رمان مائده…عروس خونبس پارت ۳۴
حق با مهیار بود…..بچه ی کسه دیگری در شکمش بودو او با مرد غریبه درحال فرار کردن بود!
ولی کی به او حق میدهد؟!
او که در سن ۱۵ سالگیش تار مو های سفید داشت…..
به اندازه یک زن ۵٠ ساله سختی کشیده بود…
مگر میشد اون همه نیش و کنایه ی خورشید و… بقیه را یادش برود؟! حتی خوده مهیار!
اویی که یک قربانی بود…..
کی جواب اینها را میداد؟
پدرش…..؟!
مصطفی خان……!؟
نمیتوانست این همه درد و کینه را از دلش بیرون کند…… ولی باید یکجا تمام میشد
حداقل بخاطر کودکش!
بخشید!
تمام بدی ها و حرف های خورشید را بخشید…..او را به خدا سپرد
تمام کتک ها و بدی های مهیار را هم بخشید…..
هوا سرد بودو باد ها سیلی به صورتش میزدند……
«
_هی هی…. مائده بیا دیگه
_کجا بیام؟!
_بیا بریم برف بازی!
_نمیتونم دیوونه…. مامان و بابام ببینن زنده زنده چالم میکنن
پوفی کشید و آرام پچ زد
_ای بابا… حالا از کجا میفهمن! بیا بریم
_ای خدااااا من از این چیکار کنم
در را آرام باز کرد و چهره ی محمد را دید
همه جا تاریک بود….. با ترس به همه جا نگاه میکرد
_محمد…… خیلی ترسناکه بیرون…. تازه تاریکم هست
بیخیال شو تروخدا من میترسم
خنده میکند و به چشمان مائده زل میزند
_هیسسس هیسسس محمد یواش چرا میخندی؟ الان بیدار میشن
_الهی من قربون اون ترست برم…. هیچی نمیشه!
اگرم بشه میرم دست بوس بابات…. میگم حاج آقا من عاشق دخترت شدم…. اصلا هم نمیتونم ولش کنم، باید دخترتو بهم بدی!
پوزخندی میزند
_آره…. بابای منم میگه بیا بگیرش پسرم مال خودت
تو بابای منو نشناختی هنوز
_بالاخره که تو مال من میشی….
الانم بیا بریم برف بازی حال کنیم!
بدون اینکه منتظر جوابی ازش باشد سریع دستش را میکشد و او را میبرد
هوا خیلی سرد بود و برف میبارید
_حالا نمیشد فردا صبح بیایم برف بازی؟
_نخیر…
داشت به اطرافش نگاه میکرد که چیزی به سرش خورد!
به محمد نگاه کرد که قهقهه میزد و میخندید!
_حالا منو میزنی!؟ دارم برات….
گوله برفی میگیرد به سمتش پرت میکند…..
«
یکهو از خواب میپرد….
باز هم خوابش را میبیند….
_چیشده مائده!!
نگاهش را به چشمان مهیار میدهد
_چیزی نیست…. ببخشید بیدارت کردم!
_بازم خوابشو دیدی نه….!؟
_آره
سرش را روی بالشت میگذارد و چشمان خیسش را میبندد….
دستی دور کمرش حلقه میشود
باورش نمیشد…. دست مهیار بود!!؟
(الان ساعت ۷:۴ دقیقه ی صبحه که اینو تایپ کردم🤦♀🥲😂)
خیلی کم بودا
بخدا امروز هردوتا رمان رو پارت میدم😂🥲
قشنگ بود کاش ادامه میدادی جای حساس بود😥
امروز میزارم بوخدااا😂🙏
آخجون🤩😍 یه بوس و بغلی چیزی باشههاا بذار یه خورده خوش باشند😂
😂😂😂😂😂😂
دست من نیست که….. من از روی نوشته های دفتر خاطرات مائده مینویسم….فقط یسری جاهارو تغییر میدم😂
همون چشات پر خواب بوده ندیدی چقد کم نوشتی خسته نباشی😂
داشتم برای خواب میمردم….. مامانم میخوند من تایپ میکردم😂😑
خب میذاشتی مامانت تایپ کنه یعنی همیشه اینجوری رمات مینویسی؟ سخته که عجیب هم هست😁
همیشه نه….. من دیشب زود خوابیدم از خستگی بیهوش شدم، میخواستم دیشب بزارم نشد
صبح زود بیدار شدم که برم دانشگاه مامانم گفت بیا رمانتو بزار اینقدر ملت رو اذیت نکن😑😂
میدونم…….. الان همتون تو دلتون میگین کاشکی از این ببد بدی مامانت بنویسه😂🙄
باور کنین من اگه به مامانم بدم یه روزه، یه پارت میده…. از اول ماجرا تا اخر داستان رو مینویسه تحویلتون میده🤣🤣
ایول سمیرا خانم پس چرا تو بهش نرفتی😥
نیمیدونم😁
لیلا… ناخون کاشتم، بعد علیرضا نشون دادم گفت مصنوعیه؟
گفتم خیر جانم رفتم کاشتم
الانم باهام قهره😑🤣هیهیهیهی
فقط واکنش علیرضا🤣🤣
بلند کاشتی یا کوتاه من ناخنهای خودمو بیشتر دوست دارم اصلا حوصله کاشت ندارم
بلند کاشتم
مامانم کوتاه کاشته بود قبلا، بعد من زیادخوشم نیومد از کوتاه
برعکس من از بلند خوشم نمیاد 😂
عالی بود سحری❤️😍
ولی کم بود🥺
مرسی قشنگم….
تارا بیا پی وی
پیوی چه خبره همینجا بگید دیگه😂😂
امره خیره🤣🤣
منو بیشتر از این کنجکاو نکنید😂😬
جوابتو دادم فدات