آویزون شد
الان آقا فهمیده من چه زندگی داشتم دیگه جایی اینجا ندارم
بلند شدم اروم خودم برم قبل از اینکه بیاد اخراجم کنه
باسرگیجه کمی که داشتم رفتم سمت در اتاق
خارج شدم داشتم میرفتم سمت در خونه که برم
یه دفعه آقا از آشپزخونه اومد با عجله با لیوان تو دستش داشت میرفت سمت اتاق که منو دید
_کجا میری حالت خوب نیست بیا بیا
بشین رو مبل این آبمیوه رو بخور کارت دارم باید حرف بزنیم
آب دهنمو قورت دادم وبا ترس رفتم سمت مبل
نشستم آبمیوه رو داد دستم شروع کردم به خوردن
ولی ترس حرفایی که قرار بود بشنوم نمیزاشت مزه ای حس کنم
نصف آبمیوه رو که خوردم لیوان رو گذاشتم روی میز
بعد از استرس انگشتای دستمو بهم گره زدم منتظر شدم ببینم چی میگه
یکم رو صورتم زوم کرد بعد گلوش رو صاف کرد وگفت
_محمد رو میشناسی؟
_بله قبلا همسایه بودیم
_فقط همین؟
کاش بیشتر نمیپرسید
_راستش خواستگارم بود البته به خواست مادرش
به لحظه دیدم آقا اخم شدید کرد
بعد عصبانی شد ودستشو مشت کرد وفشار میداد
به حدی که انگشتاش سفید شدن
چرا عصبانی شد؟
_خب بعد چیشد؟منظورم خواستگاری بود ردش کردی
_اره تفاهم نداشتیم بعدش هم از محله رفتن
تا چند وقت پیش که اومد اینجا مدارکی برای شما بیاره ندیدمش
_اون موقع که اذیتت نکرد؟
_نه آقا
_خوبه ،خب میرسیم به حرفای داخل حیاط که موقع رفتن گفت منظورش چی بود؟
تا اینچ گفت بغضم ترکید اشکام ریخت
_بخدا من نمیخوام از خونه ی شمادزدی کنم
_چرا گریه میکنی من فقط سوال پرسیدم
بعد هم از جعبه روی میز یه دستمال داد
دستم صورتمو پاک کردم
یکم صبر کرد بعد
_ببینید خانم رضایی من حرفاشو باور نکردم
مادرم خیلی به شما اعتماد داره پس منم اعتماد میکنم
بقیش دیگه با شما که چطور این اعتماد رو حفظ کنید
_ممنون آقا قول میدم نا امیدتون نکنم
بعد بلند شدم خداحافظی کردم از خونه زدم بیرون
تصمیم گرفتم کمی پیاده روی کنم
هندزفری از کیفم در آوردم وصل کردم به گوشی آهنگ پلی کردم و راه افتادم
اشکام شرشر از چشمام میریخت خیلی حالم خراب بود
محمد رو دورسته عاشقش نبودم ولی دوستش داشتم یه علاقه چندساله
بیچاره فرشته🥲💔