رمان فرفری پارت27
چند ایستگاه بعد رسیدم رفتم پایین
یکمم پیاده روی کردم تا رسیدم
درو باز کردم رفتم داخل بلند سلام دادم
دیدم خانم از اتاق اومد
_سلام گل دختر بیا ببینم دوروزه ندیدمت دلتنگت شدم
بعد بغلم کرد ازش که جدا شدم باهم رفتیم آشپزخونه
چون یکم زود اومدم عسل هم خونه بود
چایی گذاشتم خانم نشست پشت میز من رفتم عسل رو بیدار کنم
دررو باز کردم دیدم عین فرشته ها خوابیده
رفتم پیشش چندتا بوس ابدار از لپش کردم بیدارشد
_شلام خاله دلم برات کوشولو شده بود(سلام خاله دلم برات کوچولو شده بود)
_سلام عزیزم منم همین طور قربون صورت ناز نشستت بشم پاشو ببرمت صبحانه
لباسشو عوض کردم بردم آشپزخونه صبحانه دادم خورد
بعد وسایل مهد رو آماده کردم همون موقع سرویس اومد زنگ رو زد
خواستم ببرمش بیرون که
_وایسا خودم ببرم
برگشتم دیدم آقاس تیپ بیرون زده
_سلام صبح بخیر آقا چشم فقط شما صبحانه نخوردین که
_علیک سلام صبح شماهم بخیر نمیخورم عجله دارم
دست عسل رو گرفت ببره بیرون سریع پریدم آشپزخونه
چند تا لقمه بزرگ گرفتم بزارم پلاستیک برای آقا
تا سر بلند کردم ببرم دیدم خانم داره با لبخند نگاهم میکنه
از خجالت چنان قرمز شدم که با گوجه رو میز یکی شدم
پلاستیک رو برداشتم سریع غیب شدم
رفتم حیاط دیدم آقا داره ماشین روشن میکنه
سریع رفتم سمتش که منو دید شیشه رو داد پایین
پلاستیک رو گرفتم سمتشون
_چیه ؟
_لقمه تو راه بخورین
_ممنون زحمت نمیکشیدی یه چی شرکت میخوردم
_زحمتی نیست
پلاستیک رو گرفت بعد یه جوری نگاهم کرد که قلبم یه جوری شد
خداحافظی کردم برگشتم خونه آقا هم رفت
ناهار گذاشتم رفتم با عسل بازی کردم
انقدر بلند بلند حرف زدیم وخندیدیم که خانم هم اومد تو بازی
کلی خوشگذرانی کردیم ناهار خوردیم
بعد عصرونه آماده کردم
عسل آهنگ گذاشت وشروع کرد به رقصیدن
اومد دست منم کشید برد وسط حسابی داشتیم
میرقصیدیم واصلا حواسمون به اطراف نبود
خانم هم دست میزد داشتم میچرخیدم که نگاهم افتاد به در خونه
دیدم آقا دست به سینه با لبخند نگاهش به ماست یه دفعه استپ کردم عسل هنوز داشت میچرخید
سرش گیج رفت محکم خورد به من افتادیم زمین
همون لحظه آقا یه دفعه خواست با سرعت بیاد سمت ما که دید خوبیم وایساد
ما دیگه از خنده رو به غش کردن بودیم
به سختی بلند شدیم
منم بعد از سلام کردن رفتم چایی وکیک آوردم براش
شام هم قیمه بار گذاشتم برنج هم خیس کردم چون داشت هوارو به تاریکی میرفت
خانم گفت خودش برنج رو میزاره من برم که فردا هم زود بیام
چون پنجشنبه هست ولاله خانم میاد
آماده شدم اسنپ گرفتم ونزاشتم آقا ببره آخه خسته بود
رسیدم خونه دیدم علی تنهاس
پرسیدم بابا اینا کجان ؟
_نمیدونم از ساعت۴:۳۰رفتن بیرون کلی هم تیپ زدن
چی تیپ زدن این همه ساعته بیرون چیکار میکنن
رفتم شام یکم پیاز سرخ کردم سیب زمینی هم نگینی کردم
با ادویه ونمک اضافه کردم یکمم آب ریختم گذاشتم کم کم بپزه
لباسام رو عوض کردم نشستم کنار علی به ماشین بازی
ساعت دیگه داشت ۹میشد که بابا اینا اومدن
وقتی دیدمشون دهنم اندازه سه متر باز شد
اَبروهام رفت چسبید به سقف
یا خدا اینا چرا اینجوری شدن چه تیپ زدن خبریه
نکنه باز میخوان منو بدبخت کنن
_سلام خوبین کجا بودین ؟
_سلام اره جای بدی نبودیم با بابات یکم رفتیم بیرون خیلی وقته جایی نرفته بودیم
نوچ بدتر شد شکم بیشتر شد
ولی چیزی نگفتم بعدا لو میرن
عالی بود
یه حسی بهم میگه فرشته با اون اقا ازدواج میکنه😉🤣