رمان فرفری پارت33
مشغول غذا دادن به عسل شدم وسعی کردم ذهنمو منحرف کنم
غذاها که خورده شد رفتم میز رو جمع کردم
چون از صبح چیزی نخوردم حس ضعف دارم
اهمیت ندادم کارارو انجام دادم
بعد برای همه چایی وبرای فس فس خانم قهوه ریختم بردم
به همه تعارف کردم آخرین نفر آقا بود
چایی رو برداشت گذاشت رو میز برگشتم برم یه لحظه چشمام سیاهی رفت
داشتم میخوردم زمین که حس کردم کسی بغلم کرد
چشمام بسته بود ولی از بوی خوش ادکلن فهمیدم آقا منو گرفته
منو گذاشت رو مبل وآروم صدام میکرد
_فرشته فرشته چیشدی چشماتو باز کن
ووووی الان که تو اینجوری صدام کردی چشمام باز نمیشه که هیچ غش هم میکنم
ای خدا
بعد حس کردم یه چیزی ریختن تو دهنم
از طعم شیرینش فهمیدم آب قنده
یکم بهتر شدم چشمام رو باز کردم دیدم همه با نگرانی بالا سرم هستن
از خجالت آب شدم سعی کردم بلند بشم
_ببخشید یه لحظه چشمام سیاهی رفت
_چرا مراقب نیستی ازصبح چیزی خوردی؟
لاله پرسید
_راستش اشتها نداشتم نخوردم
_یعنی چی این چه کاریه از صبح چیزی نخوردین اصلا فکر خودتون نیستین
اینارو آقا با لحن تندوصدای بلند گفت
بازم شدم دوم شخص با شنیدن صدای بلندش یه لحظه پریدم
بعد نگاهش کردم که با حرص دست کشید تو موهاش ورفت
چشمم افتاد به زیبا که با غضب نگاهم میکرد
وا این چشه چرا اینجوری نگاه میکنه
یکم حالم بهتر شد معذرت خواهی کردم بلند شدم رفتم آشپزخونه نشستم
سرمو گذاشتم رو میز رفتم تو فکر نه تو رویا
وای آقا منو بغل کرد از یه طرف نیشم باز شده وصورتم گُل انداخت بعد یاد زیبا افتادم همش پرید
غم نشست به دلم همون جوری چشم بسته بودم بیخیال رو میز بودم
که صدااومد انگار چیزی رو میز گذاشتن
سریع سرمو بلند کردم دیدم آقا با اخم بالا سرمه
برگشتم دیدم بشقاب گذاشته رو میز اونم پراز غذا
نشست خودشم رو یه صندلی اشاره کرد به بشقاب
_بخور سریع
از لحن دستوریش ومفرد حرف زدن اَبروهام پرید بالا
_ممنون اشتها ندارم
_گفتم بخور پس گوش کن شده به زور ولی میخوری بدو سریع
فهمیدم کوتاه بیا نیست آروم شروع کردم به خوردن
ولی بخاطر زل زدنش معذب بودم
سرم روانداختم پایین یه لحظه یه چی یادم اومد
من حالم بد شد آقا منو به اسم صدا کرد
یه دفعه یه لبخند گنده زدم جووون چه قشنگ صدام میکردا
_چیشد به چی میخندی؟
_هین
هواسم نبود تنها نیستم هول شدم غذا پرید تو گلوم شروع به سرفه کردم
سریع بلند شد آب داد دستم چند تا هم زد از پشتم
که با اون دستای مردونه کم مونده بود با کله برم تو میز
که سریع سرفه ام رو کنترل کردم دست بلند کردم که نزنه
اومد سریع نشست رو صندلی دیدن صورت نگرانش باعث شد یه لحظه قلبم یه جوری بشه
مثل وقتی که ادم تو آسانسور هست یه لحظه حالش جوری میشه انگار ضعف کرده
_خوبی چرا مراقب نیستی همش باید بلا سرت بیاد
دیگه داشتم قاطی میکردما اون از سر ناهار وحرفای زیبا که باعث شد غذا نخورم که ضعف کنم
اینم از خودش که نشسته زل زده بهم غذا پرید گلوم داشتم خفه میشدم
بلند شدم مثل سلیطه ها دست زدم کمرم
یه لحظه یادم رفت که اینی که روبه رومه رئیسم هستش
_چرا همش صداتو برام بالا میبری منم بلدم داد بزنم خب نشستی زل زدی بهم هول شدم غذا پرید گلوم
دیگه بعدم اومدی کمک کنی همچین زدی پشتم یه حس کردم الان پخش میز میشم بعد طلب کار هم هستی
حرفام که تموم شد دیدم داره سعی میکنه نخنده وقیافه ی جدی خودشو حفظ کنه
صبر کن من الان چیکار کردم یا اهورا مزدا من با آقا مثل یه طلبکار حرف زدم
سریع دستمو انداختم وسرم رو گرفتم پایین عین یه بچه کوچولو با پام رو زمین شکل میکشیدم
که یه هو از صدای بلند قهقهه پریدم بالا
دست گذاشتم رو قلبم یه جیغ کوچیکم زدم
یا خدا فکر کردم الان منو میزنه اخراج میکنه این چرا داره اینجوری میخنده
ای ننه چه ناناز میخنده
تا دید زل زدم بهش سریع خندش قطع شد
چندتا سرفه کرد بعد گفت
_بشین غذاتو بخور حرف هم نزن بعد رفت
فرشته سوتی میده ، من حرص میخورم ….😅
این فرشته هم که فرت و فرت میوفته ، آقا هم از خدا خواسته فرت و فرت بغلش میکنه🤠
فرت فرت🤣
والا فرت و فرت هی سوتی میده😐🤣
🤭😂🤣
در اینده بیشتر سوتی میده