رمان ماه گرفتگی (نیویورک سیتی) پارت۱۶
《هارلی 》
وضع خونم مثل مکان های بمب خورده میمونه ، غیر از طبقه بالا که از این انفجار جون سالن به در برده …
روبه ارشام میکنم ، چهرش مثل آدمای مشت خوردس ، انگار عادت نداره ساعت ۶ بلند بشه .
هارلی – یکی رو بفرست این جا رو درست کنه ، طبقه بالا اوکیه …
ارشام- باشه میفرستم ، ولی میدونم ساعت ۶ صبح منو از خواب بلند بیدار نمیکنی که بگی یکی رو بفرستم اینجا رو تمیز کنه ، چیشده ؟؟؟
نگاهم رو ازش برمیگدونم و به سمت پله ها حرکت میکنم …
چقدر یه ادم میتونه دروغگو و دو رو باشه ، تا الان که نگهش داشته بودم فقط به خاطر صداقتی که باهام داشته بوده ، ولی الان اونم نداره …
یه حسی بهم میگه اتفاقی که افتاده به ارشام ربط داره ، دیگه بهش اعتماد ندارم .
نگاه تیزی بهش میکنم و پام رو روی پله اول میزارم …
هارلی – بیا شرکت دربارش صحبت میکنم
منم یه دوش میگیرم و میام شرکت …
دستم رو به دیوار پشتی دوش تکیه دادم و به اتفاقاتی که میوفته فکر کردم … به رابطم با آرتا ، واقعا نمیدونم ، میتونم اون رو به عنوان یه عشق قبول کنم ؟؟ یا یه حس گذراست . اما من اجازه نمیدم یه حس گذرا بهم دست بزنه … با اتفاقی بین من و آرتا افتاد …. نظری ندارم .!
درب کشویی کمد رو بازی میکنم و نگاهی به لباسام میندازم ، انگار خودم از مشکی خسته شدم . دستم رو به سمت یه کت و شلوار صورتی کمرنگ و زیری سفید میبرم .
کفش های پاشنه بلند و جلو باز سفید هم اتنخاب خوبی بود .
خودم را جلوی آیینه نگاه میکنم و به تیپ از صد …. هزار میدم .
به شرکت که میرسم ، همه چیز مرتب و اوکیه .
یکدفعه ارشام جلوم میپره ، اول با تعجب با لباسام نگاه میکنه .
هارلی – خب دید زدنت تموم شد ؟؟
ارشام – گفتی توی شرکت باهام حرف میزنی ، ولی الان یه کار مهمه تر پیش اومده …
از خستگی نفسم رو بیرون میدم
هارلی- چی ؟؟؟
خیلی آروم جوری که کسی نشنوه گفت
ارشام – شاهان
لحظه ای قلبم نزد ، انگار خون توی سرم جمع شده بود …
هارلی – چی؟؟؟
ارشام دوباره حرفش رو تکرار کرد ، شاهان !
هارلی – چ..چیشده ؟؟ کجاست ؟؟
ارشام – توی دفترت…
سریع چهره ی متعجبم رو درست کردم و درب اتاقم رو باز کردم … دیدن این چهره قدیمی برام جدید بود . دریغ از ذره ای تغییر .
همون شاهان … شاهان زندگی من که خیلی وقته به کابوس خواب هام تبدیل شده . اینجا چیکار میکرد ؟
مودبانه بلند شد
شاهان – سلام
آب دهانم رو به سختی پایین فرستام و جوابشو دادم …
هارلی – سلام … لطفا بشین .
پشت میزم نشستم و دستام رو روی میز گذاشتم .
کاشکی امروز هم مشکی میپوشیدم ! اخه صورتی ….
از فکر لباس بیرون اومد و سکوت بینمون رو شکستم .
هارلی – خبری شده ؟!
یجوری به من نگاه میکرد ، پیام نگاهاش رو نمیفهمیدم …
شاهان – مگه باید خبری باشه که بیام اینجا
لبخند ریزی زدم و دستام رو بهم قفل کردم …
هارلی – نمیدونم ، دفعه آخر که دیدار خوبی باهم نداشتیم . فکر نمیکردم دوباره ببینمت
شاهان – دیدار قبلی رو فراموش کن ، دیدار جدید رو نگاه کن . چقدر تغییر کرده !
همه چی تغییر کرده …
جمله آخر رو معنا دار گفت
دلم میخواست بیشتر اینجا بمونه ولی عقلم بهم میگفت صلاح نیست
هارلی – خوشحال میشم اگر کاری از دستم برمیاد بگی ، چون که …
شاهان – اره اره ، میدونم سرت شلوغه
میزارم برای بعد . بد موقع مزاحم شدم
لبخند کمبرنگی زدم. بلند شدم تا دم در همراهیش کنم که آرتا و آنتونی درب و باز کردند و اومدن داخل .
مشکوک بهم نگاه میکردند . این وضعیت فاجعه بار رو جمع کردم .
هارلی – از دیدنت خوشحال شدم شاهان . شماره ام رو که هنوز داری .
باهام تماس بگیر .
وقتی بیرون رفت سریع درب و بستم .
چهره متعجب آرتا و آنتونی روبه من بود ….
آرتا – شاهان !؟
آنتونی – صورتی !؟
خیلی جمع و جور جواب هردو سوالاشون رو دادم .
هارلی – شاهان … یکی از دوستای قدیمی .
صورتی مگه عیبی داره ؟!
آنتونی – کی گفت عیب . فقط شبیه عروسک های باربی شدی …
آرتا هنوز توی تعجب بود ، بحث عوض کردم و تمرکزمون رو بردم روی مسئله که دیشب اتفاق افتاده …
هارلی – خب کار کی بوده ؟؟؟
آرتا – نتونستیم پیدا کنیم … هیچ اثری نیست . کارشون رو خیلی خوب انجام دادن . رد شماره ای که بهم پیام داده رو زدم …
سیم کارت کار میکنه ولی قابل ردیابی نیست …
آنتونی – و بدتر از همه ، هیچ نظری هم نداریم که کار کیه .
یه لحظه در ذهنم جرقه ای خورد
چرا تا الان به ذهنم نرسیده بود ؟؟؟
هارلی – چرا نظری نداری ؟؟؟
خیلی واضحه کار کیه …. آرکا
نظرتو بگو ❤️