رمان مائده…عروس خونبس پارت ۴۸
فقط سرش را تکان میدهد
دستانش را میگیرد و با لبخند نگاهش میکند
_بچه ی شما هم اینجا مریضه؟!
_اوهوم
پدرم بهش سوخ*ته داد!!
با چشمان گرد شده نگاهش میکند!
سوالی میپرسد
_پدرِ خودت؟یا ناتنی!؟
_نه بابای خودم بود
_الهی بمیرم
چی کشیدی تو!؟شوهرت کجاست!؟
_داشتیم پسرمون رو می آوردیم تهران، که تصادف کردیم…شوهرم تو اتاق عمله
_ایشالله حالش خوب بشه…خدا از پدرت نگذره…این بچه ی طفل معصوم چه گناهی کرده!
نفسش را بیرون فرستاد و سرش را پایین انداخت، الان فقط از خدا سلامتی مهیار و پسرش را میخواست….
برای ادامه دادن به این زندگی به هردوشان نیاز داشت، عاشق هردویشان بود…عاشق مهیار که با اینکه فرار کرده بود و عاشق کسه دیگری بود،باز هم اورا بخشید
عاشق جِگر گوشه اش که وصله ی جانش بود
….
سه روز او در بیمارستان بود….مهیار کمر و پاهایش آسیب دیده بود، ولی هنوز بهوش نیامده بود
آراز حالش خوب شده بود فقط در بیمارستان باید چند روزی میماند تا کمی حالش بهتر شود
او تک و تنها بالاسر هردویشان بود
در این سه روز دیگر بیشتر پرستار ها با او آشنا شده بودند و داستان زندگی اش را کم و بیش میدانستند و با او همدردی میکردند
دیروز به تلفن خانه ی مامان مهگل زنگ زد بود و کلی باهاشان صحبت کرده بود
محمدعلی خواست بیاید ولی جلویش را گرفت…
میترسید!
اگر خدایی نکرده در راه اتفاقی بی افتد چه!؟
به آنها گفت
در این سه روز نتوانسته بود خوب استراحت کند و بخوابد
به اصرار پرستار ها در یک اتاق دراز کشیده بود چشمانش را بست
کمرش خیلی درد میکرد
کم کم چشمانش داشتن گرم میشدند که با صدای یکی از پرستار ها چشمانش را باز کرد
_مائده جان
نگاهش را به پرستار داد
_چیشده؟!
_شوهرت بهوش اومده
چشمانش از خوشحالی برق میزد…
_راست..راست میگی!؟
_آره بیا ببینش
سریع از روی تخت بلند شد و باهم از اتاق خارج شدند
با پرستار که اسمش زهره بود،به سمت اتاق مهیار رفتن
از پشت شیشه نگاهش کرد…چقدر دل تنگش بود!
هزارو یک نذر و نیاز ها کرده بود که بهوش بیاید
دکتر داخل اتاق بود و با مهیار حرف میزد که باهم چشم تو چشم شدن
لبخندی روی لب هایش نشست و برای هزارمین بار خدا را شکر کرد
برایش دست تکان داد و با ذوق تماشایش کرد که دکتر به مائده نگاه کرد و رو به مهیار حرفی زد که مهیار خجالت خندید و سرش را پایین انداخت
دکتر از اتاق خارج شد و به سمت مائده رفت
_آقای دکتر…حالش خوبه!؟
_خداروشکر بله…همسرتون خوبه حالشون خطر رفع شد
نفس عمیق کشید و گفت
_الان میتونم برم تو پیشش؟!
_بله چرا که نه، بفرماييد
از دکتر تشکر کرد و وارد اتاق شد
_به به آقا مهیار…علیک سلام
با لبخند جواب سلامش را داد
روی صندلی کنار تخت نشست و دستانش را گرفت
_قربونت بشم خوبی؟!
_خدانکنه خوبم
تو خوبی آراز خوبه؟!
_خداروشکر آرازمون خوب شده…
لبخند عمیقی میزند و نگاهش میکند
_دلم برات تنگ شده بود…دلم میخواد یه جا بشینیم فقط نگاه کنم!
_منم دلم تنگ شد آقا
داشتی نصفه جونم میکردی دیگه!
خنده ای میکند و سرش را تکان میدهد
_به مامانم اینا گفتی؟!
_آره گفتم بهشون..میخواستن بیان نزاشتم
_بهتر…
دو یا سه روز دیگه دکتر گفت مرخص میشین
_آها
_تو چیکار کردی این چند روز؟!یکسره بیمارستان بودی!!!
_آره خب…مگه جایی هم داشتم برم!
البته تو بیمارستان بودم خيالم جمع تر بود ،پیش شما ها بودم
_پس خیلی خسته شدی…
_فدای سر تو و آراز….
شما پدر و پسر خوب بشین من بخاطرتون هرکاری میکنم…خستگی که چیزی نیست!
آخی چقدر خوبن کنار هم دلم واسشون ضعف رفت🤒🤢 قشنگ بود عزیزم خداقوت
مرسی که خوندیش عزیزم 🫂🥰
اخیی چقد عشقشون قشنگه
ممنون سحر جونم 🥰🥰
اوهوممم🥹🤌
مرسی که خوندیش عزیزدلم🌿🤍
قربونت عزیزم🥰
امروز چرا هیچکس نیست🥲
سلام سحر چطوری ؟😍
رویای اربابو نمیذاری؟
سلام عزیزم
نمیدونم…والا دیگه شاید ادامه ندمش
ووووویویویویوویویویویویوویویویویوویوی مائده چقد مهربونه ویوویویویوی دلم میخاد محکمممم بغلش کنمممممم
چ قشنگ🥲
خسته نباشی سحر جونم🥹🥹🥹🥹👈🏻👉🏻
دیگه داره حسودیم میشه
چرا منو نمیخواین بغل کنین🥺
قربونت عزیزم💜
الهییی بچممم
توعم بیا بغلم💜🥹
نشی🥹