نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان فرفری

رمان فرفری پارت27

4
(78)

چند ایستگاه بعد رسیدم رفتم پایین

یکمم پیاده روی کردم تا رسیدم

درو باز کردم رفتم داخل بلند سلام دادم

دیدم خانم از اتاق اومد

_سلام گل دختر بیا ببینم دوروزه ندیدمت دلتنگت شدم

بعد بغلم کرد ازش که جدا شدم باهم رفتیم آشپزخونه

چون یکم زود اومدم عسل هم خونه بود

چایی گذاشتم خانم نشست پشت میز من رفتم عسل رو بیدار کنم

دررو باز کردم دیدم عین فرشته ها خوابیده

رفتم پیشش چندتا بوس ابدار از لپش کردم بیدارشد

_شلام خاله دلم برات کوشولو شده بود(سلام خاله دلم برات کوچولو شده بود)

_سلام عزیزم منم همین طور قربون صورت ناز نشستت بشم پاشو ببرمت صبحانه

لباسشو عوض کردم بردم آشپزخونه صبحانه دادم خورد

بعد وسایل مهد رو آماده کردم همون موقع سرویس اومد زنگ رو زد

خواستم ببرمش بیرون که

_وایسا خودم ببرم

برگشتم دیدم آقاس تیپ بیرون زده

_سلام صبح بخیر آقا چشم فقط شما صبحانه نخوردین که

_علیک سلام صبح شماهم بخیر نمیخورم عجله دارم

دست عسل رو گرفت ببره بیرون سریع پریدم آشپزخونه

چند تا لقمه بزرگ گرفتم بزارم پلاستیک برای آقا

تا سر بلند کردم ببرم دیدم خانم داره با لبخند نگاهم میکنه

از خجالت چنان قرمز شدم که با گوجه رو میز یکی شدم

پلاستیک رو برداشتم سریع غیب شدم

رفتم حیاط دیدم آقا داره ماشین روشن میکنه

سریع رفتم سمتش که منو دید شیشه رو داد پایین

پلاستیک رو گرفتم سمتشون

_چیه ؟

_لقمه تو راه بخورین

_ممنون زحمت نمیکشیدی یه چی شرکت میخوردم

_زحمتی نیست

پلاستیک رو گرفت بعد یه جوری نگاهم کرد که قلبم یه جوری شد

خداحافظی کردم برگشتم خونه آقا هم رفت

ناهار گذاشتم رفتم با عسل بازی کردم

انقدر بلند بلند حرف زدیم وخندیدیم که خانم هم اومد تو بازی

کلی خوشگذرانی کردیم ناهار خوردیم

بعد عصرونه آماده کردم

عسل آهنگ گذاشت وشروع کرد به رقصیدن

اومد دست منم کشید برد وسط حسابی داشتیم

میرقصیدیم واصلا حواسمون به اطراف نبود

خانم هم دست میزد داشتم میچرخیدم که نگاهم افتاد به در خونه

دیدم آقا دست به سینه با لبخند نگاهش به ماست یه دفعه استپ کردم عسل هنوز داشت میچرخید

سرش گیج رفت محکم خورد به من افتادیم زمین

همون لحظه آقا یه دفعه خواست با سرعت بیاد سمت ما که دید خوبیم وایساد

ما دیگه از خنده رو به غش کردن بودیم

به سختی بلند شدیم

منم بعد از سلام کردن رفتم چایی وکیک آوردم براش

شام هم قیمه بار گذاشتم برنج هم خیس کردم چون داشت هوارو به تاریکی میرفت

خانم گفت خودش برنج رو میزاره من برم که فردا هم زود بیام

چون پنجشنبه هست ولاله خانم میاد

آماده شدم اسنپ گرفتم ونزاشتم آقا ببره آخه خسته بود

رسیدم خونه دیدم علی تنهاس

پرسیدم بابا اینا کجان ؟

_نمیدونم از ساعت۴:۳۰رفتن بیرون کلی هم تیپ زدن

چی تیپ زدن این همه ساعته بیرون چیکار میکنن

رفتم شام یکم پیاز سرخ کردم سیب زمینی هم نگینی کردم

با ادویه ونمک اضافه کردم یکمم آب ریختم گذاشتم کم کم بپزه

لباسام رو عوض کردم نشستم کنار علی به ماشین بازی

ساعت دیگه داشت ۹میشد که بابا اینا اومدن

وقتی دیدمشون دهنم اندازه سه متر باز شد

اَبروهام رفت چسبید به سقف

یا خدا اینا چرا اینجوری شدن چه تیپ زدن خبریه

نکنه باز میخوان منو بدبخت کنن

_سلام خوبین کجا بودین ؟

_سلام اره جای بدی نبودیم با بابات یکم رفتیم بیرون خیلی وقته جایی نرفته بودیم

نوچ بدتر شد شکم بیشتر شد

ولی چیزی نگفتم بعدا لو میرن

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا : 78

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Fereshteh Gh

زندگیم از کجا شروع شد؟ شاید از وقت به دنیا اومدن ،شاید ازبعداز رفتن به مدرسه،یا شاید بعداز ازدواج،شاید وقتی مادر شدم
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
1 سال قبل

عالی بود
یه حسی بهم میگه فرشته با اون اقا ازدواج میکنه😉🤣

دکمه بازگشت به بالا
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x