رمان فرفری پارت34
نشستم پشت میز دیدم غذا بدجور داره چشمک میزنه هی میگه بیا منو بخور خیلی خوشمزه شدم
منم که حرف گوش کن بشقاب رو کشیدم سمت خودم شروع کردم
اصلا هم ربطی به کارا وحرفای آقا نداره فقط گشنمه
آره ارواح عمه نداشتت
بعد خوردن دولُپی غذا ظرفارو شستم
یکم میوه وشیرینی بردم برای پذیرایی
سعی کردم زیاد یه فس فس خانم محل نزارم کار پذیرایی که تموم شد
خواستم برم آشپزخونه که خانم نزاشت گفت بشینم پیششون
میخواستم مخالفت کنم که دیدم نکبت خانم یه جوری نگاهم میکنه
وازطرفی میخواد پررو بشه منم نشستم
بعد مشغول میوه پوست گرفتن برای خانم شدم
زیر چشمی حواسم بود دیدم خیلی سعی میکنه بچسبه به آقا ولی آقا نمیزاره ویه جورایی انگار معذبه
ایش دختره چقدر بی حیا شده
میوه خانم رو دادم یکمم برای آقا پوست گرفتم
_ممنون من خودم پوست میگیرم خودت بخور
_اشکال نداره بفرمائید من بازم پوست میگیرم
اومدم دوباره میوه بردارم دیدم فس فس خانم داره با صورت قرمز وچشمای پر نفرت نگام میکنه
وا چشه خب یه میوه پوست کندم دیگه
بیخیال شونه بالا انداختم
خب چرا بهش برمیخوره هنوز نه به باره نه به داره اینجوری میکنه
بعد از صرف میوه وشیرینی خانم گفتن که میخوان تشریف نا مبارکشون رو ببرن
که بخاطر حرف سادات خانم آقا برد برسونه خونش
_به نظرت چطور دختری بود مامان
_والا خوشگله خوش لباسه ولی یکم رفتارش خوشم نیومد مخصوصا برخوردش با فرشته
_اونم درست میشه خب اخلاقش بخاطر اینه که خودشون با خدمتکارشون رفتار دیگه دارن
_نمیدونم والا شاید درست بشه حالا هم نظر آرشاویر مهمه
با لبای آویزون بلند شدم رفتم شام گذاشتم
بعد کارام که تموم شد با این که آقا تاکید کرده بود روزایی که دیر میرم یا با خودش برم یا اسنپ من اما با لج بازی رفتم مترو
رسیدم خونه دیر وقت بود چون کمی هم پیاده اومدم
تا یکم فکرم آزاد بشه که نشد
کلید انداختم درو باز کنم که
_هوم دیر میای لباسای جدید میپوشی اونم که ازت دفاع کرد حرف منو هم باور نکرد فکر کنم خوب بهش رسیدی نه
یه لحظه ترسیدم بعد یادم افتاد جلوی درم
کافیه ی داد بزنم پس سعی کردم شجاع باشم
برگشتم سمتش
تو تاریکی وایساده بود که ندیدمش
تا دید نگاهش میکنم اومد جلوتر
_نگاه کن آره خوب ببین بخاطر تو اخراج شدم
_بخاطر من نه بخاطر گندی که زدی بخاطر رفتارت بخاطر گوه اضافه که خواستی بخوری و…..
_زر نزن تو باعث بدبختی من شدی حسابتو میرسم
هه بچه خوشگل فکر کرده مثل اون روز میترسم
من اون روز بخاطر این که نفهمن ساکت بودم و اونجوری شد الان که محل خودمونه
حمله کرد طرفم که سریع گارد گرفتم
اومد مشت بزنه که دفاع کردم یه لحظه شُکه شد
منم سریع یه زیر پایی رفتم خورد زمین
تا بیاد بلند بشه درو باز کردم رفتم تو حیاط درو بستم
چون تو محل بود نتونست صداشو بالا ببره پس آروم از پشت در گفت
_باشه زدی دفعه ی بعد منتظر باش جوری از پشت بزنم بهت که خودتم هنگ کنی
بعد رفت خیلی حرفاش برام درد داشت من یه زمانی این خره رو دوست داشتم
ولی ببین چیشد با غمی که رو صورتم نشست رفتم خونه
دیدم شام خوردن دارن تلویزیون میبینن سلام دادم وبیخیال رفتم اتاق
حوصله شام نداشتم گرفتم خوابیدم
خیلی داره یکنواخت میگذره…یکم بنظرم هیجانی ترش هم میتونی بکنی🙂
ولی خب خسته نباشی فرشته جان
به نظر منم یذره از این یکنواختی در بیاد بهتر میشه …
خسته نباشی فرشته جون ❤️
هیجان یکم مونده من اولین باره مینویسم
میشه یکم پارتاطولانی باشه نویسنده جون ،ممنون قلمت خوبه ،موفق باشی