نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان ماه گرفتگی (نیویورک سیتی )

رمان ماه گرفتگی (نیویورک سیتی) پارت۱۳

2
(1)

سریع سمت درب رفتم و بازش کردم ….
شتتتتت …..!!!! اینا دیگه از کجا دراومدن…

آنتونی – سلام بر هارلی ، ما و دوستان و آرتااا جان خوش اومدیم …

یعنی چییی ؟؟؟ دوستان ؟؟؟ چرا اینا رو برداشته اورده ؟؟؟

۹ یا ۱۰ نفری که بعضی هاشون از شرکت بودن و بعضی هاشون هم دوستای قدیمی ….
چاره ای نبود دیگه …. دعوتشون کردن داخل ….

چهارساعت بعد …..

دیگه تحمل نداشتم ، خیلی رو مخ بودن ، اصلا قرار نبود اینا بیان …. فقط آرتا و آنتونی ، اونم نه پارتی …. فقط یه جشن ساده ….
موزیک انقدر زیاد بود که گوشم دیگه تحمل شنیدن نداشت … از محوطه پشتی عمارت که بیشتر شبیه باغ بود ، اومدم بیرون و رفتم داخل عمارت ….

هیییی خداروشکر صدای موزیک داخل نمیاد ….
انقدر مست بودن که متوجه نبود من نشدن ، فقط میرقصیدن … منم که اصلا از رقص خوشم نمیاد …
کلا امشب خراب شد … چی تصور کرده بودم … چی شددد … هعیییی

رفتم بالا داخل اتاق نشستم و سعی کردم خودمو با کارای شرکت سرگرم کنم … لب تاپ و باز کردم … تا اومدم فایلا رو باز کنم ، یکی در زد ….

دستی روی صورتم کشیدم ، واییی خداکنه دوباره منو نبرن تو اون پارتی مسخره …

هارلی – بله ؟؟؟

درب باز شد و با دیدن آرتا خیالم راحت شد … از اول پارتی تا الان زیاد ندیدمش معلوم نبود کجا بود …

هارلی – اخییی ، خداروشکر تویی !

خنده ای روی لباش نشست و با پاش درب اتاقو بست …
توی یکی از دستاش بطری الکل و دوتا لیوان و اون یکی دستش هم یه بسته پاستور …

آرتا – حال بازی داری یا برم یه پارتنر دیگه پیدا کنم ؟؟

از روی صندلی بلند شدم و خودمو رو تخت انداختم …

هارلی – بیا بابا ، نمیخواد یه پارتنر دیگه پیدا کنی .

آرتا هم خودشو انداخت رو تخت و شروع کردیم بازی کردن ….

حدود یه ساعتی بود داشتیم بازی میکردیم ….
کلا آدمای پایین رو فراموش کردم ،هرکاری دلشون میخواد بکنن ‌…

هارلی – ببین اثر الکلس من میبازما ، مگرنه من حریف سرسختیم .

آرتا – فعلا که ۶ تا دست باختی ، کلی بدهکاری …

دوتامون خنده ای کردیم ، آرتا هم پاستور ها رو جمع کرد …
رفتم دستم برسه به شیشه الکل که آرتا زد رو دستم …

آرتا – یذره آروم تر پیش بری بهتره …. آدمایی که اون پایینن زیردستاتن …. توصیه میکنم جلوشون مست نباشی …

خنده ای کردم و شیشه الکل رو برداشتم و نشستم روی صندلیِ پشت میز …

هارلی – کی اهمیت میده؟؟؟
قرار بود امشب خوش بگذره ، آنتونی خرابش کرد … من فقط گفتم یه دورهمی ساده با تو و آنتونی

آرتا از روی تخت بلند شد و درب و باز کرد …

آرتا – به جای اینکه اون و بخوری ، بیا ببرمت بجایی … هنوز شب تموم نشده که ، میتونیم خوش بگذرونیم …

از خدا خواسته بلند شدم … بعد از اینکه لباسامو چک کردم که اوکی بودن ، دنبال آرتا راه افتادم …

سوار ماشین آرتا شدم و نفس آزادی رو کشیدم ….

آرتا هم پاشو گذاشت رو گاز و برو که رفتیم … منم که عاشق سرعت …
برام مهم نبود منو کجا میبره … فقط میخواستم با آرتا باشم … وقتی پیشش بودم خیلی حس عجیبی داشتم … حس میکنم اونم منو دوست داره

فقط مشکل اینجاست که من نمیتونم دوباره یه عشق رو تجربه کنم و دوباره توش شکست بخورم …

ولی فعلا مهم نیست … هیچی نمیتونه شب منو با آرتا خراب کنه …

داخل عمارت آرتا شدیم … چپ چپ نگاش کردم …

هارلی – میرفتیم پیست دریفت بیشتر حال نمیداد ؟؟

آرتا – اومممم هنوز ساعت دوعه … میبرمت …
ولی اول برات یه سوپرایز دارم …

خوشحال میشم نظرتو بگی ❤️
نظرت برام خیلی با ارزشه 😍
☆راستی دریفت هم یک مسابقه ماشین رانی هست که پیست دریفت میشه همون مکانی که توش مسابقات برگزار میشه …

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 2 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

HSe

هلیام ...
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x