رمان ماه گرفتگی (نیویورک سیتی) پارت ۱۱
《آرتا 》
-بله؟
از تراس بیرون اومدم و وارد اتاق شدم ، بعد از تموم شدن مکالمه گوشی رو قطع کردم … چهره رضایتمندانه ای به خودم گرفتم ، نفسم رو بیرون دادم و برگشتم پیش آنتونی و هارلی …
چهارتا چشم بود که به من زل زده بود …
《هارلی 》
چشمام به زور باز و بسته میشد ، زخم دستم میسوخت و فقط مونده خبری که به آرتا دادن، خبر بد باشه ….
– نمیخوای خبر رو بدی ؟
صدام بی جان بود و فقط سعی داشتم فکر کنم که اتفاقات خوبی در راهه
آرتا کنار آنتونی نشست و دستی به شونش زد …
-دوست دارین یه استعلام بگیرید ؟
اخمام توهم رفت ، آنتونی نگاهی به من انداخت و سری تکان داد …
آنتونی – استعلام از چی ؟؟
آرتا – حساباتون ، شرکتاتون ….
توی دلم انگار جرقه ای خورد ، انگار بار خوشبختی روی من خالی شد ،☆*گاهی وقت ها شاید ، فقط شاید ، همه چیز ممکن باشه*☆
•••••••••••••••••••••••••••••••••
شش ماه بعد ….
☆* چه کسی از فرصت دوم خوشش نمیاد ؟
یک فرص دیگر برای تصحیح کردن اشتباهات دردناکی که دنبالت کردند یا برای مرهم زخم هایی که خوردی ؟
اما یک فرصت دوم ، همیشه با خطر همراهه ؛ تو ممکنه دوباره همون اشتباه را انجام دهی یا یک اشتباه بدتر !
چی میشه وقتی فرصت دومت به آخرین فرصت تبدیل میشه ؟*☆
پادکست رو قطع کردم و کیفمو برداشت که برم بیرون تا آنتونی و آرتا نریختن اینجا …. ولی خب ، مثل همیشه آنتونی پیشی گرفت …
– به به خانم استایل ! کجا به همین زودی ؟ بزار ماهم بیایم …
– امروز دیگه چه کاری داری ؟؟
عینک دودی اش رو برداشت ، زیر نور آفتاب چشم آبی رنگش براق تز بود و موهای بورش روشن تر …
– حالا مگه حتما باید برای کار باشه …
نمیشه برای دیدن خودت باشه ؟؟؟
نزدیک بوگاتی شدم و دستم رو روی بدنش گذاشتم …
– به هر حال من که دارم میرم بیرون ، یه وقت دیگه میتونی بیای دیدن کنی …
مثلا
فردا شب چطوره؟؟
با آرتا بیا !
پوفی کشید و دستی به موهاش زد …
– اوکی ، باشه ….
•••••••••••••••••••••••••••
روی صندلی نشسته بودم ، استرسی که داشتم وصف نشدنی بود ….
سعی کردم خودمو آروم کنم ، قطره از آب لیوانِ رویِ میز خوردم ….
آرکا- آب اینجا به شما نمیسازه خانم استایل از اینا نخور …
صندلی پشت میز رو عقب کشید و نشست …
آرکا- برای چی اومدی اینجا ؟؟
ببینی منو کجا کشوندی ؟؟
ببینی توی چه اوضاعیم ؟؟
دلت رو بیشتر شاد کنی ؟؟
با جدیت جوابش رو دادم …
هارلی- نه ! اومدم باهات حرف بزنم …
آرکا- من حرفی با تو ندارم بزنم …
برو خوش باش ، با پولی که به دست اوردی حال کن !
برا چی اومدی اینجا ؟؟
اره تو زورت زیاد بود …
ولی مواظب باش ، هرقدمی که برمیداری پشت سرتم نگاه کن !
جمله آخرش را به خنده تمام کرد ، منم همراهیش کردم و لبخندی زدم ….
هارلی- خب به این میگن ☆*هرکی زورش بیشتره ، زنده میمونه . نخوری ، میخورنت ، نکُشی ، میکُشت . این جور جمله ها رو معمولا توی فیلم های رازبقا ، مثلا وقتی شیر ، گورخر رو میخوره ، میشنوی …. ☆*
آرکا- خب البته تو شیر نیستی ، یکی هستی که درست رو از غلط تشخیص میده ، اما باز هم اشتباه میکنه…
ببین هارلی تو بهای این کاری رو که کردی ، میپردازی …
اندازه همون ، خون عزیزم رو ریختی ، خون عزیزت رو می ریزم …
دوباره لبخندی مهمونش کردم …
هارلی- اما من که عزیزی ندارم که تو بخوای ازم بگیریش ! فقط بابام بود که ازم گرفتنش …
از روی صندلی بلند شد و به سمت در خروجی رفت ….
هارلی – هنوز حرفم باهات تموم نشده !
اما نشنید گرفت و رفت … تو دلم دوباره آشوبی به پا شد ، اما همین که آرکا توی زندان بود ، خیال منو راحت میکرد ….
خوشحال میشم نظراتتون رو درباره رمان بگید ❤️
نظرت برام خیلی با ارزشه 😘