نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان ماه گرفتگی (نیویورک سیتی )

رمان ماه گرفتگی (نیویورک سیتی) پارت۱۵

0
(0)

دستاش رو دور گردنم فشار میده ، راه نفسم کم کم داره بسته میشه …
طرف مقابل قصد خفه کردن منو داره ، فشار رو بیشتر میکنه … خونی رو که در سرم جمع شده رو حس میکنم ، دستام رو به دیوار پشتم میکوبم و تلاش میکنم از زیر دستانی که با فشار گلویم رو گرفته بیرون بیام ولی … نمیتونم ‌
کسی که قصد جونم رو کرده ، مدام تکرار میکنه …

– تقصیر توعه …! تقصیر توعه حرومزاده عوضی…!

تقلای من بیشتر میشود …
فشاری رو روی دستانم حس میکنم و در لحظه چشمام توی دنیای دیگری باز میشه …

آرتا – چیزی نیست ، چیزی نیست ، فقط یه خواب بود ….

منو محکم بغل میکنه …
موقعیت اطرافم و اتفاقاتی که دیشب یا بهتره بگم سه ساعت پیش افتاده رو یادم میاد …
پتو رو روی بدم برهنه ام میکشم و خودم رو بیشتر توی بغل آرتا جا میکنم ‌…
چهره کسی که قصد خفه کردنم رو داشت رو به یاد نمیارم ولی صدای خیلی آشنایی داشت …

《آرتا》

– بهم گفته بودی چند وقت پیش کابوس دانیل رو میبینی ، بازم همون بود …؟

سرش رو بالا میاره و با چشمان کهربایی اش بهم خیره میشه .
موهاش رو نوازش میکنم و هنوز منتظر جوابم …

هارلی – نه چیز خاصی نیست ، یعنی …

موبایل هارلی به لرزش درمیاد و اسم آنتونی روی صفحه میاد .

آرتا – وقتی خواب بودی صد دفعه زنگ زد ، دوست داشتی جواب بده .

موبایلشو برمیداره و رو اسپیکر میزاره

هارلی- چهل و دو دفعه زنگ زدی ، امیدوارم تعداد کلماتی که میخوای بگی به چهل و دو تا برسه .

آنتونی – ببین کی طلب کاره … کلی بهت زنگ زدم هارلی ، زحمت میدادی دفعه سوم جواب میدادی … آرتا هم حتما پیشته ، به اونم زنگ زدم .
حداقل احتمال یه اتفاق رو میدادی …

توی صداش عصبانیت موج میزد ، آنتونی معمولا توی موقعیت های جدی عصبانی نمیشد یا اگر میشد بروز نمیداد ، مگر اینکه اتفاق خیلی بدی افتاده باشه .

هارلی – خب حالا زنگ زدم ،بگو چیشده ؟؟

آنتونی – بیا شرکت

هارلی – کدوم شرکت ؟؟؟ اگر الکلایی که خوردی حافظه برات گذاشته باشه ما چندتا شرکت داریم .

آنتونی – نمیدونم ، بیا شرکتی که دست خودته …

تماس رو سریع قطع کرد

هارلی سرش رو روبه من کرد و ابروهاشو بالا انداخت ، انگار فکر نمیکرد ،مسئله جدی باشه .
برای چند ثانیه همینجوری بهم نگاه میکرد …
مکثی کردم و از روی تخت بلند شدم .

آرتا – اممم اره ، من میرم بیرون ، تو لباساتو بپوش . باهم میریم شرکت .

لبخند گرمی بهم زد و از اتاق بیرون رفتم . لباس هامو پوشیدم و گوشیمو رو برداشت ، صفحه رو باز کردم …. چهل و دوتا تماس از دست رفته و یک پیام …. پیام رو باز کردم 《 سلام دوباره 》 ، ابروهامو بالا انداختم و مشکوک شماره رو خوندم … آشنا نبود .
هارلی از اتاق بیرون اومد و منم بیخیال پیام شدم ،حتما اشتباه فرستاده …

وقتی وارد شرکت شدیم و
نگاهی به اطراف انداختیم ، شیشه ها شکسته شده بود و همه چیز پخش زمین بود …
آنتونی همون لباسی که خونه هارلی اومده بود رو به تن داشت ، البته نامرتب تر … پا تند کرد و سمت ما اومد …

آنتونی – نگهبان ها زخمی شدن ، بعضی هاشون هم وضعیتشون وخیمه
بعضی ها با چاقو زخمی شدن ، یه چند نفر هم با یدونه تیر به پا یا دست … در این صورت قصدشون کشتن نبوده .
جای پرونده ها امن بوده ، فقط چندتا لب تاپ و چند تا چیز دیگه نیست که لیست کردم همه رو.

هارلی با دقت به اطراف نگاه میکنه و روی شیشه خورده ها به سمت دفترش حرکت میکنه …
منم پشت سرش حرکت میکنم .

هارلی – دستگیره درب من زخمی شده ، یعنی میخواستن باز کنن ولی نتونستن ،
چرا نتونستن ؟؟
وقت کم اوردن یا بیخیال شدن ؟؟

آنتونی – نمیدونم … شاید هردوش
یکی از نگهبان ها که با چاقو زخمی شده به من پیام میده .
منم با افرادم میام شرکت ولی خبری ازشون نبود ‌.
اینجور که اینا میگن تعدادشون زیاد بود …

نگاهی به اطراف میندازم و دنبال نامه ، نوشته ای یا هرچیزی بگردم ، نگاهم به دوبینام میوفته .

آرتا – دوربینا چی ؟؟؟

آنتونی – برق ساختمون توی این تایم کلا قطع بوده

هارلی ابروهاشو بالا میندازه و انگشتش رو روی دستگیره درب اتاقش میزار و میره داخل …

هارلی – آنتونی ، حالا کار کی بوده ؟؟؟

آنتونی سمت اتاق هارلی میره

آنتونی – اگه میدونستم که اینجا نبودم

هارلی – میتونی تا فردا اون احمق برام پیدا کنی یا بگم یکی دیگه بره دنبالش ؟؟

آنتونی – پیدا کردن که قطعا پیداش میکنم …
ولی چرا یجوری میگی انگار تقصیر من بوده که این اتفاق افتاده …

هارلی – نه ، به هیچ وجه منظورم این نبود …
فقط دنبالش بگرد … یکی هم بگو این شیشه خورده ها رو جمع کنه .. اطلاعاتی هم که توی لب تاپ های بوده رو از طریق سیستم من سریع حذف کن …

آنتونی -اوکی باشه

هارلی – آرتا تو نظری نداری ؟؟

سرم روی سمت اتاق هارلی برمیگردونم و به طرف اتاق حرکت میکنم …
لایه شیشه ها یه کاغذ رو پیدا میکنم و با احتیاط برش میدارم …

《سلام دوباره 》

یاد پیامی که برام اومده بود میوفتم …
هارلی بلند تر داد میزنه …

هارلی – آرتا !

آرتا – یه لحظه بیاین اینجا

پیام و کاغذ رو جلوی هارلی و آنتونی میگیرم و هردو خیره به این دوتا نگاه میکنن .

هارلی – فکر کنم واجبه اون احمق رو سریع تر پیدا کنیم

☆☆ عکس رمان ، آرتا جونمون هست …😍
سعی میکنم عکس بقیه رو هم بزارم ❤️

نظرتو بنویس🌈🌸

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا : 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

HSe

هلیام ...
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x