نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان مائده...عروس خونبس

رمان مائده…عروس خونبس پارت ۳۴

4.4
(290)

حق با مهیار بود…..بچه ی کسه دیگری در شکمش بودو او با مرد غریبه درحال فرار کردن بود!

ولی کی به او حق میدهد؟!
او که در سن ۱۵ سالگیش تار مو های سفید داشت…..
به اندازه یک زن ۵٠ ساله سختی کشیده بود…
مگر میشد اون همه نیش و کنایه ی خورشید و… بقیه را یادش برود؟! حتی خوده مهیار!
اویی که یک قربانی بود…..

کی جواب اینها را میداد؟
پدرش…..؟!
مصطفی خان……!؟

نمیتوانست این همه درد و کینه را از دلش بیرون کند…… ولی باید یکجا تمام میشد
حداقل بخاطر کودکش!

بخشید!
تمام بدی ها و حرف های خورشید را بخشید…..او را به خدا سپرد

تمام کتک ها و بدی های مهیار را هم بخشید…..

هوا سرد بودو باد ها سیلی به صورتش میزدند……

«

_هی هی…. مائده بیا دیگه

_کجا بیام؟!

_بیا بریم برف بازی!

_نمیتونم دیوونه…. مامان و بابام ببینن زنده زنده چالم میکنن

پوفی کشید و آرام پچ زد
_ای بابا… حالا از کجا میفهمن! بیا بریم

_ای خدااااا من از این چیکار کنم

در را آرام باز کرد و چهره ی محمد را دید

همه جا تاریک بود….. با ترس به همه جا نگاه میکرد

_محمد…… خیلی ترسناکه بیرون…. تازه تاریکم هست
بیخیال شو تروخدا من میترسم

خنده میکند و به چشمان مائده زل میزند

_هیسسس هیسسس محمد یواش چرا میخندی؟ الان بیدار میشن

_الهی من قربون اون ترست برم…. هیچی نمیشه!
اگرم بشه میرم دست بوس بابات…. میگم حاج آقا من عاشق دخترت شدم…. اصلا هم نمیتونم ولش کنم، باید دخترتو بهم بدی!

پوزخندی میزند
_آره…. بابای منم میگه بیا بگیرش پسرم مال خودت
تو بابای منو نشناختی هنوز

_بالاخره که تو مال من میشی….
الانم بیا بریم برف بازی حال کنیم!

بدون اینکه منتظر جوابی ازش باشد سریع دستش را میکشد و او را میبرد
هوا خیلی سرد بود و برف میبارید

_حالا نمیشد فردا صبح بیایم برف بازی؟

_نخیر…

داشت به اطرافش نگاه میکرد که چیزی به سرش خورد!

به محمد نگاه کرد که قهقهه میزد و میخندید!

_حالا منو میزنی!؟ دارم برات….

گوله برفی میگیرد به سمتش پرت میکند…..

«

یکهو از خواب میپرد….
باز هم خوابش را میبیند….

_چیشده مائده!!

نگاهش را به چشمان مهیار میدهد
_چیزی نیست…. ببخشید بیدارت کردم!

_بازم خوابشو دیدی نه….!؟

_آره

سرش را روی بالشت میگذارد و چشمان خیسش را میبندد….

دستی دور کمرش حلقه میشود
باورش نمیشد…. دست مهیار بود!!؟

(الان ساعت ۷:۴ دقیقه ی صبحه که اینو تایپ کردم🤦‍♀🥲😂)

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا : 290

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Sahar mahdavi

✌️😁
اشتراک در
اطلاع از
guest
21 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
...Fatii ...
1 سال قبل

خیلی کم بودا

نویسنده رمان نوش‌دارو
نویسنده رمان نوش‌دارو
1 سال قبل

قشنگ بود کاش ادامه میدادی جای حساس بود😥

نویسنده رمان نوش‌دارو
نویسنده رمان نوش‌دارو
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
1 سال قبل

آخ‌جون🤩😍 یه بوس و بغلی چیزی باشه‌هاا بذار یه خورده خوش باشند😂

خواننده رمان
خواننده رمان
1 سال قبل

همون چشات پر خواب بوده ندیدی چقد کم نوشتی خسته نباشی😂

نویسنده رمان نوش‌دارو
نویسنده رمان نوش‌دارو
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
1 سال قبل

خب میذاشتی مامانت تایپ کنه یعنی همیشه اینجوری رمات مینویسی؟ سخته که عجیب هم هست😁

نویسنده رمان نوش‌دارو
نویسنده رمان نوش‌دارو
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
1 سال قبل

ایول سمیرا خانم پس چرا تو بهش نرفتی😥

نویسنده رمان نوش‌دارو
نویسنده رمان نوش‌دارو
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
1 سال قبل

فقط واکنش علیرضا🤣🤣

بلند کاشتی یا کوتاه من ناخن‌های خودمو بیشتر دوست دارم اصلا حوصله کاشت ندارم

نویسنده رمان نوش‌دارو
نویسنده رمان نوش‌دارو
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
1 سال قبل

برعکس من از بلند خوشم نمیاد 😂

تارا فرهادی
1 سال قبل

عالی بود سحری❤️😍
ولی کم بود🥺

نویسنده رمان نوش‌دارو
نویسنده رمان نوش‌دارو
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
1 سال قبل

پی‌وی چه خبره همینجا بگید دیگه😂😂

نویسنده رمان نوش‌دارو
نویسنده رمان نوش‌دارو
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
1 سال قبل

منو بیشتر از این کنجکاو نکنید😂😬

تارا فرهادی
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
1 سال قبل

جوابتو دادم فدات

دکمه بازگشت به بالا
21
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x